کد خبر: ۱۱۷۸۱
۱۹ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
فداکاری‌های مردی به نام «قیام»

فداکاری‌های مردی به نام «قیام»

شهیدعنایت‌الله سروری معروف به عنایت‌الله قیام یکی از جبهه‌های بزرگ مبارزاتی افغانستان را که بعد‌ها به جبهه البرز معروف شد، تاسیس کرد.

مرور تاریخ قیام‌های مردمی در سراسر جهان همیشه با نام آزادی‌خواهانی گره خورده که دور از عناوین و مقام‌ها از عزیزترین داشته‌های خود گذشته‌اند تا آرمان‌های انسان‌دوستانه خود را به حقیقتی روشن بدل کنند.

برگزاری همایش بزرگداشت شهیدعنایت‌ا... سروری معروف به عنایت‌ا... قیام در فرهنگ‌سرای زیارت، بهانه‌ای شد تا در سطر‌های بعد به مرور زندگی یکی از شهدای نامی افغانستان در ۳۲ سال پیش بپردازیم؛ شهیدی که وابستگان او این روز‌ها همسایگان ما در محله گلشهر هستند. گزارش پیش‌رو حاصل گفت‌و‌گو با دکتر رحمت‌ا... سروری، برادر شهید عنایت‌ا... سروری و گوینده رادیوی برون‌مرزی در صداوسیمای خراسان رضوی و سیدعبدالفتاح حسین‌پور، مؤسس سازمان فداییان اسلام افغانستان در دهه ۶۰ است.

 

عنایت ا... قیام از زبان مؤسس سازمان فداییان اسلام افغانستان

با حمله شوروی به افغانستان و آغاز کودتای کمونیستی در این کشور که در سال ۱۳۵۶ رخ داد، بسیاری از آزادمردان افغانستان به‌پاخاستند و تا آخرین قطره خون خود جنگیدند. شهیدمصباح، علامه سیداسماعیل بلخی و عنایت‌ا... سروری در این میان نام‌های آشنایی هستند. سطر‌های پیش‌رو بیان خاطرات موسس سازمان فداییان اسلام افغانستان است که از هم‌رزمان شهید عنایت ا... قیام نیز بوده است.

با حمله شوروی به افغانستان که در سال ۱۳۵۶ رخ داد، بسیاری از آزادمردان افغانستان به‌پاخاستند

 

حمله شوروی و آغاز کودتای کمونیستی

در ماه ثور یا همان اردیبهشت سال ۱۳۵۷ کودتای کمونیستی در افغانستان به پیروزی رسید. مردم افغانستان از هر تیره و طایفه‌ای دست به جهاد زدند، اما با پیروزی انقلاب اسلامی ایران در بهمن همان سال، مبارزات مردم افغانستان نیز رنگ‌وبوی دیگری گرفت؛ یعنی پیروزی دین و روحانیان بر ظلم، پشتوانه‌ای برای مردم افغانستان شد تا آنان نیز برای آزادی خود به‌پاخیزند. من در آن دوران ۱۷ سال بیشتر نداشتم. سال اول دانشگاه را می‌گذراندم و در رشته کشاورزی مشغول به تحصیل بودم؛ البته این را هم بگویم که اوایل همان دوران، جذب یکی از گروه‌های کمونیستی و چپی‌های چینی یا ماویست‌ها شدم.

بادام‌خان که یکی از رهبران جذب دانشجویان به احزاب کمونیستی در دانشگاه بود، مرا با شعار‌های زیبایی که سرمی‌دادند، به سمت خود کشید، اما چیزی نگذشت که آشنایی من با سیدظاهر جلالی، از بزرگان شیعه افغانستان، باعث شد مسیر زندگی‌ام تغییر کند.

