همکلاسی محمد مطیع و بچه حوالی «تهپلمحله» و «دریادل» از همان اول میتوانست خوب بازی کند و خوب قصه بسازد و خوب مردم را سرگرم کند. مثلا یکبار برای معلم سختگیر تاریخ مدرسه حاجتقی آقابزرگ، درس انقلاب صنعتی فرانسه را با نمایش توضیح داد.
وسطهایش افکت صدای کارخانه را با یک پنکه و کارتن درآورد و چندتا نقش را با هم بازی کرد. اما نمایشی که او را در چهاردهپانزدهسالگی به رادیو کشاند، یک خوششانسی بزرگ بود. آن روز در جمع پدرومادرهایی که آمده بودند مدرسه، فریدون صلاحی هم بود. استاد صلاحی صدا و بازیاش را که دید، پیشنهاد داد بیاید برای رادیو برنامه اجرا کند. از روزهای آخر دهه ۳۰ تا زمانیکه جان داشت، بچه رادیو بود.
شهرام رضاپور، فرزند کوچکش، در این گفتگو، برایمان تعریف میکند که پدرش را چطور یادش میآید و چرا هنوز خیلی از مخاطبان او را یکی از حافظان لهجه اصیل مشهدی میدانند و هنوز با شنیدن صدایش از رادیو به گذشتههای نهچندان دور میروند؛ به روزهایی که رادیوی مشهد پر بود از بزرگان و هنرمندانی که با تمام جانشان برای همشهریهایشان برنامه اجرا میکردند. او ساکن خیابان امیرکبیر در محله شهیدبهشتی است.
از نظر هنرمندان مشهدی رضا رضاپور، صاحب سه ویژگی درخشان بود: اول اینکه نمایشنامههای معروفی که در تهران اجرا میشد و میخواست در مشهد هم اجرا شود، اگر در آنها عزتالله انتظامی نقشی داشت، همان را در مشهد میدادند به رضاپور. هم چهرهاش، هم هیبتش و هم قدرت بازیاش دستکمی از استاد نداشت. دیگر اینکه او متخصص درآوردن صدا برای نمایش بود. دستهکلیدی جادویی داشت که میتوانست هرصدایی موقع نمایشنامههای رادیویی دربیاورد. در این آخری که سلطان بود.
لهجه مشهدی را کمترکسی مثل او میتوانست ادا کند. نقش «گلمراد» را هنوز هم خیلی از قدیمیها یادشان هست؛ همان نمایشی که نقش عمهخانمش را اصغر میرخدیوی بازی میکرد و یکجورهایی نمایش خیابانخلوتکن آن روزهای مشهد بود. خیلی پیگیر نبود. شعرهایش به لهجه مشهدی را جمعوجور نکرد، وگرنه حالا منظومهای داشتیم از شعرهای پاک و پاکیزهای که نه لودگی داشت و نه مسخرهکردن لهجه مشهدی.
شهرام تازه از سر کار آمده بود. روی دیوار خانه جمعوجور و نقلی خیابان «امیرکبیر» تصویر بزرگی از مرحوم رضاپور بود با همان نرمه لبخند همیشگی و موهای پرپشت سفید و تهماندههای خاکستری رو به بالا. نفسش که بالا آمد شروع کرد به حرفزدن.
ترجیح داد داستان را خطی روایت کند. برای همین از اولش شروع کرد، از سهجلد و محل تولد پدرش؛ «تاجاییکه من میدانم اول اردیبهشت سال۱۳۲۲ توی محله «دریادل» و «تَهپُل محله» به دنیا آمد و همان جا بزرگ شد. مدرسه حاج تقیآقا بزرگ میرفته و با زندهیاد محمد مطیع هممحلهای بودند و از همان مدرسه با مرحوم مطیع تئاتر کار میکردند. البته آقای مطیع دوسهسالی از بابا کوچکتر بودند. بعدها مرحوم مطیع میگفتند پدرم خیلی طناز بود و دونفری تئاترهای مدرسه را اجرا میکردند.»
داشتن رفیقی مثل مطیع احتمالا خیلی به شور و هیجان رضاپور کمک کرده؛ دستکم همراهی بوده که سلایق و علایقش با او یکی بوده و این، در آن زمان، اصلا چیزی کمی نبود.
پرسش بعدی این بود که از کی نمایش برای پدرش جدی شد؟ جرقهاش از کجا خورد؟ از کدام فیلم، از کدام نمایش؟ اما این سؤالها جواب مشخصی نداشت.
