![](/files/fa/news/1400/4/12/1556_287.jpg)
«دعوتنامه برای رفتنم را آن دو بانوی بزرگوار فرستادند. تصور نمیکردم کارها به این زودی جفتوجور شود و این تنها از قدرت آن بانوان است که مرا طلبیدند.» این بخشی از صحبتهای سیدمهدی شهرستانی، فرمانده مدافع حرم است. بسیاری از اهالی محله رضائیه، شهرستانی چهلوچهارساله را بهخوبی میشناسند، زیرا او متولد و بزرگشده همین محله است و پدرش یکی از انقلابیها و سرشناسان محله بوده است. خانواده شهرستانی یک شهید و یک جانباز هم تقدیم انقلاب کردهاند. پای صحبتهای این فرمانده نشستیم تا با زوایای تازهای از دفاع حرم، آشنایمان کند.
در خانوادهای بزرگ شده و تحصیل کردهام که با دفاع و جنگ، غریبه نبودند؛ برای همین زمانی که موضوع دفاع از حرم پیش آمد، خیلی دلم میخواست برای دفاع عازم سوریه شوم، از اینرو درخواست دادم و همانطور که میدانید، برای رفتن ایرانیها به سوریه موانع بسیاری هست. من هم یک سال درگیر همین موانع بودم و کمکم داشتم از رفتن ناامید میشدم، اما بهطور غیرمنتظرهای ۱۶ شهریور امسال خبر دادند تا دو روز دیگر باید برای رفتن آماده باشی. این خبر آنقدر خوشحالم کرد که نمیتوانم به زبان توصیفش کنم. راهی تهران شدم تا مراحل اداری اعزام را انجام بدهم. بعد از دو روز به سمت دمشق پرواز کردم. آنجا در پادگانی مستقر شدیم.
مرحله بعدی، مشخص شدن وظایف بود. به منظور آزادسازی مناطق اشغالی، چندینمرتبه برای شناسایی رفتیم، زیرا داعش برای خروج از شهر از سپر انسانی استفاده میکرد و این موضوع، کار و مسئولیت ما را سختتر میکرد، از اینرو باید همه جوانب را برای حمله درنظر میگرفتیم.
موافقت همسرم را گرفتم، اما هنگامی که موضوع را به مادرم گفتم، او ابتدا راضی نبود. به او گفتم: «بعد از هزارو ۴۰۰ سال ندای هل من ناصر ینصرنی میآید. یادت بیاید که سیدالشهدا (ع) هم خودشان فرزندشان را راهی میدان نبرد کردند. کوله دو برادرم را تو بستی و راهیشان کردی، حالا خودت با رضایت کوله مرا هم ببند و بدرقهام کن.» وقتی این صحبتها را با مادرم کردم، به او یادآوری کردم که اگر پدرم بود، خودش قبل از اینکه بگویم، راهیام میکرد. سرانجام مادرم راضی شد که مرا هم خودش راهی کند و موقع خداحافظی گفت: برو، خدا بههمراهت!»
وقتی برای اولینبار پا به حلب گذاشتم، اصلا باورم نمیشد که این شهر همان شهر آباد و پررونقی باشد که سالها قبل دیدهام. جز تلی خاک و صدای انفجار چیز دیگری در شهر دیده و شنیده نمیشد. با وجود اینکه برخی معابر در حلب بازگشایی شده بود، سازمانهای بینالمللی نمیتوانستند کمکهای خود را به مردم برسانند. داعش از کودکان بهعنوان سپر انسانی استفاده میکرد؛ به همین دلیل شهدای کودک بسیاری در سوریه داریم.
قرار بود عملیاتی برای آزادسازی نجار انجام شود. از قبل منطقه را شناسایی کرده بودیم. جاسوسی بینمان بود و برای داعش خبرچینی میکرد که او را هم شناسایی کردیم. مرحله اول این عملیات، شهید و زخمی بسیار داشت. دشمن هم آماده حمله ما بود. از سه طرف محاصره شده بودیم و ماندن در آنجا جایز نبود و ازسویی حفظ جان افراد، اهمیت بیشتری داشت؛ به همین دلیل دستور عقبنشینی دادم، اما همه نیروها اصرار داشتند که مقاومت کنند.
به آنها گفتم دشمن نمیخواهد شما شهید شوید، بلکه میخواهد اسیرتان کند، بنابراین وظیفهتان این است که برگردید. همه سربازان را به عقب برگرداندم و برای اینکه مطمئن شوم کسی جانمانده است، به داخل کارخانهای برگشتم که در آن نزدیکی بود و با بیسیم خبر دادم که اگر تا چنددقیقه دیگر برنگشتم، کارخانه و پل را منهدم کنند. اول مدارکم را زیر خاک دفن کردم و بیسیمی را که همراهم بود، از بین بردم و ضامن نارنجک را کشیدم تا در موقع لزوم، آن را منفجر کنم.
