
گاهی یک تلنگر، مسیر زندگی آدمی را تغییر میدهد و تو را به سمت و سویی میبرد که برایش هیچ فکری نداشتهای. زندگی سیدمحمد کلالینژاد اینطور گذشته است.
این ساکن محله احمدآباد سال ۶۰ در رشتههای مختلف مهندسی مخابرات هواپیمایی، مهندسی جهاد کشاورزی، شرکت نفت و صداوسیما قبول شده بود و بهخاطر اینکه درکنار والدینش باشد از بین آنها مهندسی جهاد را انتخاب کرد. اما هنوز چندماهی از تحصیلش در این رشته نگذشته بود که یک خواب، مسیر زندگیاش را تغییر داد.
محمدآقا نهتنها معلمی را دوست نداشت، بلکه این حرفه، جزو مشاغلی بود که در دوران جوانی فکر میکرد هرگز سمتش نمیرود. تعریف میکند: خوابی دیدم که نگاهم را به زندگی تغییر داد و تصمیم گرفتم حتما در روستاها خدمت کنم.
این معلم قدیمی که ترجیح میدهد خوابش را تعریف نکند، میگوید: از آن شب با خدای خودم عهد بستم که به بچهها خدمت کنم. برای همین دانشگاه را رها کردم و برای رشته معلمی امتحان دادم. وقتی قبول شدم، به روستا رفتم تا در آنجا درس بدهم.
هیچ وقت آن روزها را فراموش نمیکند. دوازدهکیلومتر در برف راه میرفت تا به روستا برسد و برای برگشت نیز همین مسیر را طی میکرد، اما خسته نمیشد، چون علاوهبر عهدش با خدا، احساس میکرد پای کلاس درس بچهها نشسته است.
محمدآقا میگوید: من به آنها خواندن و نوشتن یاد میدادم و آنها به من درس زندگی میآموختند.
صدایش تغییر میکند و هیجان در آن نمایان میشود؛ پی حرفش را اینطور میگیرد: باید معلم باشید و با بچهها سروکار داشته باشید تا بفهمید من چه میگویم، بهویژه بچههای دوره ابتدایی آن هم در روستا و دهه ۶۰.
او ادامه میدهد: همان سال اول تدریسم بود. مدیرآموزگار بودم. دانشآموزان پایه اول و چهارم را درس میدادم. آرام و حرفگوشکن بودند. بین شاگردانم علیاکبر از دانشآموزان کلاس اولم، کودکی خجالتی و آرام بود.
آن زمان خوراکی بچهها در روستا نان و ماست بود مثل امروز خبری از خوراکیهای متنوع نبود. کلالینژاد با اشاره به این موضوع تعریف میکند: یک روز دیدم علیاکبر گوشهای نشسته است. میخواستم جلو بروم و با او سر صحبت را باز کنم. دیدم پارچه سفید گلدوزیشدهای را روی پایش پهن کرد و نان و ماستش را روی آن گذاشت و شروع کرد به لقمهگرفتن و غذاخوردن.
جلو رفتم و گفتم «علیاکبر چه میخوری؟ به من هم نان و ماست میدهی؟» دیدم شروع کرد به جمع کردن نانش و آن را لای پارچه پیچید. با خودم گفتم «چقدر خسیس است؛ یک لقمه تعارف میکرد!» یکدفعه دیدم پارچه را در دستم گذاشت و گفت «آقا اجازه، من سیر شدم. این مال شما.»
از خودم خجالت کشیدم، چون با وضعیت اقتصادی تکتک دانشآموزانم آشنا بودم و میدانستم او چیزی نخورده و گرسنه است و با همان گرسنگی نان و ماستش را به من داده. یک لقمه از نان و ماستش را برداشتم و بقیه را برگرداندم. سرش را بوسیدم و گفتم «پسرم من غذا خوردهام؛ یک لقمه بیشتر نمیخواهم.»
معلم که رفتار او را میبیند، علیاکبر را مبصر کلاس اول و چهارم میکند. سیدمحمدآقا میگوید: همین اتفاق سبب افزایش اعتمادبهنفس او شد و چندماه بعد، دیگر خبری از علیاکبر خجالتی نبود و او جزو بهترین شاگردانم شد.
* این گزارش شنبه ۶ بهمنماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۰ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.