کمیل حسنی| احتمالا دانشجوهای دانشگاه علومپزشکی سبزوار هم آنطورکه باید و شاید، شهید محمدعلی خیامی و زندگینامه و خاطراتش را نخواندهاند؛ شاید هم ندیدهاند که بخوانند!
اما حتما خواندن داستان زندگی یک جوان پرانرژی، پرتحرک و پرتکاپو برای نسل جوان امروز درخورتوجه و جالب باشد.
کسی که روزگاری در همین مدرسه آیتا... کاشانی درس خواند و شاید هنوز کسانی در تلگرد و پنجتن، مسجد سلمان و مسجد شمسالشموس(ع) باشند که از او و فعالیتهایش چیزهایی به یاد داشته باشند... . آنچه در ادامه میآید، شرح کوتاهی است از زندگی بلند و پربار این شهید بزرگوار.
شهید محمدعلی خیامی، بزرگشده نیشابور است. مدتی در روستای سرولایت زندگی کردهاند و مدتی هم در روستای خواجهآباد.
حاجی خیامی، پدر خانواده از آندسته آدمهای همهفنحریف بوده که در کشاورزی، حلبسازی، نجاری و بنایی تا تنورسازی، رنگرزی و کندوسازی دستی داشته و کار میکرده؛ هرچند معاش خانواده بیشتر از کشاورزی تامین میشد.
علی خیامی، برادر شهید میگوید: «در روستای ما مدرسه راهنمایی وجود نداشت. بههمیندلیل من و محمدعلی برای تحصیل در دوره راهنمایی باید به روستای چکنه که الان شهر شده، میرفتیم و رفتیم.
بهدلیل بُعد مسافت، من و محمدعلی همانجا خانه هم گرفتیم و بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی بهخاطر نبود دبیرستان در آن حوالی و با نظر پدرم، در سال ۵۴ راهی شهر امامرضا (ع) شدیم و در محله پنجتن مشهد سکونت میکردیم»
بهاینترتیب خانواده خیامی در محله تلگرد ساکن میشوند. محمدعلی و عباسعلی خیامی راهنمایی خودشان را در مدرسه خواجهنصیر ادامه دادند و برادر بزرگتر هم به دبیرستان میرفت.
یکی از نکات جالب تربیتی پدر خانواده، توجهش به آشنایی بچهها با کار و تلاش بود. برادر شهید میگوید: وقتی به مشهد آمدیم، درآمد کشاورزی بود؛ ولی پدرم میگفت باید کار کنیم. خلاصه ما سه برادر در ایام تابستان معمولا کارگرهای پدر در بناییاش بودیم.
برادر شهید خیامی با توضیح درباره ویژگیهای رفتاری والدینش، ادامه میدهد: پدرومادر من نسبت به مسائل مذهبی بسیار دقت داشتند و درعینحال، در رعایت اینکه بچهها تنبل و بیعرضه بار نیایند، بسیار حساس بودند.
مثلا یادم هست در خانواده طوری بود که اگر کسی روزه داشته باشد و روز را با بیکاری به شب برساند، انگار گناه کرده و روزهاش فایدهای ندارد.
پدرم نسبت به نان حلال و مسائل شرعی، هم آگاه بود و هم عمل میکرد. مثلا وقتی گندم را جمع میکردیم، حتما اول زکاتش را کنار میگذاشت و به نیازمندان میداد، بعد ما اجازه داشتیم گندم را ببریم و استفاده کنیم.
یادم نمیرود مرحوم پدرم با زبان روزه در زیر آفتاب سوزان که رنگ صورت را در چند ساعت تغییر میداد، به درو مشغول میشد.
علیآقا ادامه میدهد: «یادم هست در همان پیچ دوم تلگرد، در یک ساختمان بنایی میکردیم. کارگرهای زیادی داشت ساختمان. یکروز رفتیم سر کار، دیدیم خیلی شلوغ شده. گفتند آنهایی که پروژه برداشتند، اسرائیلی بودند و فرار کردند.
بعضیها که کار کرده بودند، قسمتی از زمین را برای خود برداشتند. به پدرم هم پیشنهاد شد که یک خانه بردارد؛ اما قبول نکرد.
میگفت: روزه و نماز این خانه مشکل دارد.» و بعد از این ماجراها به پیشنهاد محمدعلی و علی، دو پسر بزرگتر حاجی خیامی، آنها به کار نوارفروشی میزنند! آنهم نوارهای امام البته در پوشش فروش نوارهای روضه و مداحی و ...