با خودم خلوت کردم و به بانو زینب (س) متوسل شدم و گفتم: «خودتان دعوتم کردید، پس در شناسنامهام اسیری را ننویسید و چنین امتیازی را به دشمنمان ندهید.» وارد کارخانه شدم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دو زخمی دیدم. به آنها کمک کردم که به خارج از کارخانه بروند. ازآنجاییکه کارخانه در تیررس داعش بود، خمپارهای زدند و موج انفجار پرتم کرد روی خاکریز و زخمی شدم. حالا دقیقا در تیررس دشمن بودم و برایشان یک نشانه متحرک شده بودم از هر طرف مرا میزدند. به هرطریقی بود، خودم را از آنجا خارج کردم. وقتی بیرون آمدم، خواستند آنجا را منهدم کنند، بنابراین به همراه افرادم به سمت سوله امنی که فاصله زیادی هم با ما داشت، حرکت کردیم.
به هر سختی بود، بچهها را از سوله تا مسجد امنی که در آن نزدیکی بود، هدایت کردم. آنها باید سینهخیز تمام مسافت را میپیمودند. تمام لباسهایمان پارهپاره و بدنهایمان، زخمی شده بود. وضعیتی داشتیم که حتی گفتنش هم سخت است. دشمن یک لحظه هم آتش را قطع یا کمتر نمیکرد. مجبور بودیم به این نحو حرکت کنیم، زیرا دشت بازی بود که دشمن بر آن اشراف کامل داشت. اگر آنها میایستادند، بدون شک شهید میشدند. همانطور که یکی از بچهها به نام علی عظیمی به همین نحو شهید شده بود.
شب عملیات وقتی به چهره تکتک سربازهایم نگاه میکنم، با خودم میگویم آیا فردا همین موقع زنده هستند؟
وقتی به عقب برگشتم، اولین کاری که انجام دادم، سرشماری افرادم بود. گفتند سه نفر جاماندهاند که با تحقیق فهمیدم همان دو زخمی را میگویند که راهیشان کردم و خودم. غیر از آن، همه به عقب برگشته بودند و تحت درمان بودند. در آن عملیات نتوانستیم نجار را آزاد کنیم، اما در عملیات دوم این منطقه آزاد شد.
یکی از اقدامات ما در این مدت، پاکسازی کامل شهر از عوامل داعش است، زیرا آنها روزها به داخل شهرها میآیند و مایحتاجشان را تهیه میکنند. ما هم در روز به داخل شهرها میرویم و آنها را شناسایی میکنیم. گاهی که در شهر درگیری میشود، افراد داعش از انسانها بهعنوان سپر استفاده میکنند.
یکی از لحظههای سخت برایم در زمان جنگ، شب عملیات است. وقتی به چهره تکتک سربازهایم نگاه میکنم، با خودم میگویم آیا فردا همین موقع زنده هستند؟ من با آنها زندگی میکنم و شیرینترین لحظههایم، همان مواقعی است که بینشان هستم و با هم شوخی میکنیم، دعا میخوانیم و آشپزی میکنیم یا برای خرید به داخل شهر میرویم و آنچه لازم داریم، تهیه میکنیم. اعتقادها در آنجا رنگ و جنسش بسیار متفاوت است.
آنچه بیشتر از جنگ، شما را آزار میدهد، گرسنگی افرادی است که تقاضای غذا میکنند. روی بچهها حساسیت زیادی دارم و نمیتوانم ناراحتی و دردشان را ببینم. یکی از نکات دردآور برایم همین گرسنگی کودکان بود. صبحها، نزدیک هشت تا ده کودک و نوجوان سه تا پانزدهساله میآمدند و تقاضای لقمهای نان میکردند. با آنکه خودمان جیره غذای مفصلی نداشتیم، همان را به کودکان میدادم. یکبار جیره غذاییام را به دخترکی دادم که تقاضای نان کرده بود. بعد که سیر شد، سر به سمت آسمان کرد و برایم دعا کرد و درحالیکه میرفت، دستی برایم تکان داد و ادای احترام کرد.
داعش رفتار بسیار وحشیانه و بهدور از انسانیتی با اسرا دارد، بهنحویکه حتی برخی از این اسرا بعد از آزادی هم کابوس دوباره اسیر شدنشان را میبینند. بد نیست در همین زمینه برایتان خاطرهای تعریف کنم؛ جوان بیستویکسالهای به نام عباسالریاض یک سال اسیر داعش بوده تااینکه تیپ فاطمیون او را آزاد میکند. او در بیمارستان عسکریه حلب کار میکرد و رابطه خوبی با ما داشت. یک روز که خواب بود، با بچهها نقشه کشیدم سربهسرش بگذاریم. او با هراس و ترس بسیار از خواب بیدار شد و وقتی علت ترس و هراسش را پرسیدم، گفت: «فکر کردم که دوباره اسیر شدهام. آخر نمیدانید آنها چه رفتار دور از شأنی با اسرا انجام میدهند. آنها وسایلی را برای شکنجه و جنگ اختراع میکنند که بسیار خطرناک و کشنده است.»
بهترین عزاداری را امسال برای عاشورا انجام دادم که بسیار به دلم نشست، با اینکه زمان چندانی برای ماندن نداشتیم و باید برمیگشتیم. دایم با خودم میگفتم اینکه در روز عاشورا بین این همه درگیری و هجوم، بانو زینب (س) مرا طلبیده است، یک نشانه است. حتما این زیارت، معنایش شهادت است. آنجا با حضرت زینب (س) خلوت کردم و خواستم توانی به من بدهند که بتوانم بجنگم تا شهید شوم. بهترین زیارت و بهترین عزاداری که برای سیدالشهدا (ع) انجام شد، همین عاشورا بود.
* این گزارش در شماره ۲۳۴ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.