او که یک‌روز مرا در حال آمدوشد با بادام‌خان دیده بود، گفت: «می‌دانی اینها چه‌کاره‌اند؟» گفتم: «نه.» برایم از کمونیست گفت و من هیچ نفهمیدم. درنهایت گفت که اینها حزب خدا را قبول ندارند. پرسیدم: «خب، شما از کجا می‌دانی که خدایی نیز وجود دارد؟» خاطرم هست که یک‌روز مرا به ساختمان تکنیکو که رشته نفت در آن تدریس می‌شد، دعوت کرد و پرسید: «به من بگو این ساختمان چطور به‌وجود آمده؟ پاسخ دادم که مهندس آن را ساخته است؟ گفت از چه چیزی؟ جواب دادم که از سیمان و آجر و آهن. گفت پس بی‌علت ساخته نشده؟ گفتم: امکان ندارد. دوباره جواب داد: پس چطور باور می‌کنی که جهانی به این گستردگی، خالقی نداشته باشد؟ همین یک جمله، بهانه‌ای برای آغاز مبارزات من علیه احزاب کمونیستی در کشورم شد.»

 

زندگی نامه مردی به «قیام»

 

او را برای پنهان ماندنش، قیام صدا می‌زدند

در سال ۵۸ در حمایت از حضرت امام دستگیر شدم و در محبس مزار زندانی بودم. بیشتر استادان ما در دانشگاه، کمونیست بودند. آنان هرگز نمی‌توانستند درک کنند که روحانیت و دین می‌تواند پیروز شود. در جریان این اتفاق‌های مبارزاتی، با شهید عنایت‌ا... سروری آشنا شدم؛ البته ایشان را برای اینکه ناشناخته بمانند، با نام «قیام‌الدین» صدا می‌زدند.

 قیام، یک سال از من کوچک‌تر بود، اما در میان مردم منطقه نفوذ زیادی داشت. او با همه جوانان دوره خودش فرق می‌کرد و رفتارش بسیار بزرگ‌تر از سن‌وسالش بود. در سال ۵۹ برای گرفتن تسهیلات نظامی و تشکیل دفتر فداییان اسلام افغانستان، همراه با قیام به ایران سفر کردیم، زیرا بسیاری از تشکل‌های شیعه را در آن دوران، ایران تامین می‌کرد.

ما در ایران آموزش‌های نظامی دیدیم و دوباره به چمتال بازگشتیم. آشنایی بیشتر عنایت‌ا... با فرامین و افکار امام‌خمینی باعث شد که وی پس از بازگشت به کشورمان، یکی از جبهه‌های بزرگ مبارزاتی افغانستان را که بعد‌ها به جبهه البرز معروف شد، تاسیس کند و فرماندهی آن را به‌عهده بگیرد. فرماندهی جبهه البرز، عنایت قیام را به یکی از فرماندهان بزرگ دوران مبارزاتی افغانستان تبدیل کرد. من هم به همراه شهیدمصباح، سازمان فداییان اسلام افغانستان را تاسیس کردیم و دامنه مبارزاتی خود را گسترش دادیم.

 

عنایت، لاغراندام بود و متوسط‌ قامت

شاید برایتان جالب باشد که بدانید کم‌سن‌وسالی شهید قیام‌الدین در آن دوران که هنوز به بیست‌سالگی نرسیده بود، یکی از ویژگی‌های منحصربه‌فردی محسوب می‌شد که حتی موجب شگفتی دشمنانش نیز شده بود. عنایت، جثه درشتی نداشت؛ لاغراندام بود و متوسط‌ قامت.

وی محافظ یا به‌اصطلاح رایج امروز بادیگاردی داشت بسیار هیکل و تنومند. جالب اینجاست که وقتی وارد جلسات مذاکراتی با کسانی می‌شد که او را تاکنون ندیده بودند، همه گمان می‎‌کردند که آن محافظ، عنایت ا... قیام است. این فرمانده بزرگ بالاخره در سال ۶۲ در حالی به شهادت رسید که شب قبل از آن، تمام جزئیات شهادت خود را در خواب دیده بود.

حالا مرقد او در کوه البرز، زیارتگاه شیعیان و برادران اهل تسنن بسیاری است. من در وقت شهادت عنایت، در ایران به‌سر می‌بردم. درواقع در سال ۶۱ پس از انفجار مقرمان در مزارشریف که باعث لو رفتنمان شد، به ایران آمدم، زیرا دوست نداشتم با شروع جنگ‌های داخلی در کشورم، دست به برادرکشی بزنم. در حال حاضر هم در ایران مسئول موسسه فرهنگی اهل‌البیت (ع) هستم و برای سامان‌دهی مهاجران به‌منظور برگشت به کشورشان تلاش می‌کنم. علاوه بر این دو موسسه فرهنگی دارالقرآن محمدامین در مزارشریف و اهل‌البیت (ع) در کابل را هم تاسیس کرده‌ام و سعی می‌کنم با جهاد فرهنگی، از شکاف میان مسلمانان و رواج افکار وهابیت در کشورم، جلوگیری کنم.

