کد خبر: ۱۱۱۲۸
۰۷ دی ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰

زهرا پهلوان‌لو هر روز ۱۲ ساعت مسافرکشی می‌کند

۵۲ سالگی زهرا پهلوان‌لو دلیل این نمی‌شود که حالا بنشیند چفتِ گرمایِ بخاری، او مجبور است برای گذران زندگی روزمره ساعت ۶ صبح، فرمان ماشین را سمتِ خیابان‌های شهر بگیرد.

اولین کلمه برای نوشتن، همیشه سخت‌ترین جمله متن است مخصوصا وقتی مسیر حرف‌زدنت را مناسبتِ مهرخورده توی تقویم مشخص می‌کند.

جایی که زیر عدد ۲۶ آذر نوشته شده «روز حمل و نقل و رانندگان»، می‌مانی چه کنی، اصلا از کجا یکی را پیداکنی که قصه‌ای داشته باشد برای تعریف‌کردن و گوشی بخواهد برای شنیدن.

ما هم کاملا تصادفی پیدایش کردیم، وقتی فرار از سوز ریخته توی دهان آخرِ آذر وادارت می‌کند دستت را به اشاره بلند کنی و این او باشد که با لبخندی مادرانه جلوی پایت ترمز می‌زند که «بپر بالا، نوک دماغشو نیگا چقدر سرخ شده، کجا می‌ری دختر...»

 

۱۲ ساعت برای هر روز

۵۲ سالگی زهرا پهلوان‌لو ساکن محله سیدرضی مشهد دلیل این نمی‌شود که حالا بنشیند چفتِ گرمایِ بخاری و از پنجره برگ‌ریزان پاییز را قاب بگیرد توی چشم‌هایش.

او مجبور است برای گذران زندگی روزمره ساعت ۶ صبح، فرمان ماشین را سمتِ خیابان‌های شهر بگیرد و تا ۶ عصر مردانه کارکند. آن هم با یک پراید سفید قسطی و این همه کوچه‌پس‌کوچه شلوغ از زندگیِ روزمره.

بیایید قبول کنید کار سختی‌است. یعنی سخت برای تعریفش تنها یک کلمه است. خودش که به این شغل و همتی که دارد افتخار می‌کند و خودمانیم، جای افتخار هم دارد زن باشی و مردانه روی پای خودت بایستی که به قول قدیمی‌ها «نان بازوی خودت را بخوری.»

 

با وام یک پیکان خریدم

قصه زندگی‌اش را که بخواهید خودش قشنگ‌تر تعریف می‌کند؛ «۱۰ سال پیش توی شمال زندگی می‌کردم، اما اصالتا مشهدی هستم و از اول هم بچه همین سیدرضی ۴۷ بودم و هستم.

زندگی خوبی نداشتم و وقتی که از شوهرم جداشدم، موندم بی‌خرج و مخارج، یک زن تنها با چهارپسر و یک‌دختر که باید بار یه زندگی رو به دوش می‌کشید.

نمی‌دونستم باید چه کنم که زن‌داداشم برایم یه وام گرفت که باهاش یک ماشین پیکان خریدم و شروع کردم به کارکردن.» چشم‌هایش می‌دود توی نگاهم که «وقتی مجبوری، تن به هر کاری می‌دی.»

این جمله را هرچند دقیقه لابه‌لای حرف‌هایش تکرارمی‌کند و این تکرار‌های مدام اشاره‌ایست به اینکه «خیلی دارم اذیت می‌شم، گرونی هم که بیداد می‌کنه، اما چاره چیه.»

 

آبرومندانه گذران زندگی کردم

پیکان وامیِ مدل پایین، آن‌قدر اذیت داشته که حتی با گذر این چند سالی که از فروختنش گذشته، باز هم به یادش می‌اندازد که « مدل پایین بود و هر چی کار می‌کردم، باز هم لنگ می‌موندم چون بیشتر درآمدم صرف خودش می‌شد. مدام خراب بود و گیرم می‌انداخت.»

اما به قول خودش وقتی مجبوری، باز هم ادامه می‌دهی؛ « چند سالی با همون پیکان گذرانِ زندگی کردم، اوایل توی یه آژانس راننده بودم و بعد هم یه جایی، خطی شروع کردم به کارکردن. نون حلال دادم دست بچه‌هام. پسرامو داماد کردم و دخترمو هم آبرومندانه فرستادم خونه بخت.»

 

پدرم وامم را ضمانت کرد

هم‌محله‌ای خوب ما نفس می‌گیرد و می‌چرخد سمت پدرش که پیری و بیماری، قامتش را خوابانده روی تشک کنار اتاق و می‌گوید:«البته همه اینا که می‌گم رو با کمک پدرم انجام دادم. پدرم فرهنگی بازنشسته‌است و ضمانت همه وام‌ها با اون بود والا کی این روزا بدون ضامن می‌تونه وام بگیره.»

