کد خبر: ۱۰۱۷۴
۰۶ مهر ۱۴۰۳ - ۱۶:۳۰

تصمیم گرفتم بنویسم، هرچند نمی‌توانم قلم به دست بگیرم!

بهاره تاج بخش داستان‌نویسی که رتبه برتر جشنواره فانوس را به دست آورده می‌گوید: وقتی فهمیدم نمی‌توانم مثل آدم‌های دیگر زندگی کنم، تصمیم گرفتم بنویسم، هرچند برای نوشتن هم دستم به قلم نمی‌رفت.

«وقتی فهمیدم نمی‌توانم مثل آدم‌های دیگر زندگی کنم، تصمیم گرفتم بنویسم، هرچند برای نوشتن هم دستم به قلم نمی‌رفت. من حتی قادر به نشستن نبودم، اما همه داستان‌هایم را با زبانم می‌نوشتم.»

این تنها گوشه‌ای از قصه پرغصه زندگی دختری در همسایگی ماست که در ۸ ماهگی به این دنیا آمد و تا به امروز که ۲۵ بهار از آن می‌گذرد، نشستن را فقط در دوره کوتاهی از آن و روی صندلی چرخدار تجربه کرده است. دختری که یک ضایعه مغزی در یک‌سالگی، سراسر زندگی او را با فلج تمام اعضا به جز سر و گردن زیر و رو کرد.

برای خیلی از ما که لذت زندگی در میان دغدغه‌های ریز و درشتمان گم شده، شاید دیدن یک دودکش هیچ حسی را زنده نکند، اما دختر داستان ما همه روزهایش را به عشق دودکشی تمام می‌کند که از پنجره کوچک اتاقش دیده می‌شود. این دودکش تنها فصل زندگی بهاره‌ هم‌محله‌ای مهربان و دوست داشتنی ماست.

او که در بهار متولد شده و بهانه اسمش تولد در این فصل بوده، معتقد است: در دنیا و زندگی همیشه بزنگاه‌های ویژه وجود دارد. بزنگاه‌هایی که گاه غیر منتظره و عجیبند. برای دختر جوانی که از دنیای آدم‌های اطرافش به رفت‌و‌آمد‌های کوتاهشان از پشت شیشه اتاق دلخوش بوده است، این بزنگاه‌ها گاه آن‌قدر دردآور می‌شوند که آن‌ها را به شکل عبارات و داستان‌هایی ادامه می‌دهد و با هر کلمه با خود می‌گوید که با همه محدودیت‌هایی که هست و او آنها را قبول کرده، می‌تواند خوب زندگی کند.

 

داستان نویسی بهاره با نوکیا و یک انگشت!

 

داستان دودکشی که بهاره آن را دوست دارد

برنامه قرارمان را برای ملاقات با بهاره از چند روز قبل تنظیم می‌کنم. بهاره منتظر من است. او همه روز‌ها منتظر است تا یک نفر زنگ خانه‌شان را بزند و برای چند لحظه هم که شده تنهایی‌هایش را با او تقسیم کند.

با آنکه نمی‌تواند به استقبالم بیاید، از همان لحظه ورود با صدای بلند سلام می‌کند و ورودم را خوشامد می‌گوید. بعدازظهر یک روز گرم بهاری است که میهمان هم‌محله‌ای‌مان شده‌ایم که به گرمی از ما پذیرایی می‌کند. مادر بهاره که فرهنگی است و سال‌ها با همه مشکلاتی که دارد مشغول خدمت است، این وقت روز را در منزل است و مشغول انجام دادن کار‌های بهاره.

گرچه بهاره تاج بخش هیچ‌وقت توان راه رفتن نداشته است، گرچه ۲۵ سال از زندگی‌اش را در حالتی خاص روی تخت اتاقش گذرانده است، گرچه حسرت دویدن و قدم زدن توی خیابان را همیشه پشت کلماتش پنهان کرده و بار‌ها به خاطر مزه تلخی که خدا به زندگی‌اش داده، بغض کرده و حتی بلندبلند گریه است، اما با همه اینها خدا را شاکر است و می‌گوید: همه چیز به حکمت اوست.

بهاره با جیغ کوتاهی که می‌کشد، ورودمان را به اتاقش جشن می‌گیرد. اتاق بهاره ویژگی‌های خاصی دارد؛ دودکشی که دستمایه همه داستان‌های اوست و در لحظه ورود به چشم می‌آید و دری بزرگ که تنها راه ارتباطش با بیرون است.