 

زندگی نامه مردی به «قیام»

 

نباید تلاش دیگر مجاهدان به‌خاطر من از بین برود

اواخر سال ۶۱ در مزارشریف، پادگانی نظامی قرار داشت که از لحاظ امنیتی وضعیت بسیار مطلوبی داشت. این پایگاه درواقع مقر افسران دولت کمونیستی بود. شهیدقیام و نیرو‌های مجاهد تصمیم به فتح این مکان و دستگیری افسران می‌گیرند.

طراحی و فرماندهی این عملیات نیز به‌عهده خود شهید بود. آنها اتاق‌به‌اتاق را بدون درگیری تصرف می‌کنند، اما در آخرین اتاق به افسر درشت‌هیکلی که اصالتا کوبایی بوده، برمی‌خورند. این افسر که در حال قمار بوده، با ورود قیام به او حمله می‌کند. شنیده‌ام که قیام، سرنیزه اسلحه‌اش را زیر گلوی این افسر قرار داده و او را به طرف دیوار هل می‌دهد، اما ازآنجاکه فرد کوبایی قدرت بدنی فراوانی داشته، شهید عنایت چندان نمی‌تواند مقاومت کند.

 نیرو‌های خودی با دیدن این صحنه به‌اصطلاح دستپاچه می‌شوند و شروع به تیراندازی می‌کنند. یکی از تیر‌ها به پای قیام اصابت می‌کند، افراد که می‌بینند خونریزی شدید است، از او می‌خواهند عقب‌نشینی کند و برگردد، اما او اجازه این کار را نمی‌دهد و می‌گوید نباید تلاش دیگر مجاهدان به‌خاطر من از بین برود و دوباره با همان وضعیت و جلودار همه، شروع به مبارزه می‌کند و درنهایت موفق به فتح مقر می‌شوند.

عنایت‌الله قیام از زبان برادرش، دکتر رحمت‌ا... سروری

خانواده سروری پسر کوچکشان رحمت‌ا... را در سال ۶۱ وقتی که ۹ سال بیشتر نداشته، برای ادامه تحصیل به ایران می‌فرستند. همین دلیلی است تا دکتر سروریِ این روز‌ها خاطرات زیادی از برادرش در ذهن نداشته باشد، اما ازآنجاکه دربرابر سرنوشت مبارزاتی برادرش بی‌تفاوت نبوده، در سفر‌های بی‌شماری که به کشور افغانستان انجام داده، توانسته در تحقیقات مکرر از فامیل و وابستگان، اطلاعاتی را درباره شهید عنایت‌ا... سروری به‌دست بیاورد. سطر‌های بعدی بیان خاطرات اوست که این روز‌ها به‌عنوان گوینده رادیوی برون‌مرزی در صداوسیمای خراسان رضوی مشغول فعالیت است.

 

پدر مرحومم قرآنی داشت که در آن، تاریخ تولد تمام فرزندانش را نوشته بود

اهل ولایت بلخ در شمال افغانستان هستیم. در منطقه ولسوالی چمتال. با برادرم عنایت‌ا...، ۱۱ سال تفاوت سنی داشتم. پدرم آن زمان از خان‌های شمال افغانستان بود و وضعیت مالی خوبی داشت. اگر بخواهم از سن‌وسال دقیق عنایت بگویم، تنها سالش را می‌دانم که ۱۳۴۱ ثبت شده است؛ البته وضعیت آن دوران افغانستان آن‌قدر مطلوب نبود که شناسنامه‌ای با تاریخ تولد دقیق در آن صادر شود ولی پدر مرحومم قرآنی داشت که در آن، تاریخ تولد تمام فرزندانش را نوشته بود.

