
در همین روزگاری که سنتها و فرهنگ بومی رو به فراموشی است، در گوشهوکنار شهرمان هستند کسانی که با بازوبند پهلوانی و قهرمانی آبرو میدهند به محله. افرادی که با وجود پیشینه درخشان در عرصه ورزشهای سنتی، کشتی چوخه و آلیش، در گمنامی بهسر میبرند و شاید حتی همسایههایشان از پیشینه آنها بیخبر باشند.
اکبر برگشاهی یکی از همین ورزشکاران است که زمانی دبیری هیئت چوخه شهر را هم عهدهدار بوده و با اظهار تاسف از ضعف برخی مسئولان حال حاضر این رشته ورزشی پرطرفدار بهویژه در میان خراسانیها، خاطرات ورزشیاش را برایمان شرح میدهد.
برادرش محمد هم که سوابق خوبی در عرصه ورزش دارد، چیزهایی برایمان میگوید اما خیلی کمحرف و آرام است و گفتههایش زیاد نیست. او ناراحت است که چرا با این همه استعداد، ورزش حرفهایاش را جدی دنبال نکرده و از این شاخه به آن شاخه پریده است.
برای آشنایی بیشتر با برادران ورزشکار محله رسالت مشهد، در صبحی سرد و زمستانی میهمانشان شدیم و پای حرفهای آنها و البته همسرانشان نشستیم. بقیهاش را از زبان خودشان بخوانید.
اکبر برگشاهی: از زمان تولد، بچه محدوده رسالت و پاسگاه صحراییام. ۱۲سال بیشتر نداشتم که بهخاطر تشویقهای مکرر پدرم وارد گود چوخه دروی شدم. ورزش بهویژه کشتی در خون من و برادرم است که از آباواجدادمان به ارث بردهایم. بعد از سهماه جودو را هم آغاز کردم؛ ورزشی که خیلی به کشتی چوخه ما شباهت دارد.
در دوره راهنمایی بچه درسخوانی بودم اما از آنجا که در دوران دبیرستان، کشتی و جودو و پیروز آمدن از میدان مسابقات تمام هموغمم شده بود، وضعیت درسیام دیگر تعریفی نداشت. در ابتدای ورودم به وادی ورزش، قهرمان جودوی نوجوانان ایران شدم.
ورزش بهویژه کشتی در خون من و برادرم است که از آباواجدادمان به ارث بردهایم
نه یکبار که سهسال پیاپی. تا سیویکسالگی در میدانهای ورزشی، حریف میطلبیدم. سرم درد میکرد برای مسابقه. کسی که عشق انجامدادن کاری را داشته باشد، پیچوخمهای مسیر پیش نظرش نمیآید. برای من هم همینطور بود. از این کار به معنای واقعی لذت میبردم. سلولسلول بدنم با چوخه و جودو عجین شده بود.
هیچوقت یادم نمیرود کشتیهایم در گود دروی را. در همان دوازدهسالگی با حریفی مسابقه دادم که هم از نظر سنوسال و هم به لحاظ جثه از من خیلی بزرگتر بود. عمو و پدرم هم برای تماشای مبارزه آمده بودند. در حال مسابقه بودم که دست حریفم کاملا برگشت و شکست. اتفاقا پدر او هم در میدان درحال تماشای مسابقه پسرش بود. تا این صحنه را دید، بهطرفم آمد تا مرا بزند اما اطرافیان مانع انجام این کار شدند.
شاید باورتان نشود اما در حدود بیستسالی که مسابقه میدادم، چه چوخه و چه جودو، همیشه فینالیست بودم و اول یا دوم میشدم. سومی در کارنامه ورزشیام نیست. پایم در مسابقات ضرب میخورد اما باز هم کشتی میگرفتم. الان که ۳۸سال از عمرم میگذرد، با پاهایی زندگی میکنم که آثار ضربههای آن دوران و پارگی رباطها و خونریزیهای داخلی را در خود دارد؛ حتی پلاتینی از آن زمان در پایم به یادگار مانده است.
مسابقه پشت مسابقه برگزار میشد و من هم با تمرین و پشتکار عالی، در آن شرکت میکردم. در چوخه سنگینوزن استان خراسان، هفتبار اول شدم. در بزرگترین گود کشور که در اسفراین است، در سنگینوزن پیشرو هستم.
مسابقات چوخه سال۸۰ در سطح کشور و در مشهد برگزار شد که در سنگینوزن شرکت کردم و توانستم عنوان نخست را بهدست بیاورم. سرانجام در اردوی رقابتهای انتخابی تیم ملی جودو، زانویم چنان ضرب خورد که دو سال درگیر عمل جراحی و دواودرمان شدم.
گاهی که دلم برای مسابقه و چوخه تنگ میشود، فیلم مسابقات را تماشا میکنم و به یاد آن روزهای خوب و دوستداشتنی زارزار گریه میکنم. یکی از بهترین رقابتهای عمرم، مسابقه کشوری چوخهای بود که در سالن شهیدبهشتی برگزار شد.
