
همهچیز از پاییز سال گذشته شکل میگیرد؛ از خطبه عقدی که پس از کلی دوندگی، بین دو کمتوان جسمی جاری میشود و پیوندی آسمانی را بین دختر کم شنوای ایرانی با مرد افغانستانی رقم میزند. عقد این زوج در پاییز سال گذشته، برای نخستینبار اتفاقی تازه را در منطقه ۵ رقم زد. اتفاقی که با برپایی جشن ازدواج، رویایی شیرین را در ۹ مهر امسال به حقیقت بدل کرد؛ داستان جشنی که درست در شب عید غدیر بههمت جمع بزرگی از جامعه معلولان برای این دو بهپا میشود؛ جشنی که هرکس به اندازه توانش، گوشهای از مراحل برگزاری آن را بهدست میگیرد تا «عذرا» و «محمدصفر» را به خانه بخت بفرستند.
عذرا و محمدصفربه دلیل هزینههای زیادی که مراسم امروز به دنبال دارد، تصمیم میگیرند بدون برگزاری جشن عروسی، زندگی مشترکشان را شروع کنند، اما دوستانشان، تنهایشان نمیگذارند. قلبهای مهربان دست در دست یکدیگر میگذارند تا یکی باغ را در اختیارشان بگذارد و دیگری لباس عروس، یکی زحمت عکاسی و بردن عروس و داماد به آتلیه را متقبل شود و دیگران هم بساط پذیرایی و آرایشگاه عروس را آماده کنند و درنهایت جشنی با حضور ۳۰۰ میهمان برگزار شود.
این عروسی از همان ابتدا خیرش را به دیگران هم رساند؛ گویا مالک باغِ تازهساز پس از برگزاری این مراسم که گویا اولین عروسی انجامگرفته در باغش بوده، عهد میکند بعد از آن، باغش را رایگان در اختیار زوجهای کمتوان جسمی بگذارد که قصد برگزاری مراسم عروسی را دارند، حتی خیلی از معلولانِ جسمی حاضر در مراسم هم انگیزه میگیرند که تشکیل زندگی بدهند.
خلاصه این عروسی فقط دو خانواده را شاد نکرد، بلکه اتفاقی شگفتانگیز در بخش بزرگی از جامعه معلولان بود که برای نخستینبار دو فرد خاص در منطقهای محروم را با هم پیوند داده است.
گزارش پیشرو روایت تلخیها و شیرینی ساعتهای این زوج در چهلمین روز زندگی مشترکشان است؛ روایت روزهای تلخ و شیرین محمدصفر و عذرا، از گذشته تا هنوز و آرزوهای زیادی که برای آینده دارند.
هرچند داستان آشنایی آنها به یک سال پیش بازمیگردد، همهچیز از تغییر سرنوشت «محمدصفر ناصری»، جوان سیوچهارساله افغانستانی در سال ۱۳۸۵ نشئت میگیرد؛ سالی که ورق زندگی این جوان متاهل را به تلخی برمیگرداند و او را روی ویلچر مینشاند.
حکایت فرازوفرودهای آن روزهایش، با فرارشان به ایران شروع میشود؛ او که تا هفدهسالگی در روستای «درهصوف» شهرستان «مزارشریف» همراه خانوادهاش کشاورزی و دامداری میکرده، سرانجام از ترس طالبان فرار کرده و سمت مرزهای خاک همسایه را پیش میگیرند.
آنها پس از ۲۰ روز پیادهروی به مرز ایران میرسند و از آنجا راهی قم میشوند. محمدصفر مدتی بعد برای کار و زندگی به تهران میرود و همانجا با دختری همتیره که از همشهریانش بوده، ازدواج میکند، اما این ازدواج که در سال ۱۳۸۳ رقم میخورد، فقط چندسال دوام میآورد و او ناگزیر در سختترین روزهای زندگیاش تنها میشود؛ روزهایی که در پی وقوع حادثهای تلخ، شکل میگیرد.
او که حرفهاش جوشکاری بود، برای پیمانکاری کار میکرد که تابعیت دوگانه ایرانی و آذربایجانی داشت. روال کار به اینگونه بود که هرجا پیمانکار پروژهای به دست میگرفت، باید با او میرفت و آن سال، نوبت اصفهان بود.
محمدصفر صبح روز حادثه نیز مانند همیشه مشغول جوشکاری بوده که ناگهان تعادلش را از دست میدهد و ازآنجاییکه کمربند ایمنی نداشته، از داربست سقوط میکند. ساختمان تقریبا تکمیل شده بود و برای همین فقط قسمت پشتبام جایی که هنوز مشغول کار بودند، داربست داشت.
محمدصفر از طبقه سوم پرت میشود و بین زمین و آسمان به داربستها چنگ میاندازد تا بتواند خودش را نگاه دارد یا حداقل ضریب برخوردش با زمین را بگیرد، اما سرانجام به جایی میرسد که داربستها تمام میشوند و او بهشدت با زمین برخورد میکند.
