
روی تخت برقی گوشه هال، سرش را به سمت صداهای اطرافش میچرخاند. مقابلش پنجره است و اگر خوب دقت کند، داخل حیاط خانه را میبیند. با دیدنمان کلی ذوق میکند. زیر چشمش کبود است و داخل مردمک سمت راستش خون افتاده است. همان اول بابت اینکه دیروز پرستار بیدقتی کرده و او از روی تخت افتاده و در عکسها قشنگ نمیافتد، عذرخواهی میکند.
چیزی که ما را به خانه تکتم کشانده، نوشتن است. او که چهلوسهساله است و ساکن محله هفدهشهریور، نه دستی برای نوشتن دارد و نه پایی برای راه رفتن، اما زبانش مانند انگشتی توانا در صفحه گوشی میچرخد و مینویسد.
از سال۱۴۰۰ تا حالا دوجلد کتاب با عنوان «زبانی که مینویسد» را بهصورت شخصی، به چاپ رسانده و نوشتن دو رمان و یک کتاب کودک را هم تمام کرده است.
او با مشکلات مالی بسیاری دستوپنجه نرم میکند، طوری که توان خرید داروهایش را ندارد و این به روند بیماری سرعت میدهد. ویلچرش هم خراب است؛ ازطرفی نیاز به پرستار دلسوزی دارد که همه حقوق بازنشستگی پدرش را پای آن ندهد.
تکتم تا پیش از بیماری آنقدر سرشار از حس زندگی بود که شیطنتهایش تمامی نداشت. وقتی با هیجان از خاطرات روزهای مدرسه تعریف میکند لبخند میزند، نفس کم میآورد، بین کلماتش مکث میکند و دوباره ادامه میدهد.
او زمانی را به خاطر میآورد که در مدرسه، دستگیره در ورودی سالن را کنده بود و ناظم نمیتوانست وارد شود. تکتم و دیگر دانشآموزان، مدرسه را روی سرشان گذاشته بودند. روی میز میزدند و سروصدا راه انداخته بودند. ناظم هم آن سوی شیشه سالن، دندانقروچه میکرد.
بالاخره در ورودی را باز کردند و از خاطیان خواستند فردا بدون والدین به مدرسه نیایند، اما تکتم جرئت نکرد با مادر یا پدرش حرفی بزند. برای همین دست به دامن خواهرش، زهرا شد. دو خواهرش، فاطمه و زهرا بالای سر تخت خواهرشان ایستادهاند و تندتند خاطرات دوران نوجوانی تکتم را برایمان تعریف میکنند.
یکی میگوید: هرازگاهی وقتی از کنارمان رد میشد، لباسمان را میکشید یا زیرپایی میانداخت. دیگری میگوید: وقتی به خانهام میآمد و میدید دخترم خواب است، او را همانطوری خوابآلود میبرد روی موزاییک حیاط میگذاشت تا خوابش بپرد و با بچه بازی کند.
او عزیز بابا بود طوری که پدر، «تَکتَک» صدایش میکرد؛ یعنی یکییکدانه. شیطنتهای تکتم در دبیرستان هم ادامه داشت. او یکی از آنها را با همان مکثهای بین کلامش برایمان تعریف میکند: آخرهای کلاس طراحی دوخت، خانم معلم بیرون رفته بود تا هوایی بخورد. گفته بود وقتی برگشت باید دوختمان تمام شده باشد. من کمر دامن را دوخته و بیکار نشسته بودم. دوست صمیمیام با نگرانی و دستان لرزان صدایم کرد تا به کمکش بروم. دیدم کمر دامن را چپه دوخته است. بشکاف دستم بود. خواستم دوختها را باز کنم؛ عجله کردم و دامن از کمر تا پایین پاره شد. معلم برگشت و دوستم زد زیر گریه. من، اما از شرایطی که پیش آمده بود، میخندیدم.
بالاخره تکتم دیپلم طراحی دوختش را گرفت و پای خواستگارها به خانه آقای شریفی باز شد؛ «دو خواستگار در فامیل داشتم. مادرم اصرار داشت زن پسرخالهام بشوم. میگفت خدا و پیغمبر میشناسد. معلم است. بیمه هم دارد. دیگر چه میخواهی؟ سال۸۰ ازدواج کردم.»
همسر تکتم باید چندسال اول خدمتش را در مناطق محروم سپری میکرد. با وجود اصرار خانواده تکتم به ماندن دخترشان در مشهد، داماد جدید، دست همسرش را گرفت و با خودش به دهسرخ (روستایی در جاده نیشابور) برد. سرمای استخوانسوز روستا امان تازهعروس را بریده بود. زهرا، خواهر تکتم که ۱۰ سال با او فاصله سنی دارد، یکیدو ماه بعد، سری به تازهعروس خانواده زد تا خانواده را از اوضاع خواهرش باخبر کند.