هنوز حرف‌هایش مهربانانه سمت گفتن از پدرش می‌گردد که«پدرم جواز تاکسی‌رانی هم داشت و تا وقتی که نفس داشت کار می‌کرد. اوایل خرجم رو می‌داد اما وقتی از توان اُفتاد خودم دست به کار شدم و فرمونِ زندگی رو به دست گرفتم.»

 

توی آژانس بانوان مشغول کار شدم

کم‌کم کنار کار و خرج زندگی، پس‌انداز مختصری جمع می‌کند تا بتواند کنار وامی که گرفته، پیکان مدل پایین را با پراید عوض کند و کمی زندگی روی خوش خودش را هم نشان بدهد.

بعد لابه‌لای حرف‌ها می‌گردد آن روزها که یکی را پیدا کند و قصه این سال‌ها را با اسم او ادامه دهد؛«جواز تاکسی‌رانی گرفتم و خواهرم معرفم شد برای کارکردن در آژانس بانوان توی خیابان صیاد.

کنارش چند سرویس مدرسه برداشتم و توی ساعت‌های بیکاری هم در خط‌های مختلف کارکردم تا بتوانم روی پای خودم بایستم.»

 

نمی‌خواهم سربار کسی باشم

زندگی است دیگر، بالا و پایین زیاد دارد. خوبی‌اش به همین است که تو از فردایت خبر نداری و این امید را توی دلت زنده نگه می‌دارد. امیدی که توان و رمقت می‌شود برای تلاش دوباره.

دلم نمی‌خواد سربارِ کسی بشم. برای همین تا روزی که بتونم و توان داشته باشم کار می‌کنم

همین است که زهرای قصه ما بعد از سروسامان دادن به زندگی بچه‌ها، برای اینکه سربار کسی نباشد دست از کار نمی‌کشد و مثل گذشته دوازده ساعت را کار می‌کند؛«زندگی‌های حالا مثل قدیم نیست، هر کسی مشکلات خودش رو داره.

بچه‌های منم مثل بقیه، دلم نمی‌خواد سربارِ کسی بشم. برای همین تا روزی که بتونم و توان داشته باشم کار می‌کنم.»

 

چه بگویم؟!

از مشکلاتش که می‌پرسیم میان آن‌همه  دست می‌گذارد روی سه چیز؛ یکی ترافیک و بی‌مبالاتی آقایان در رانندگی، دوم آسفالت خراب کوچه‌ها و سوم انتقال بنزین پیکان قدیمی‌ به پرایدش.

برای سومی‌ می‌گوید:«رفتم تاکسی‌رانی سند بزنم برای انتقال بنزین اون ماشینم، اما هزینه پرداخت سند رو ندارم و موندم معطل، هیچکی باور نمی‌کنه یه زن تنها با این همه مشکلات گاهی برای همین پول‌ها هم می‌مونه و کاش فقط یه جوری این مشکلم حل بشه. همین.»

بعد حرف اولی را پیش می‌کشد:«بعضی آقایون راننده همین که می‌بینن یه زن نشسته پشت فرمون هرجور دلشون می‌خواد رانندگی می‌کنن. حق تقدم هم که یه رسم فراموش شده است انگاری.

چی بگم که نخوام به فحش و ناسزاهاشون اشاره کنم. همینه که آمار تصادف توی این شهر این‌قدر بالاست. من اما خودم خیلی رعایت می‌کنم و خدا می‌دونه تا حالا حتی یک‌بار هم تصادف نکردم.»

برای دومی هم که تنها همین جمله‌ کفایت می‌کند که همه گلایه‌اش را توی یک کلمه بریزد؛«افتضاحه».

بعد حرفش را پی بگیرد که«تو را خدا به این شهرداری بگویید کاری بکند برای آسفالت خراب شهر و خیابان‌کشی‌های بی‌برنامه‌اش. هرچند وقت یک‌بار جلوبندی ماشین رو پایین میاره.»

 

باز هم قورمه‌سبزی

هرچقدر که کارکند اما باز هم زن است و دنیای آشپزی، زن است و اشتیاق خانه‌داری، مادر است و لذت شنیدن «دستپخت مامان رو دوست دارم» از دهان بچه‌ها.

ما هم سراغ این‌ها را لابه‌لای زندگی خانم پهلوان‌لو گرفتیم و شنیدیم که «از وقتی کار می‌کنم کمتر  وقتی دست می‌ده برای آشپزی کردن اما قورمه‌سبزی رو از بقیه غذاها بهتر می‌پزم و بیشتر هم دوست دارم.»