حیف شعرهایش به لهجه مشهدی را جمعوجور نکرد، وگرنه منظومهای داشتیم از شعرهای پاک و پاکیزه
میگوید: «دقیق نمیدانم. خودش هم فکر نکنم دقیق بداند. فقط میدانم که از همان اول عمیقا به سینما و تئاتر علاقه داشت. مثلا تعریف میکرد معلم تاریخی داشت که خیلی سختگیر بوده و به سادگی نمره نمیداده. پدر میآید درس انقلاب صنعتی فرانسه را یکنفری، در قالب نمایش رادیویی، اجرا میکند. خودش هم افکت درست کرد؛ اینطور که مثلا از کارتنی که گذاشته بود لای پنکه، زیر صدای کارخانه را درست کرد.
بعدها هم با درآوردن صدای افکت صحنه شناخته میشد و شاگردانش خیلی خوب یادشان میآید که از چوب و ورقههای آلومینیومی و برنجی و سیخ کباب برای درآوردن انواع و اقسام صداها استفاده میکرد و این کار را هم خیلی خوب بلد بود. شما الآن با یک جستوجو به هزاران افکت مختلف دسترسی پیدا میکنید ولی آن موقع این چیزها وجود نداشت. میخواهم بگویم نمایش در جان پدرم بود.»
رضاپور انگار لمس کرده بود با نمایش و بازیکردن میتواند گرههایی را باز کند؛ آن لحظهای که او با نمایش انقلاب صنعتی از معلم سختگیرش نمره خیلی خوبی گرفت و سربلند شد.
این نمایشها البته آنقدر ادامه پیدا کرد که یکجایی به دیدهشدنش کمک کرد، طوری که پایش به رادیو باز شد؛ «پدرم پانزدهشانزده ساله بود که توی مدرسه، جلو پدرومادرها، تئاتر دونفره یا سهنفره اجرا میکرد. توی آن جمع زندهیاد استاد صلاحی هم حضور داشتند. ایشان آنجا به بابا پیشنهاد میدهند که به رادیو برود. پدر از همان اواخر دهه ۳۰ تا سال۱۳۹۲ که تقریبا حدود ۵۵ سال میشود، در رادیو حضور داشت.»
مسیر برای مرحوم رضاپور روشن بود. روشن روشن. حالا هرجا میرفت، تئاتر و نمایش هم بود. در هردورهای از زندگیاش تلاش میکرد از این عشق ازلیابدیاش جدا نشود؛ مثلا توی دوران سربازی هم تئاتر بازی میکرد. آنجا با استاد داود کیانیان همدوره شد. رضاپور انگار هرجا میرفت یکی مثل خودش را هم پیدا میکرد.
او مدتی بهعنوان سپاهیدانش فعال بود تا اینکه شد کارمند رسمی آموزشوپرورش و همزمان بهصورت حقالزحمهای با صداوسیما همکاری میکرد. آقامعلم توی مدرسه هم تلاش میکرد با نمایش درس یاد بچهها بدهد.
شهرام میگوید هنوز هم بعضی از شاگردهای پدرش را میبیند که کلاس درس و معملشان را فراموش نکردهاند؛ «پدرم در دوران معلمیاش هم با نمایش و کارهای فکاهی و ریتمیک و هنری برای بچهها تدریس میکرد. من هر وقت مثلا یکی از شاگردانش را میبینم، خاطرات خیلی خوشی از آن دوران تعریف میکنند.
خیلی از مردم هم از پدر خاطرههای خوبی دارند. چون کار خودش را کرد و وارد حاشیه نشد. موقع تدریس در تربت حیدریه همراه با استاد تیمور قهرمان، گروهی هنری تشکیل داد به اسم «افشین». اسم برادر بزرگ من افشین است. آن موقع تازه برادر بزرگم به دنیا آمده بود.»
رضاپور حالا ستاره صحنههای شهر بود. سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ خیلیها تئاتر میدیدند و یکی از سرگرمیهای جدی مردم بود. نمایشنامههای معروف بعداز پایتخت یکی پساز دیگری در مشهد اجرا میشد. نمایشنامههایی که بیشتر در تهران اجرا میشده و حالا کمکم وارد شهرهای دیگر هم میشد؛ نمایشنامههای استاد غلامحسین ساعدی مثل «شبی که صبح نشد» یا «چوببهدستهای ورزیل» یا مثلا کار استاد بیضایی مثل «پهلواناکبر» یا کار زندهیاد محمود استادمحمد مثل «آسد کاظم».