چشم که باز میکند، خودش را در بیمارستان میبیند. ۴۵ روز را روی تختی میگذراند که امید داشته آن را به سلامت ترک کند، اما خبر سنگینتر از وزن امیدش بود: «آسیب شدید نخاعی.» باورش برای محمدصفر خیلی سخت بود و مدام به خودش میگفت که: «خوب میشوی.»
این امید پیش از انجام تنها عمل جراحیاش بیشتر بود؛ چون هنوز پای راستش حس داشت و میتوانست انگشتانش را تکان دهد، اما وقتی از اتاق عمل بیرون آمد، دلهرهای کنج دلش نشست؛ دلهرهای که از ناتوانی حرکت دادن انگشتان پایش، آب میخورد، اما بازهم امیدوار بود؛ برای همین هرچه داشت و نداشت، ریخت به پای امیدش برای بهبودی.
آخر صاحبکارش نهتنها او را بیمه نکرده بود، بلکه زیربار پرداخت مخارج بیمارستان هم نرفت و هرچه محمدصفر پِیَش را گرفت، او جوابگو نبود. دستآخر هم به کشور آذربایجان رفت و دستش از او کوتاه شد.
این میشود که محمدصفر پسانداز چندسالهاش، خانه و طلاهای همسرش را خرج بیمارستان، وکیل و دادگاه میکند، اما تنها چیزی که دستش را میگیرد، این پاسخ است: «مهاجر هستی و هیچ حقوحقوقی نداری.» او پس از دوسال جنگیدن در این بازی نابرابر، همسر و تنها فرزندش را هم از دست میدهد؛ دردی که اینگونه بر زبان محمدصفر جاری میشود: «همسرم دیگر نتوانست تحمل کند؛ برای همین بچهام را برداشت و رفت. سال ۸۷ بود.»
دستآخر او پس از پنج سال درمان، میپذیرد که تلاش بیش از این، خرج بیهوده است و دیگر بیخیال بهبودی میشود. حالا محمدصفر ۱۰ سال است که با همه بیموامیدها، روی ویلچر مینشیند و بهمرور با سختی و تلخی این واقعیت کنار میآید.
او سعی میکند زندگی را در همان مسیری که پیش رویش قرار گرفته است، ادامه دهد، بنابراین میچسبد به کار؛ «در قم، کفاشی و دستفروشی میکردم، حتی مدتی هم در کارگاهی کفش میدوختم.»، اما محمدصفر که تنها همدمش شده بود صدای لرزش چرخهای ویلچر در سنگینی سکوت زندگیاش، سال ۱۳۹۰ به مشهد میآید تا در کنار دو برادرش از تنهایی دربیاید.
او که از پنجسال پیش با مرتضی عبدی، مدیر موسسه باور سبز، دوست بوده است، برای ادامه تحصیل و افزایش برخی مهارتهایش به موسسه او میرود و همانجا با «عذرا همتیان» آشنا میشود؛ دختر سیساله کمشنوای ایرانی که دومین فرزند از هفتسر عائله پدر و مادری است که در «قلعه شترک»، جایی در انتهای «التیمور» زندگی میکنند؛ دختری که از بدو تولد تقریبا ناشنوا بوده و از سال ۱۳۹۲ برای شرکت در کلاسهای آموزشی، به همین موسسه آمده است.
محمدصفر دست از تلاش برنداشت و سهماه تمام رفت و آمد، تا سرانجام بله را از خانواده عذرا گرفت
محمدصفر یکماه تمام عذرا را زیرنظر میگیرد و شرکت در کلاسها و اردوهای هفتگی موسسه، فرصت خوبی میشود برای آشنایی بیشترش با او؛ اما وقتی از دوستان عذرا پرسوجو میکند، متوجه میشود که دختر موردعلاقهاش ایرانی است.
محمدصفر دوبهشک میشود که نکند عذرا یا خانواده او بهخاطر مهاجر بودنش، پاسخ منفی به پیشنهاد ازدواج او بدهند. تجربههای مشابه این را چندینبار پشتسر گذاشته بود، آنجاییکه به خواستگاری چند دختر سالم رفته بود و بهخاطر کمتوان بودنش، هیچکدامشان حاضر به ازدواج با او نشده بودند.
اما سرانجام زمانی که احساس میکند عذرا هم به او بیعلاقه نیست، تصمیمش را میگیرد. ترس را کنار میگذارد و برای خواستگاری قدم پیش میگذارد، اما خانواده دختر موردعلاقهاش بهشدت مخالف این وصلت بودند؛ درست به همان دلیلی که محمدصفر از آن میترسید. با وجود این، دست از تلاش برنداشت و سهماه تمام رفت و آمد، تا سرانجام بله را از خانواده عذرا گرفت.
سرانجام ۹ مهر جشن عروسیشان پامیگیرد و در دهمین روز از عاشقترین ماه سال، نخستین روز زندگیشان را آغاز میکنند. حالا آنها ۴۰ روزی میشود که همدم و همراه هم شدهاند و در خانه کوچکشان، هم زندگی میکنند و هم کار.