 

خانواده‌ام اعتراضی به شغلم ندارند

گفت و شنود‌ها تمامی ندارد و گاهی که حواسمان پرت سوالی می‌شود گوشمان را برای شنیدنش تیزتر می‌کنیم و این خانم پهلوان‌لوست که لابه‌لای درددل‌هایش از تشویق‌ها و شادی‌های زندگی‌‌اش هم حرف می‌زند.

از اینکه هرکسی توی هر سن و سالی نیاز به یک تکیه‌گاه و مشوق دارد؛«خیلی خانم‌ها هستند که هنوز هم برای کارکردن در بیرون مشکل دارند، اما من هیچ‌وقت این مشکل رو نداشتم.

مثلا هیچ‌وقت نشده دامادم یا عروس‌ها و بچه‌ها اعتراضی برای شغلم یا کار بیرون داشته باشن و این یکی از دلایل تلاش و موفقیت منه.»

 

سلامتی، فقط همین...

به حرف آخر که می‌رسیم پرسیدن از حالا بیمه هستی یا چه آرزویی داری، جمله‌ها را رنگ می دهد که بشنویم؛« تنها بیمه زنان سرپرست خانوار هستم و مابقی حسابِ زندگی امروز و آینده پای خودمه، اما شکر. از خدا تنها سلامتی می‌خوام، فقط همین.»

دل شیر می‌خواهد

راننده بودن توی این شهر دل شیر می‌خواد. یادمه یه روز سه‌تا مسافر سوارکردم و چون مردبودن اجازه ندادم جلو بشینن. سمت راستی معقول به نظر می‌رسید. وسطی یه پسر بچه بود اما سمت چپی نافرم می‌زد.

حواسم بود تا اتفاقی نیفته. از طرفی هم ترسیده بودم که چرا توی این مسیر خلوت سه تا مرد رو سوارکردم.

شروع کردم برای آروم‌کردن خودم هم که شده به صلوات فرستادن. از توی آینه سمت چپی رو زیر نظر داشتم که اگه قصدی داشتن فرار کنم که یه دفعه دیدم همون آدم که گیج و منگ هم می‌زد عق زد و بی‌حال افتاد.

ماشینو نگه داشتم و درِ عقب رو باز کردم. سمت راستیه گفت: معتاده، زیادی کشیده و به این روز افتاده. ماشین رو هم کثیف کرده بود.

از لباسش گرفتم و کشیدمش بیرون و اون دوتا رو هم پیاده کردم و پامو گذاشتم رو گاز و یه ضرب تا خونه روندم. خیلی ترسیده بودم. خیلی... .

 

آقایون کرایه نمی‌دن

همیشه صفحه حوادث روزنامه‌ها رو می‌خونم تا با شگردهای جدید خلافکارا آشنابشم. این باعث می‌شه حواست بیشتر جمع بشه. همیشه از زورگیر و خلافکار می‌ترسیدم، مثلا خیلی از آقایون سوار می‌شن و وقتی به مقصد می‌رسن کرایه نمی‌دن. منم نمی‌تونم چیزی بگم و می‌ذارم بره.

اما یه خانومی هست که همیشه توی یه مسیر مشخص می‌بینمش و سوارش می‌کنم. همیشه هم که سوار می‌شه می‌گه پول کرایه ندارم. منم ازش کرایه نمی‌گیرم.

چون از سرووضعش مشخصه راست می‌گه. اونو برای این سوار می‌کنم که خودم دردنداری رو توی یه روزایی از زندگی چشیدم و می‌فهمم چی می‌گه.

 

نامرد کیفمو زد

یه بار هم یه پسر جوون سوار ماشین شد و یه مسیری رو همراهم اومد. وقت پیاده شدن، پول درشت داد و من ساده هم کیفم رو از زیر صندلی برداشتم تا پولشو خرد کنم اما نامردی کرد و کیفو از دستم چنگ زد و فرار کرد.

توی کیفم علاوه بر مدارک، مقداری طلا بود که دخترم به امانت دستم سپرده بود. کفشامو درآوردمو و دنبالش تا دوتا خیابون دویدم اما نتونستم بهش برسم و فرار کرد. چند روز بعد از این ماجرا یه آقایی زنگ زد و گفت یه کیف پیدا کرده.

طرف هر چی داشتم و برداشته بود و کیف و دفترچه تلفنمو انداخته بود یه گوشه خیابون. این اتفاقات که می‌افته به خودم می‌گم باید سلاح سرد بذارم توی ماشین تا از خودم دفاع کنم. با اینکه دوست ندارم این کارو اما گاهی فکر می‌کنم که لازمه.

 

* این گزارش پنج شنبه، ۲۸ آذر ۹۲ در شماره ۸۱ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44