خیلی وقت‌ها بچه‌ها از پشت همین در به دیدنم می‌آیند.  این را بهاره می‌گوید و بعد با اشتیاق، داستان‌های این دودکش افسانه‌ای را برایم تعریف می‌کند:این دودکش را که می‌بینی، خیلی وقت‌ها کبوتر‌های نشسته روی آن به اتاقم می‌آیند... بلافاصله ادامه می‌دهد:خیلی خوب است، مگر نه؟
نگاهش می‌کنم و سؤالش را با لبخندی پاسخ می‌دهم. 

 

داستان نویسی بهاره با نوکیا و یک انگشت!


بهاره در ۸ ماهگی و در فروردین سال ۶۶ به دنیا می‌آید و لذت شنیدن این خبر چنان ذوقی در خانه کوچکشان به راه می‌اندازد که مادر و پدرش باورشان نمی‌شود  دخترکوچولوی آنها هیچ وقت نتواند راه رفتن را تجربه کند. 

بهاره، دوران کوتاه و شیرین کودکی‌هایش را خوب به خاطر دارد، اینکه در دوره‌ای کوتاه می‌توانسته بنشیند و روی صندلی چرخدار تا مدرسه می‌رفته است و هر چند روز‌های اول نگران نگاه‌های متعجب اطرافیان بوده، اما با این همه دوستان خوبی پیدا کرده است.

او دوره بعد تحصیلش را در مدرسه خاص معلولان ادامه داده و خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آن روز‌ها دارد. اما بعد از آن دوران به خاطر ضایعه مغزی که در یک سالگی داشته، روز به روز حالش بدتر شده و دیگر قادر به نشستن نبوده است! 

اما درد‌های زندگی بهاره تاج بخش و خانواده‌اش هیچ‌کدام از اینها نیست، بلکه آنچه بیشتر از همه عذابش می‌دهد، زخم زبان‌ها و طرز نگاه بقیه به زندگی اوست.

با این حال او برای مقابله با این مشکل، راهکاری مناسب به ذهنش می‌رسد. بهاره می‌گوید: برای اینکه به دیگران ثابت کنم که من هم هستم و وجود دارم، تصمیم گرفتم بنویسم. می‌خواستم آدم‌ها روی من هم حساب کنند. برای همین بیشتر شب‌ها و روز‌ها کلمات را با نوک زبان روی دستگاه تلفن همراهم حک می‌کردم و بعد‌ها خانواده‌ام آن‌ها را سرجمع می‌کردند و می‌نوشتند.

 

داستان نویسی بهاره با نوکیا و یک انگشت!

 

اولین داستانم را برای امام رضا (ع) نوشتم

بهاره توضیح می‌دهد: اولین داستانم را برای امام رضا (ع) نوشتم و بعد شروع کردم به نوشتن درباره زندگی خودم و نتیجه آن داستانی با عنوان «رویای قاصدک بهار» شد که در جشنواره «فانوس» رتبه اول را از آن خود کرد.

بهاره دوست دارد بیشتر بنویسد؛ از درختانی که حسرت خوب تماشاکردنشان روی دلش مانده است، از زندگی مردم و آدم‌ها و آنهایی که مثل او شرایط زندگی‌شان خاص است. او اینها را تعریف می‌کند و دوباره هق‌هق بی‌امان چاشنی حرف‌هایش می‌شود.

دختر جوان شرم دارد از اینکه بگوید حتی روی تخت کوچک اتاقش نمی‌تواند بنشیند، اما با همه اینها پشتش مثل کوه به خدا محکم است و این دلگرمش می‌کند و می‌داند با نگاه مهربان خدا می‌تواند از عهده همه کار‌های سخت برآید.

مادر بهاره با اینکه روز‌های سختی را تجربه کرده، اما به فردای زندگی بهاره سخت امیدوار است. هرچند کابوس او مثل خیلی از مادر‌های دیگر این است که یک روز عزیزش تنها بماند و نتواند از عهده کارهایش برآید، اما این نگرانی خیلی زود رنگ می‌بازد و می‌گوید: مهربانی خدا این‌قدر هست که هیچ‌وقت هیچ بنده‌ای را ناامید نگذارد.

بهاره حالا به همه روز‌هایی که خدا لطف کرده و در زندگی‌اش قرار داده، لبخند می‌زند. او  ایمان کامل دارد به اینکه زندگی از هر نوعش زیباست و هدیه‌ای از جانب خدا.

او خدایی بزرگ و مهربان دارد که امیدش را برای همیشه به او بسته، اما ما برای کوچک‌ترین مشکلات و گیر‌های زندگی، زمین و زمان را به هم می‌دوزیم و همه چیز را زیر پایمان می‌گذاریم.  
به امید آنکه بهاره را برای چهار فصل زندگی‌مان سرلوحه قرار دهیم...

* این گزارش  شنبه  ۳ تیر ۱۳۹۱ در شماره ۱۰ شهرآرا محله منطقه ۲ چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44