ازآنجاییکه محمدصفر در گذشته کفشدوزی میکرده و عذرا هم خیاطی حرفهای است که از سازمان فنیوحرفهای مدرک دارد، چرخی را گوشه خانهشان گذاشتهاند و از طریق کار با آن، خرج زندگیشان را درمیآورند. حالا محمدصفر و عذرا تکمیلکننده هم شدهاند؛ آن یکی به جای همسرش، میشنود و حرف میزند و این یکی به جای مردش، راه میرود.
- چطور از عذرا شناخت بیشتری پیدا کردید؟
در اردوها هر کسی فردی را بهعنوان کمکی انتخاب میکند که من هم همیشه عذرا را انتخاب میکردم و اینگونه بود که فرصت بهتری برای آشنایی پیدا کردیم.
- فکر نکردید که برقراری ارتباط با یک فرد کمشنوا، برایتان دشوار باشد؟
حس میکردم که زندگی با او مشکل باشد، اما راهش را پیدا کردم و توانستیم با هم کنار بیاییم و ارتباط برقرار کنیم. اوایل چیزی از صحبتهایش را متوجه نمیشدم، اما پس از یکسال وضعیت خیلی بهتر شده است.
هیچکداممان زبان اشاره را بلد نیستیم؛ برای همین هم خیلی کم از آن استفاده میکنیم
- از زبان اشاره هم برای صحبت با عذرا استفاده میکنید؟
هیچکداممان زبان اشاره را بلد نیستیم؛ برای همین هم خیلی کم از آن استفاده میکنیم و اگر هم چیزی باشد، حرکاتی است که بین خودمان قاعده شده؛ بیشتر سعی میکنم با او صحبت کنم تا لبخوانی و صحبت کردنش بهتر شود.
- عذرا چطور شما را با وضعیت جسمانیتان پذیرفت؟
درباره وضعیت جسمانیام با او صحبت کردم و توضیح دادم که چه مشکلات و سختیهایی دارد، اما او راضی بود که با شرایط من کنار بیاید.
- کمی درباره شغلتان توضیح میدهید؟
کارگاه کوچکی در خانه داریم و دونفری خیاطی میکنیم. پارچههای برشزده را برایمان میآورند و دوختهشده تحویل میگیرند. خداراشکر خرج زندگیمان هرچند بهسختی، اما درمیآید.
- روزی چند دست لباس میدوزید؟
بستگی به نوع کار و سفارش دارد؛ مثلا پالتوی بچگانه را دونفری تا روزی ۱۰ تا هم دوختهایم یا مانتوشلوار را ۱۵ تا ۲۰ تا هم در روز چرخ کردهایم.
- از چه ساعتی کار خیاطی را شروع میکنید؟
۷ صبح صبحانه میخوریم و تا ۱۴ کار میکنیم و ناهار که خوردیم، دوباره تا ۹ و گاهی ۱۰ شب کار میکنیم.
- ارگانی هم پس از ازدواج، از شما حمایت کرد؟
تابهحال از هیچ ارگانی حمایت نشدهایم. خودم مهاجرم و حقوحقوقی ندارم. همسرم که ایرانی است، حداقل میتوانند او را حمایت کنند.
- از جایی هم درخواست کمک کردهاید؟
فقط از بهزیستی درخواست وام کردیم، اما جواب سربالا دادند.
- کارهای خانه را چه کسی انجام میدهد؟
با مشارکت هم کارها را انجام میدهیم؛ مثلا کارهای سنگینی را که نیاز به بلند کردن اجسام و جابهجایی دارد، خانمم انجام میدهد؛ چون من توانایی انجامش را ندارم و درعوض خریدها و کارهای بیرون را من انجام میدهم؛ چون همسرم توانایی صحبت و برقراری ارتباط با سایرین را ندارد.
- در دیگر کارهای خانه به همسرتان کمک میکنید؟
بله. گاهی در شستن ظرفها به او کمک میکنم.
- تا حالا ظرفی را هم شکستهاید؟
(میخندد) ظرف که میشکند. نشکند که نمیشود.
- چه غذایی را بیشتر از همه دوست دارید؟
هردویمان بیشتر از همه قرمهسبزی را دوست داریم.
- دستپخت عذرا چطور است؟
دستپختش خیلی خوب است؛ چون پیش از این هم در منزل خودشان آشپزی میکرده و همه کارهای خانه بر دوش او بوده است.
- سینما میروید یا تفریح دیگری دارید؟
بهخاطر شرایط جسمانی من و مناسب نبودن فضاهای شهری و تفریحی، نمیتوانیم بیرون برویم. آخرینباری هم که سینما رفتم، زمانی بود که هنوز سالم بودم. اگر جایی پیدا شد که پله نداشته باشد، خبرم کنید تا بروم.
- چه آرزویی دارید؟
آرزوهایمان خیلی زیاد است؛ مثلا یکیاش، صاحب فرزند شدن است.
* این گزارش در شماره ۱۷۳ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۸ آبان ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.