شهرام از مطرحکردن این موضوع یک هدف داشت. اینکه پدرش در اغلب این نمایشنامهها حضور داشت. نمایشنامههایی که در تهران با بازیگران قدری روی صحنه میرفت و حالا میخواست در مشهد، با همان کیفیت، اجرا شود؛ «آن روزها بهخاطر شباهت فیزیکی بهخصوص شباهت چهره و سبک بازی پدرم، نمایشهایی را که در تهران بازیگرش استاد عزتالله انتظامی بود در مشهد میدادند به پدرم.»
شهرام حالا چهلوخردهای سال سن دارد و کوچکترین فرزند خانواده است. یعنی بیشتر از هرکس دیگری همراه پدرش بوده است.
او پدر را اینطور بهخاطر میآورد: «همیشه او را یا درحال تدریس میدیدم یا مشغول کار هنری. رابطه ما باهم مثل رابطه دو دوست بود، دوتا رفیق. برای همین در بیشتر کارها و سریالها و برنامههای تلویزیونی که در مشهد ساخته میشد، حضور داشتم و کنارشان بودم. «آرزوهای سلطانقلی» یکی از آنها بود و نویسندهاش هم خودش بود. یکی از ماندگارترین نقشهایی که قدیمیترها در یادشان دارند، «مهمان توس» است؛ فیلمی که درباره زندگی امامرضا (ع) بود و پدرم نقش مأمون را بازی میکرد.
به گمانم اولین فیلم یا اولین فیلم تلویزیونی بود که درباره امامرضا (ع) در مشهد ساخته میشد. اما خاطرهانگیزترین نقشی که بابا داشت، در دهه۷۰ بود. هنوز که هنوز است، خیلی از قدیمیترها پدرم را با اسم «گلمراد» میشناسند. برنامهای که مرحوم میرخدیوی نویسنده آن بود.»
رسیده بودیم به ویژگیای که مرحوم رضاپور را با آن میشناسند: لهجه مشهدی. موضوعی که خیلی روی آن تعصب داشت و آن را به بهترین شکل ممکن اجرا میکرد. مرحوم رضاپور کار برخی از همکاران و دوستانش را که در نمایشها، فیلمها، سریالها یا فیلم سینمایی، به هر شکلی میخواستند با لهجه مشهدی حرف بزنند، انتقاد میکرد. دلیلش این بود که دوست نداشت لهجه مشهدی لوده جلوه کند یا مسخره شود. روی این موضوع خیلی متعصب بود.
همیشه او را یا درحال تدریس میدیدم یا مشغول کار هنری
دلیلش را شهرام اینطور توضیح داد: «بابا بهنظرش میرسید برخی از بازیگران، چون توانایی ایستادن مقابل استادان یا بازیگرهای تهرانی را نداشتند، صحبت به لهجه مشهدی بهنوعی برایشان راه فرار بود. همیشه میگفت لهجه باید در جای درستش استفاده شود.
الان یک نفر بیاید مشهد و برود هتل، پذیرش هتل هیچوقت با او مشهدی غلیظ یا با لهجه صحبت نمیکند. چون هیچ دلیلی ندارد و کاملا تصنعی درمیآید. ما هیچوقت صحبتهای محاورهایمان هم اینطور نیست، مگر در مواقع خاص. برای همین واقعا رسالت خودش میدانست و بر حفظ فرهنگ و حفظ لغات و اصطلاحات مشهدی اصرار میکرد.»
از اینجا درباره سلطان دیگر لهجه مشهدی حرف زدیم؛ استاد میرخدیوی. کسی که بهقول شهرام یکی از نگهدارندههای پاک و خالص لهجه مشهدی بود: «استاد میرخدیوی هم هیچوقت در صحبتهای روزمره اش مشهدی صحبت نمیکرد. من این افتخار را داشتم که در دوران نوجوانی چندینسال در برنامههای مختلفی که آقای میرخدیوی و پدرم حضور داشتند، شرکت کنم و میدیدم که اجازه نمیدادند لهجه مشهدی بهسمت لودگی برود.»
رسیده بودیم به ویژگیای که مرحوم رضاپور را با آن میشناسند: لهجه مشهدی. موضوعی که خیلی روی آن تعصب داشت و آن را به بهترین شکل ممکن اجرا میکرد. مرحوم رضاپور کار برخی از همکاران و دوستانش را که در نمایشها، فیلمها، سریالها یا فیلم سینمایی، به هر شکلی میخواستند با لهجه مشهدی حرف بزنند، انتقاد میکرد. دلیلش این بود که دوست نداشت لهجه مشهدی لوده جلوه کند یا مسخره شود. روی این موضوع خیلی متعصب بود.