حریفم در مرحله فینال، یونس کریمان بود که کُرد و اهل آشخانه بجنورد بود با وزنی ۳۰کیلو از من بیشتر. سالن شهیدبهشتی از شدت حضور جمعیت در حال انفجار بود. برای کردها ورزش چوخه، جنبه حیثیتی دارد اما من با نهایت توان و قدرت، مسابقه را در مشت خودم داشتم.
شش بر هیچ از یونس جلو بودم. ترفندهایی بهکار میگرفت که به من اخطار بدهند. مرا هل میداد و با حرکاتش طوری وانمود میکرد که من قصد مبارزه ندارم و از میدان فرار میکنم و به همین علت دواخطاره شدم، با این حال نگذاشتم به اخطار سوم بکشد. بعد ناگهان یک حرکت زیر گرفتم و خاکش کردم و امتیاز آخر را گرفتم.
با وجود آن همه هوادار رقیب که دوسوم تماشاگرها بودند و آن جوّ متشنج، برایم برد شیرینی بود؛ نمایش باشکوهی از ورزش سنتی. در همان مسابقه بهیادماندنی، ترقوهام زد بیرون و دو انگشتم از بند درآمد. حسابی مصدوم شدم و پزشک متخصص یکماه دستم را آتل بست.
هر کشتیگیر میتواند بازی را به نفع طرف مقابل خود پایان دهد و یک برد مفتومجانی نثار حریف کند
حق دادن کشتیگیران هم ماجرای خودش را دارد. هر کشتیگیر میتواند بازی را به نفع طرف مقابل خود پایان دهد و یک برد مفتومجانی نثار حریف کند. دوباری که در گود اسفراین دوم شدم، به حریفم حق دادم. یکبار آن به کشتیگیری اهل اسفراین بود و میخواست نامزد انتخابات شورای شهر شود و از من خواست به او حق بدهم که این کار را انجام دادم.
بار دیگر هم به ورزشکاری که نایبقهرمان جهان در کشتی چوخه بود، حق دادم. جریان این بود که تا پیش از مسابقه با جواد بودم. او رو به من کرد و گفت که پدرش فوت کرده و خواست به او حق بدهم.
بعد از اینکه مسابقه را به حریفم واگذار کردم، از زبان تماشاچیها شنیدم که میگفتند اکبر ترسیده یا پول گرفته اما حرف دیگران برایم مهم نبود؛ اتفاقا سال بعد هم در فینال همان مسابقات در گود اسفراین، جواد روبهرویم بود. آنچنان مسابقهای بود که در تاریخ گود اسفراین ماندگار شد. سهبار پشت سر هم جواد را به زمین زدم.
سال۹۰ بود که تیم آلیش و چوخه ایران برای مسابقات کشتیهای سنتی قهرمانی جهان، به شهر پونه هند اعزام شد. من مربی تیم چوخه و آلیش بودم و محمد، برادرم هم که ۱۱ سال از خودم کوچکتر است، عضو تیم آلیش بود؛ البته خودم به صورت آزاد در رقابتهای سنگینوزن انفرادی چوخه شرکت کردم. اولین مسابقهای بود که با هم بودیم. تیم آلیش در جهان دوم شد و چوخه هم اول.
در گذشته، بزرگ محله یا روستا، قند(جایزه چوخه) را که معمولا گوسفند و گاو یا چیزهای دیگر بود، تعیین میکرد و از پهلوانان میخواست به میدان مبارزه بیایند. طرفداران رقبا برای همدیگر کُری میخواندند و همه میآمدند تا کشتی زیبایی ببینند. قدیم، پهلوانان و قهرمانان ابهت و جایگاه خاصی داشتند.
همه برای پیشکسوتان احترام ویژهای قائل بودند و پهلوانی را نیز که بهزیبایی پشت حریفش را به زمین میزد، سر دست و شانههای خود مینشاندند. احترام به پیشکسوت را از همان سن کم به ما یاد داده بودند و من به خودم اجازه نمیدادم با بزرگترِ خود مبارزه کنم؛ جایگاه ویژهای برایشان قائل بودم اما الان که چندسالی است در کسوت مربیگری فعالیتم را ادامه میدهم و در قسمت تربیتبدنی در شرکتی بزرگ مربی هستم، بهوضوح میبینم که این احترامها آنچنان که باید و شاید رعایت نمیشود.
یکبار در پانزدهسالگی که ۶۵کیلو داشتم، حریفم سید بزرگواری از پهلوانان روستای کلات بود با ۹۰کیلو. پدرم از اینکه با او مسابقه دهم، مرا نهی و گوشزد کرد که چوبش را میخورم، اگر او را به زمین بزنم؛ چون هم سید بود و هم پهلوان. هرکاری کردم که با او رودررو نشوم، نشد که نشد. در دور آخر مسابقه یعنی فینال حریف من شد؛ تا مدتها میترسیدم که چوب این را بخورم که پشت پهلوان سیدی را به خاک مالیدهام...