 

۳۵ سال از سرنوشت پدرم بی‌خبر بودیم

عنایت تا دبیرستان را در چمتال گذراند و بعد هم به مبارزه با کمونیست‌ها روآورد. مدتی را هم در زندان به‌سر برد. پدرم در آن دوران به‌دلیل حمایت از امام‌خمینی تحت تعقیب قرار گرفت؛ برای همین در سال ۵۷ از چمتال به مزارشریف و بعد از آن به کابل سفر کرد، اما ما دیگر او را ندیدیم و تا سال ۱۳۹۲ از سرنوشتش بی‌خبر بودیم.

این جمله‌ها را بگذارید کنار اینکه در سال ۹۲ اسنادی از سازمان اطلاعات افغانستان که به «خاد» معروف است، کشف شد. این اسناد، حاکی از اعدام نزدیک به ۵ هزار نفر از مبارزان افغانستانی بود که بیشتر آنها مربوط به گروه‌های خمینیزم و اخوان‌المسلمین بودند. نام پدر مرا در گروه خمینیزم ثبت کرده و در گور‌های دسته‌جمعی دفن کرده بودند.

 

یکی از ویژگی‌های اخلاقی عنایت این بود که هیچ‌گاه گروهش را تنها نمی‌گذاشت و در تمام عملیات‌ها خط اول مبارزه بود

پس از گرفتن تجهیزات نظامی از ایران، بسیار قدرتمند شدند

دامنه مبارزاتی عنایت تا پیش از دستگیری، آن‌قدر‌ها گسترده نبود ولی بعد از آن همه‌چیز تغییر می‌کند. عنایت‌ا... هرگز از دوران اسارت و اتفاق‌هایی که پشت سر گذاشت، حرفی نزد. بعد‌ها با شهید علی‌اصغر مصباح آشنا شد و پایگاه خود را به کوه البرز برد. آنها روز‌ها را در خانه به‌سر می‌بردند و شب‌ها را به مبارزه می‌گذراندند. در سال ۵۹ پس از گرفتن تجهیزات نظامی از ایران بسیار قدرتمند شدند.

خاطرم هست اسلحه کلاشش را زیر پتویی که رسم است مردان افغان روی شانه می‌اندازند، پنهان می‌کرد و از خانه خارج می‌شد. اسم عنایت خیلی معروف بود. مردم افغانستان خیلی دوستش داشتند، اما اگر کسی او را از نزدیک نمی‌شناخت، محال بود که تشخیص بدهد او همان قیام‌الدین است؛ چون درست مانند افراد عادی و زیردستانش زندگی می‌کرد.

 

مگر خون من از بقیه رنگین‌تر است؟

یکی از ویژگی‌های اخلاقی عنایت این بود که هیچ‌گاه گروهش را تنها نمی‌گذاشت و در تمام عملیات‌ها خط اول مبارزه بود. خیلی از ریش‌سفیدان چمتال تلاش می‌کردند او در پایگاه کوه البرز بماند، اما او هیچ‌گاه قبول نکرد که دیگران فدایی‌اش باشند. برایم تعریف کرده‌اند که می‌گفته مگر خون من از بقیه رنگین‌تر است که من بمانم و دیگران بروند؟ تا یک سال پس از پایه‌گذاری جبهه البرز، مخارج مبارزه را خودش تامین می‌کرد. در عملیات‌های زیادی هم به پیروزی رسید، اما بالاخره در ۲۲/۴/۶۲ به شهادت رسید.

من تا سال ۶۳ از شهادت برادرم بی‌خبر بودم. خاطرم هست یک روز که داشتم بی‌هوا در کوچه راه می‌رفتم، تصویر تعدادی از شهدای فداییان اسلام را که عکس‌شان را روی دیوار دفتر این حزب نصب کرده بودند، دیدم و برادرم را میانشان شناختم. آن روز‌ها حال بسیار بدی داشتم؛ به‌طوری‌که تا سه‌روز نه غذا خوردم و نه با کسی حرف زدم.