او اینطور برایمان تعریف میکند: روستا امکاناتی نداشت. بخاری نفتی، خانه کاهگلی را گرم نمیکرد. آب اگر بیرون میماند، یخ میزد. خواهرم برای شستوشو کلمن را پر از آب میکرد. راستش دلم برایش سوخت؛ او به این سختیها عادت نداشت.
آنطورکه خواهرها تعریف میکنند، وقتی هیچ کدام از همسایهها حمام شخصی نداشتند، آنها در خانه امکاناتی مانند آبگرمکن و حمام داشتند. دخترها هیچ وقت دست به آب سرد نزده بودند. پدرشان کارگر ساده یک کارخانه بود، اما با همه توان برای رفاه خانواده تلاش میکرد.
روستا امکاناتی نداشت. بخاری نفتی، خانه کاهگلی را گرم نمیکرد. آب اگر بیرون میماند، یخ میزد
تکتم در آن روستا چندباری تا حد مرگ ترسیده بود؛ یک بار در گرگ و میش صبح به حمام عمومی روستا رفته و از فضای وهمی آن ترسیده بود و چندباری هم وقتی در کوچههای خلوت روستا سگ دنبالش کرده بود و او با همه توان جیغ زده و دویده بود. به گفته خودش این استرس، عامل محرکی برای بیماریاش شد.
هنوز ۶ ماه از رفتن تکتم به دهسرخ نگذشته بود که لنگلنگان به مشهد برگشت. رنگ به رو نداشت همه فهمیدند بیمار است، اما فکر نمیکردند این بیماری بناست تا کجا شانه به شانهاش پیش برود.
وقتی خانواده علت این حالش را میپرسند به آنها میگوید هوای دهسرخ خیلی سرد بوده و سرما به جان پاهایش افتاده است. چند وقتی مشهد بماند خوب میشود. پدر و مادر تکتم اجازه ندادند دخترشان به روستا برگردد. بنا شد همسر تکتم آخر هفتهها به مشهد بیاید. بالاخره او نزدیک خانه مادر مستقر شد.
فاطمه برای اینکه حوصله خواهرش سر نرود، او را با خودش به باشگاه برد که با ورزش جان بگیرد و اشتهایش باز شود و آبی زیر پوستش بدود. آنجا بود که مربی باشگاه به حالت راهرفتن تکتم شک کرد و از فاطمه خواست خواهرش را به دکتر ببرد.
فاطمه دید بیراه نمیگوید و هرروز پاهای تکتم از روز قبل کمرمقتر میشود. دکتر همان جلسه اول به تکتم و همسرش گفته بود او نوعیاماس پیشرونده دارد که تا یکیدوسال دیگر او را کامل زمینگیر میکند. آنها به حرف یک دکتر اکتفا نکردند و چندبار دیگر پیش دکترهای حاذق دیگری رفتند. حتی برای اطمینان، تکتم و همسرش برای مداوا به تهران رفتند. اما حرف همان بود که دکتر اول زد؛اماس از نوع بدش.
درست همان زمان که تکتم فهمید درگیر چه بیماریای شده است، در آزمایشها فهمیدند باردار است. این موضوع باعث شد نتواند دارو مصرف کند. دکترها میترسیدند به بچه صدمه وارد شود. ۹ ماه کافی بود تا حسابی بیماری پیشرفت کند. سال۸۱ لیلا صحیح و سالم به دنیا آمد.
افتادنهای مکرر تکتم در خیابان شروع شد. فاطمه میگوید: او به ما حرفی نمیزد؛ همسایهها خبر میآوردند تکتم را دیدهاند که توی خیابان زمین خورده است.
زندگی مشترک تکتم به مرور رو به سردی میرفت. زهرا میگوید: یکی از دکترها به همسر تکتم گفته بود نهایت تا دوسال دیگر کار زنت تمام است. او هم دوسال اول دندان سر جگر گذاشت. وقتی دید خواهرم روزبهروز توانش را از دست میدهد، اما زنده است، طاقت نیاورد. پسرخالهمان بود. هیچوقت فکر نمیکردیم کار به جایی برسد که یک روز تکتم را بیاورد و خانه مادرم بگذارد و برود.
صدای خفهای فضای خانه را پر کرده است. تکتم لبهایش را روی هم فشار میدهد تا صدای گریهاش را خفه کند، اما بهوضوح صدایی از گلویش به گوش میرسد. آخر هم نمیتواند خودش را کنترل کند.
اوایل او و دخترش هردو کنار هم و در خانه پدرش بودند. میگوید: بین سال۸۱ تا ۸۵ سرپا بودم. همه تلاشم را میکردم که از کسی کمک نگیرم. در خانه چهاردستوپا میچرخیدم و به کارهایم میرسیدم. یک گاز سهشعله روی زمین گذاشته بودم و نشسته آشپزی میکردم.