بهاینترتیب دستبهکار میشوند و تجهیزات لازم را سر هم میکنند؛ بلندگو، گاری، نوار، دستگاه پخش و باطری. نوارهای کاست را بار میزدند و پشت خیابان آیتا... شیرازی کارشان را شروع میکردند.
نوارهایی را که سیریال میخریدند، به سیوپنج ریال میفروختند و تا اوایل ۵۷ درگیر این کار پررونق و البته خطرناک بودند.
آنها بعد از مدتی زندگی در محله تلگرد، به محله پنجتن نقل مکان میکنند و در پنجتن ۲۱ ساکن میشوند. در زمان انقلاب مسجد شمسالشموس نقش محوری در سازماندهی و تمرکز فعالیت نیروهای انقلابی داشت.
محمدعلی و برادرانش هم به این مسجد رفتوآمد میکردند؛ اما وقتی مسجد سلمانفارسی تاسیس شد، این مسجد پاتوقی برای تامین و تجهیز بسیجیها و فعالیتهای اینچنینی شد.
علی خیامی دراینباره میگوید: آن زمان، خادم مسجد شمسالشموس آقای محمدینامی بود. بعد از شهادت محمدعلی برای من تعریف میکرد که یکشب همه بچهها از مسجد رفتند و تمام برقها خاموش بود؛ اما صدای زمزمهای را میشنیدم.
خوب که گوش کردم، دیدم محمدعلی خلوت کرده و درحال رازونیاز و مناجات با خدای خودش است.
اواخر ۵۶ و اوایل ۵۷ که ناآرامیها اوج میگرفت و حرکتهای اعتراضی مردم مشهد به دستگاه فاسد پهلوی و حمایت از امام هر روز خروشانتر میشد، وضعیت مدرسهها هم از این حالت بهدور نبود.
دانشآموزان بهمحض شنیدن صدای تظاهرات و راهپیمایی مردم، کلاسها را رها میکردند و به جمع مردم مبارز میپیوستند. محمدعلی و برادرانش هم ازجمله دانشآموزانی بودند که با هم در راهپیماییها شرکت میکردند.
برادر شهید دراینباره میگوید: یادم هست یکی از همین روزها با محمدعلی و عباسعلی رفتیم بهسمت چهارراه شهدا که بعد با مردم بهسمت حرم راهپیمایی کردیم. جمعیت بسیار زیادی تجمع کرده بودند.
نظامیان با تیر مستقیم به مردم شلیک میکردند. در داخل کوچهها مردم درهای خانهها را باز میکردند تا کسی گیر نیفتد؛ البته مردم بعدش میرفتند بالای بام خانهها و کوکتلمولوتوف درست میکردند که اگر تانکها آمدند، دستخالی نباشند.
البته تانکها از دور با تیربار میزدند؛ حتی هلیکوپتر هم آمده بود و هرازگاهی بر روی بامها شلیک میکرد. ما هم رفتیم بالای یکی از بامها و آنجا ساختن کوکتلمولوتوف را آموزش دیدیم و چندتایی ساختیم و بهسمت تانکها پرتاب کردیم.
خلاصه تا شب همانجا با مردم، بالای بام یکی از خانهها بودیم و پدرومادر هم هیچخبری نداشتند. بعد از نماز مغربوعشا، از کوچهپسکوچههای فرعی انداختیم رفتیم تا رسیدیم به مقدم که دیدیم پدرومادرمان هم همانجا هستند.
از قرار معلوم آنها میخواستند بیایند دنبال ما سمت میدان شهدا و اینها که مردم جلویشان را گرفته بودند؛ چون آنجا تیراندازی بود.
فعالیت مدارس بعد از انقلاب به حالت طبیعی بازگشت؛ اما سازمان مجاهدین خلق(منافقین) که هنوز چهره واقعیاش کاملا مشخص نشده بود، از مدارس جذب نیرو میکرد.
محمدعلی و دو برادر دیگرش با راهنماییهای حجتالاسلام جعفری دبیر پرورشی هنرستان محدث (مدرسه عباسعلی) و نیز دبیرستان کاشانی (مدرسه محمدعلی) و با کمک بقیه بچهها، انجمنهای اسلامی و بسیج دانشآموزی را بهصورت خودجوش در سال ۵۸ راهاندازی کرده و کارهای فرهنگیشان را شروع کردند.
جمع این خانواده پنجنفری جمع بود تا اینکه در سال ۶۰، محمدعلی اولین نفری بود که از خانواده جدا شد و تحتعنوان گروه هجرت از دبیرستان کاشانی بهاتفاق سی نفر دیگر به منطقه کردستان رفتند و در لشکر ۲۷ سنندج مستقر شدند.