برادرم همیشه برای استراحت به همراه گروهش که مردان جبهه البرز بودند، به خانه مراجعه می‌کرد. مهمانان به مهمانخانه می‌رفتند و او به اندرونی می‌آمد. هشت‌ساله بودم که در هر مراجعت، اسلحه‌اش را به من می‌داد تا تمیز کنم. بعد از اینکه کارم تمام می‌شد، مرا به حیاط می‌برد و تشویقم می‌کرد تا تیراندازی کردن را یاد بگیرم. خاطرم هست که سه‌گلوله را که ما به آن مَرمی می‌گوییم، برمی‌داشت و می‌گفت: «برویم نشان بزنیم.» بعد‌ها از طریق یکی از دوستانش فهمیدیم که عنایت، پول آن گلوله‌ها را که برای تیراندازی من صرف می‌شد، با اینکه از هزینه شخصی خریده بود، دوباره به جبهه پس می‌داده است.

 

زندگی نامه مردی به «قیام»

 

خیلی شیک‌پوش بود

در ادامه جستجوهایمان برای یافتن اطلاعات بیشتر درباره شهید قیام، با ملیحه سروری، خواهر کوچک شهید که هم‌اکنون ساکن تهران است، تماس گرفتیم تا شرح حال برادر را از زبان او هم بشنویم.

 

- شنیده‌ایم تازه به خانه بخت رفته بودید که برادرتان شهید شد، آن روز را برایمان شرح می‌دهید؟

بله، ۲۰ روز از عروسی من گذشته بود که قیام شهید شد. همسرم را که از هم‌رزمانش بود، خودش انتخاب کرد.

 

- با انتخاب برادرتان مخالفت نکردید؟

نه. چون اجباری در کار نبود. آن روز‌ها کارگری در خانه ما کار می‌کرد. موضوع خواستگاری را به او گفته بود تا با من درمیان بگذارد. من هم در جوابش گفتم روی حرف بزرگ‌تر‌ها حرفی نمی‌زنم.

 

- برادرتان را از نظر ظاهری برایمان توصیف می‌کنید؟

خیلی شیک‌پوش بود. هرگز نشده بود لباسش را بدون اتو تن کند؛ البته وظیفه اتوکشی لباس مردان خانه به‌عهده زنان منزل بود. هروقت لباس‌هایش را می‌شستم، وظیفه داشتم که آنها را اتو کنم، حتی وقتی با تعدادی از هم‌رزمانش به خانه پدرم می‌آمدند و استحمام می‌کردند، لباس آنها را هم می‌شستم و اتو می‌کردم.

 

- شهید قیام معمولا چه غذایی را از همه بیشتر دوست داشت؟

«آشک» را که یکی از غذا‌های محلی افغانستان است، خیلی دوست داشت.

 

- دوست نداشتید به‌عنوان یک خواهر، برای برادرتان به خواستگاری بروید؟

کدام خواهر است که چنین آرزویی نداشته باشد؟ اتفاقا ما هم چنین قصدی داشتیم. خاطرم هست هروقت با او درباره ازدواج صحبت می‌کردیم، مخالفت می‌کرد، اما ماه رمضان سالی که شهید شد، وقتی مادرم برای ازدواج اصرار کرد، راضی شد و قرار بود بعد از پایان ماه مبارک، یکی از دختران فامیل را به عقدش دربیاوریم که متاسفانه شهید شد.

 

- حال‌وهوای قبل از شهادتش چگونه بود؟

تابستان بود و هوا به‌شدت گرم. دشمن، آب را به روی مردم بسته بود و مزارع در حال خشک شدن بود. همین باعث شد که ریش‌سفیدان در خانه ما تجمع کنند تا شاید راهی برای نجات پیدا کنیم. خاطرم هست که روز دوم عید فطر بود که تصمیم گرفتند بجنگند تا راه آب را باز کنند. آن روز وقتی از در بیرون می‌رفت، همراهی‌اش کردیم. دست و پیشانی مادرم را بوسید. بعد دست مرا فشرد و گفت: «خداحافظ». طوری این کلمه را ادا کرد که گویا قرار نیست دوباره برگردد.