رسیده بودیم به ویژگیای که مرحوم رضاپور را با آن میشناسند: لهجه مشهدی. موضوعی که خیلی روی آن تعصب داشت و آن را به بهترین شکل ممکن اجرا میکرد. مرحوم رضاپور کار برخی از همکاران و دوستانش را که در نمایشها، فیلمها، سریالها یا فیلم سینمایی، به هر شکلی میخواستند با لهجه مشهدی حرف بزنند، انتقاد میکرد. دلیلش این بود که دوست نداشت لهجه مشهدی لوده جلوه کند یا مسخره شود. روی این موضوع خیلی متعصب بود.
حرفمان با شهرام رضاپور به برنامهسازی در رادیو کشید، به اینکه انگار صداوسیمای خراسان رضوی سالهاست نه کاری تولید کرده است نه خروجی مطلوبی دارد و نه انگار دلش میخواهد خروجی داشته باشد و از هنرمندان شهرش استفاده کند.
از شهرام پرسیدم سالها و ماههای آخر عمر پدرش چطور گذشت و مشغول چه کاری بود؛ «سیمای خراسان برنامهای تولید نمیکرد. همیشه انتقادم این بود که روزگاری با کمترین و ناچیزترین امکانات و با استادان خیلی خوب و درجهیک برنامه تولید میکردند، اما شما توی سالهای اخیر برنامهای نمیبینید که در سیمای مشهد تولید شده باشد. اگر هم چیزی پخش میشود متعلقبه شبکههای دیگر است. در چند سال اخیر، حداقل در این دو دهه اخیر، یادتان هست سیمای خراسان برنامهای تولید کرده باشد؟
اواخر دهه۷۰ یا ۸۰ بهگمانم سریالی در مشهد تولید میشد به اسم «سایه برای همه» که زندهیاد نعمتالله گرجی آمده بودند مشهد. یکیدو تا سریال را هم استاد رضا صابری نوشتند و تولید شد. میخواهم بگویم یک دورهای بازار تولید صداوسیمای خراسان کجدارومریز گرم بود ولی این اواخر دیگر هیچکاری ساخته نشد. برای همین، پدرم همیشه در رادیو بودند و بهنوعی بخش هنری رادیو را کارگردانی میکردند.»
غروب شده بود و دیگر باید گفتگو را فیصله میدادیم. مرگ دستکم برای همه ما پایانی مقطعی است که به ابدیت متصل میشود. شهرام رضاپور از آن روز پاییزی سال۹۲ گفت که پدرش از ضبط برنامه برمیگشت. روزی که سکته مغزی کرد و بعد دیگر هیچوقت هیچچیز مثل روز اول نشد؛ «پدر در یک هفته دوبار سکته مغزی کرد و سمت چپ بدنش کلا از کار افتاد. البته بعدها با فیزیوتراپی و کار در منزل و کاردرمانی، مقداری راه افتاد، اما حدود یک سال بعد از دنیا رفت.
آقایی گفته بود چرا عکس آقای رضاپور را توی این بنر گذاشتهاید؟ بچهها گفته بودند ایشان سال۹۳ فوت کرده. باورش نمیشد
یادم میآید یک سال، در ماه محرم و صفر، با دوستان هنرمند تئاتری، خیمهای برپا کرده بودیم دور میدان فردوسی و از عزاداران پذیرایی میکردیم. اواخر دهه ۹۰ بود به گمانم. بچهها بنری زده بودند و تصاویر هنرمندان فقید مشهدی را کنار هم چاپ کرده بودند. یکی از آن هنرمندان پدر من بود.
یک روز آقایی آمده و گفته بود چرا عکس آقای رضاپور را توی این بنر گذاشتهاید؟ بچهها گفته بودند ایشان سال۹۳ فوت کرده. بندهخدا باورش نمیشد.
میگفت آقا! من دیشب توی رادیو داشتم برنامه ایشان را گوش میکردم، مگر چنین چیزی ممکن است! خیلی هم عصبانی شده بود. بعد بچهها گفته بودند پسرش اینجاست و اصلا بیا از خودش بپرس. میخواهم بگویم هنوز هم نمایشنامههایی از رادیو پخش میشود که پدرم قبلتر اجرا کرده بود.»
* این گزارش سهشنبه ۶ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۱ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.