درواقع وظیفه این گروه این بود که در دبیرستان کومولهدموکراتها ثبتنام کنند و از طریق دانشآموزان بومی آنجا اطلاعاتی مثل اینکه پدر کی مسئول است و... را بهدست آورند.
محمدعلی در دبیرستان کومولهدموکراتها ثبتنام کرد تا دانشآموزان بومی آنجا اطلاعات کسب کند
گروه از نظر اطلاعاتی کاملا توجیهشده بود. مثلا اگر به آنها میگفتند از کجایید، جواب این بود پدرمان در ژاندارمری است و هرسال جا عوض میکند؛ امسال آمدیم اینجا.
آنها با ژاندارمها کار نداشتند. این کار، کار بسیار حساس و خطرناکی بود. اگر آنها اندک بویی میبردند که اینها اطلاعاتی هستند، در دم شهیدشان میکردند.
علی خیامی دراینباره میگوید: من آنزمان کامیاران بودم. مسئولیت سازماندهی و عملیات کامیاران با من بود. با محمدعلی هم در ارتباط بودم و هر چند روز از محمدعلی خبر میگرفتم.
البته آنزمان رفتوآمد در کردستان خیلی با مشقت و خطرناک بود و فقط در زمانهای استقرار تامین و بهصورت کاملا مسلح این کار را انجام میدادیم. وضع کردستان در سالهای ۵۹ تا حدود ۶۱ بسیار ناآرام و نامناسب بود.
بهاینترتیب شهیدخیامی و آن سی نفر دیگر، کل سال تحصیلی آن سال را در دبیرستان سنندج گذراندند. هم درس میخواندند و هم اطلاعات میگرفتند! و بعد از اتمام ماموریت به مشهد بازگشتند.
عملیات آزادسازی خرمشهر در سال ۶۱، دومین مرتبهای بود که شهید خیامی به جبهه شتافت. علی از تماسهای تلفنی محمدعلی هنوز چیزهایی در ذهن دارد: «محمدعلی برای آزادی خرمشهر به منطقه رفت و تلفنی با ما در ارتباط بود. هروقت هم به پدرومادر زنگ میزد، از پیروزیها میگفت.
مثلا میگفت: پدرِ صدام را داریم درمیاریم. میگفت: دشتعباس را گرفتیم، سایتهای چهار و پنج را گرفتیم. چیزی تا پیروزی نهایی نمانده است؛ تا اینکه خود خرمشهر را هم گرفتند و بالاخره محمدعلی به مرخصی آمد.»
اقامتهای طولانیمدت در جبهه، نکتهای است که هنوز بهخوبی در ذهن علی مانده است: محمدعلی هر وقت جبهه میرفت، بعد از ۹، ۱۰ ماه برمیگشت.
بهراحتی نمیتوانست دل بکند. محمدعلی جنایات بعثیها را در هویزه دیده بود و از همانجا دلش آتش گرفته بود. بعد از آن بود که گفت: من دیگر پشتخط نخواهم آمد.
محمدعلی چون در دانشگاه پرستاری درس خوانده بود، بهعنوان پزشکیار در منطقه فعالیت میکرد
عملیات بعدی، عملیات رمضان بود. محمدعلی بههمراه برادرش عباسعلی در این عملیات حضور داشت. عباسعلی تیربارچی گردان بود.
محمدعلی چون در دانشگاه پرستاری درس خوانده بود، بهعنوان پزشکیار در منطقه فعالیت میکرد. آخرین مسئولیتش هم در این مقطع حضورش در جبههها، مسئولیت بهیاری شهیدمدنی در منطقه بود.
محمدعلی بعد از عملیات رمضان در سپاه نیشابور و همتآباد، فعالیتهای زیادی برای جذب نیرو انجام میداد. حفاظت فیزیکی از علما مثل آقایان شهیدهاشمینژاد، طبسی، فرزانه و... هم از دیگرکارهایی بود که محمدعلی در مدت حضورش در مشهد انجام میداد.
شهیدخیامی در سال ۶۵ در رشته پرستاری دانشگاه علوم پزشکی سبزوار قبول شد و همزمان به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام شد.این، اما آخرین اعزام محمدعلی بود.
او در تاریخ ۲۴ دی ۶۵ در کربلای شلمچه بهدلیل اصابت ترکشهای خمپاره به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در جوار مرقد منور علیبنموسیالرضا (ع)، در صحن آزادی، قطعه شهدا به خاک سپرده شد.
* این گزارش یکشنبه، ۳ آبان ۹۴ در شماره ۱۷۳ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.