 

- روز شهادتش شما کجا بودید؟ خبر چطور به شما رسید؟

چهار روز از عید فطر گذشته بود که به شهادت رسید. ما آن لحظه از چیزی خبر نداشتیم. جمعی از ریش‌سفیدان آمدند دنبال مادرم و خواستند لباس بپوشیم تا به برکت آن ایام، برای برادرم به خواستگاری بروند. یادم هست که مادرم خودش را آراسته کرد و لباس نو پوشید و با چند تن از زنان بزرگ فامیل از در خارج شد. فردایش برگشت و گفت: «از این به بعد باید کمرت را از شش‌جا ببندی و از مهمانان برادرت پذیرایی کنی. این ضرب‌المثل رایجی بود که برای کار زیاد و پرمشقت به‌کار می‌بردند.»

 

- مادرتان بی‌تابی نمی‌کرد؟

مادرم زن بسیار صبوری بود. من آنجا حضور نداشتم، اما از دیگران شنیده‌ام وقتی مادرم از در خارج می‌شود، در نیمه راه بزرگان او را به سمت کوه البرز هدایت می‌کنند. وقتی دلیلش را می‌پرسد، می‌گویند قیام، آنجا منتظر شماست. مادرم وقتی به کوه البرز می‌رسد، می‌بیند قیام را در حالی که پارچه سفیدی روی صورتش کشیده شده، روی صندلی نشانده‌اند. مادرم پارچه را برمی‌دارد و می‌بیند گلوله‌ای درست وسط دو ابروی برادرم نشسته و شهید شده است. همان‌جا سه‌بار دور صندلی می‌چرخد و می‌گوید: «او را خدا به من عطا کرد و حالا امانتش را پس گرفته. پسرم! تو را به خدا و امام‌زمان (عج) می‌سپارم.»

زندگی نامه مردی به «قیام»

- دیگر چه شنیده‌اید؟

شنیده‌ام آخرین شب زندگی‌اش را در منزل عمه‌ام که نزدیک محل درگیری قرار داشت، می‌گذراند. شب، خوابی می‌بیند و صبح وقتی از خواب بیدار می‌شود، غسل شهادتش را انجام می‌دهد. بعد، از عمه‌ام می‌خواهد تا برایش ناخن‌گیر ببرد و ناخن‌هایش را می‌گیرد و لباس پاکیزه به تن می‌کند. خیلی‌ها شنیده‌اند که گفته: «من امروز شهید می‌شوم.»

 

- یک خاطره از برادرتان بگویید؟

پسردایی‌ام تعریف می‌کرد که بعد از اینکه طالبان مستقر شدند و باغ‌ها و زمین‌ها را تصرف کردند، تصمیم گرفتم نزد استانداری که از طالبان بروم و از آنها بخواهم حداقل زمین‌هایی را که در تملک شهید قرار داشته، پس بدهند. رفتم و درخواستم را مطرح کردم.

ولسوالی از من خواست تا بگویم عنایت‌ا... سروری کیست. من هم همه‌چیز را گفتم. ولسوالی طالبان رو کرد به من و گفت حالا بنشین تا من خاطره‌ام را تعریف کنم. او به پسردایی‌ام گفته بود پیش از شهادت قیام، قرار شد که جلسه‌ای بین فرماندهان جهادی احزاب مختلف افغانستان برگزار شود.

من به‌نمایندگی گلبدین حکمتیار در این نشست حاضر شدم. همه بزرگان آمده بودند، اما کسی سخن نمی‌گفت. پرسیدم چرا معطلید؟ گفتند منتظر قیام هستیم. بعد در آنجا درباره رشادت‌های او برایم گفتند. در همین حین در باز شد و ۶ نفر با اسلحه وارد شدند و شروع به احوال‌پرسی کردند. یکی از آنها خیلی درشت‌اندام بود. من با او به این خیال که او قیام است، خیلی گرم گرفتم، اما دیدم که دیگران پسری بیست‌ساله را خیلی تحویل می‌گیرند. فهمیدم که او قیام است و جالب اینجاست که مسئولیت جلسه را که ۳ روز تمام طول کشید، به او سپردند. جالب‌تر اینجاست که آن ولسوالی آن‌قدر شیفته برادرم بود که قبول کرد زمین‌های قیام را برگرداند.

 

* این گزارش در شماره ۱۶۹ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۰ مهرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44