محمد برگشاهی: کوچک که بودم، داداشاکبر با من در خانه تمرین میکرد. فعالیت ورزشیام را از سیزدهسالگی با کشتی آزاد شروع کردم؛ بعد از مراسم چهلم پدرم، داداشاکبر دستم را گرفت و بدون اینکه یک جلسه به باشگاه ببرد، به میدان مسابقات استانی کشتی آزاد برد که اتفاقا دوم شدم. به محض اینکه پا به میدان مسابقات میگذاشتم، چون مربی خصوصی قدری داشتم، همه حریفها را درو میکردم.
سال۸۱ در کشتی آزاد کشوری رده نوجوانان دوم شدم. مقامهای استانی زیادی دارم؛ در کشتی آزاد در ردههای مختلف بهجز بزرگسال پنجبار اول استان شدم. یک اولی جودوی استان هم در کارنامهام هست. بعد از کشتی آزاد و جودو پی رشته آلیش را گرفتم؛ چون این رشتهها از لحاظ تکنیک و تاکتیک خیلی به هم نزدیک است.
خوب پیش میرفتم که با تحریک و وسوسه چندتا از دوستان همسنوسالم برای اینکه بدنم را قویتر کنم، به بدنسازی روآوردم؛ رشتهای که زمین تا آسمان با کشتی فاصله دارد و فقط باید برای آن خرج کنی، آخرش هم به جایی نمیرسی! این شد که کلا یکیدوسالی است بدنسازی را کنار گذاشتهام.
طیبه کرمانی: سال۸۲ بود که با اکبر آشنا شدم. از اینکه با فردی ورزشکار ازدواج میکردم، به خودم میبالیدم. اکبر به رسم نیاکانمان، در مراسم عروسی خودمان هم بساط کشتی بهراه انداخت. مجوز آن را از نیروی انتظامی گرفت و سرتاسر خیابان را که انتهای آن منزل پدرش بود، داربست زد.
وسط خیابان تشک پهن کرد و جایزهای هم تعیین نمود. عروسی باشکوه و مثالزدنی بود. بعدها صاحب دو دختر شیرینزبان به نامهای سوگند و سپیده شدیم که حالا هفتهشتسالهاند. اکبر که پدر خیلی مهربانی برای بچههاست، خیلی دوست دارد دخترانش نیز مثل خودش، هم درس بخوانند و هم به ورزش روبیاورند.
او با مشغلههای فراوان در رشته مدیریت ادامهتحصیل داد. زندگی با ورزشکار سختیهای خاص خود را دارد؛ بهویژه زمانی که دبیر هیئت بود، فقط یکبار در روز برای مدت کوتاهی به من و بچهها سر میزد و میرفت. اردو و مسابقات که بود، اصلا او را نمیدیدیم. این طبیعت ورزشکارانی است که ورزش را حرفهای دنبال میکنند.
هروقت که اکبر مسابقه داشت، مطمئن بودم یا اول میشود یا دوم. همیشه مصدومیتهایش اشک به چشمانم مینشاند. از طریق جوایز همین مسابقات، امرارمعاش میکردیم. یکبار مصدومیتش از همیشه بیشتر بود؛ مسابقهای بود در شیروان که قند آن یک جوانه گاو بود. همه حریفان را شکست داد و حریف آخرش جواد کدخدا بود که او را تا آن زمان در مسابقات متعدد شکست داده بود.
اکبر به رسم نیاکانمان، در مراسم عروسی خودمان هم بساط کشتی بهراه انداخت
من و اکبر مدام با هم در تماس بودیم و من چشمم به در بود که الان اکبر با گاو از راه میرسد اما پای همسرم از قبل آسیبدیده بود و حریفش هم سنگینوزن بود. گویا حریف، پاشنه آشیل اکبر را نشانه گرفته و زانویش به زانوی او خورده بود و درنتیجه اکبر را با برانکارد برایم آوردند.
زهرا روشندل: من تهرانی هستم اما اصالتا خراسانیام و با محمد نسبت خویشاوندی هم دارم. کارشناسیام را در رشته بازرگانی گرفتهام اما دورادور اخبار مسابقات کشتی و مبارزههای محمد را دنبال میکردم تا اینکه قسمت این شد که با هم ازدواج کنیم. درواقع کشتی در خون خاندان ما بود و قسمت هم این بود که همسرم، فردی کشتیگیر باشد؛ ورزشکاری کمحرف که دوسال پیش با او ازدواج کردم و حالا چندماهی میشود که مستقل شده و سر خانهوزندگی خودمان رفتهایم.
* این گزارش یکشنبه، ۲۶ بهمن ۹۳ در شماره ۱۴۰ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.