هیچوقت فکر نمیکردیم کار به جایی برسد که یک روز تکتم را بیاورد و خانه مادرم بگذارد و برود
از سال۸۵ دیگر توان دست و پایش را از دست میدهد؛ «اگر جایی میخواستیم برویم، همسرم زنگ میزد که برادرم بیاید دوتایی من را سوار ماشین کنند.»
در عرض فقط چهارسال تکتم شریفی از دختری پرشر و شور و سرزنده به زنی افسرده و معلول مطلق تبدیل شد. کسی که حتی توان تکاندادن دست و پایش را هم نداشت.
سال۹۲ از همسرش جدا شد. لیلا هم همراه پدرش رفت. نبود لیلا برای مادر، جانکاهتر ازاماس بود. پدرش او را دیربهدیر به دیدن مادر میآورد و مادر هر روز بیشتر از قبل در خودش فرو میرفت. فاطمه اشکهای خواهرش را با گوشه روسریاش پاک میکند.
تکتم میگوید: اوایل دو ماه یک بار، بعد شد هر ۶ ماه و آخرها سالی یکبار هم نمیدیدمش. لیلا را هم که میآورد، فقط ۱۰ دقیقه اجازه میداد بماند. وقت حرفزدن نبود؛ فقط نگاهش میکردم و اشک میریختم.
فاطمه میگوید: مدام دلداریاش میدادیم که صبر داشته باش؛ لیلا بزرگ میشود و خودش به سراغت میآید. همین هم شد. لیلا رشته روانشناسی قبول شد و با کارت بنیاداماس مادرش از کاشمر به مشهد انتقالی گرفت. بعد از هشتسال تکتم دخترش را میدید. از سال۱۴۰۰ پیش ماست و کنار مادرش. وجود لیلا باعث دلگرمی مادرش شد و به او روحیهای داد که هیچکدام فکرش را نمیکردیم.
پدرش سال۸۹ و مادرش ۹۶ فوت کردند. مادر، وقت مرگ، تکتم را به خواهرها و برادرهایش سپرد. حالا تکتم و دخترش در طبقه همکف یک خانه سهطبقه زندگی میکنند. فاطمه در طبقه دوم و یکی از برادرها طبقه سوم ساکناند تا هوای خواهرشان را داشته باشند.
سکینه حسنیان مددکار بهزیستی است. او هفتهای سه روز، هر بار، دو ساعت را پیش تکتم میگذراند. کاردرمانی و گفتوگو با مددجو از وظایف این مددکار است. میگوید: روز اولی که دیدمش حال خوبی نداشت. هنوز دخترش به مشهد نیامده و او بیتاب لیلا بود. ازطرفی میدیدم وقتهای بیکاری با زبان و بینی با گوشی بازی میکرد. آنقدری حرف برای گفتن داشت که نمیدانست با آن حجم از نگفتهها چه کند. به او گفتم بیا با همین روش حرفهایت را بنویس.
وجود لیلا باعث دلگرمی مادرش شد و به او روحیهای داد که هیچکدام فکرش را نمیکردیم
از فردا تکتم صفحه سفیدی را روی گوشی باز میکرد و با نوک بینی و زبان روی حروف صفحه کلید ضربه میزد. گاه اشتباهی زبانش به گزینه پاککردن میخورد و همه فایل را یکجا پاک میکرد، اما بهمرور یاد گرفت چه کند.
تکتم تا حالا دو کتاب نوشته و با کمک خانواده، به صورت شخصی و بدون گرفتن مجوز چاپ کرده است. میداند روال گرفتن مجوز راحت نیست؛ توان پیمودن این مسیر را هم ندارد. این دو کتاب درباره زندگی پرستارانی است که برای مراقبت از او در این سالها پیشش آمدهاند. هرکدام آنها ماجرایی داشتهاند که تکتم در این کتابها به آن پرداخته است.
زندگی این نویسنده معلول با ۹ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان حقوق بازنشستگی پدرش میگذرد که ماهی ۸ میلیونش را به پرستار میدهد. مشکلات اقتصادی او را در تنگنا قرار داده است. مددکارش میگوید: او حتی توان خرید داروهایش را ندارد تا روند بیماری را بتواند کنترل و متوقف کند. مصرف داروی گیاهی هم تأثیر چندانی ندارد. از طرفی چند جلد کتاب دارد که روی دستش مانده است.
ویلچرش نیاز به تعمیر دارد. هزینه پرستار سنگین است. برای نوشتن کتاب مجوز ندارد. مشکلات تکتم یکیدوتا نیست؛ کاش خیّران مصاحبه شما با تکتم را بخوانند و به دادش برسند.
خانه گرم است. باد پنکه به تکتم نمیرسد. صورتش خیس عرق شده است و چشمهایش دودو میزند. وقت خداحافظی میگوید: من آدمهای بد زندگیام را بخشیدم؛ خدا هم لیلا را به من برگرداند. خدارا شکر.
* این گزارش سهشنبه ۲ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.