کد خبر: ۱۰۶۹۱
۱۱ آبان ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۳

خاطره حاج حسن از نگهبانی در شب‌های انقلاب

حاج حسن رضوی تعریف می‌کند: من شب‌های زیادی کشیک روستا بودم و شیفت می‌‎دادم، آن شب شیفت صدم من بود که داشت داستان می‌شد، با چراغ‌قوه و از روی پشت‌بام خانه پدری نگاه کردم و فهمیدم به کدام کوچه رفت.

زهرا زنگنه| سر شب که می‌‎شد، حاج‌حسن که آن زمان جوانی سی‌واندی ساله بود، چوب‌دستی را که یک طرفش پارچه بسته شده بود و زیر دست قرار می‌گرفت، برمی‌داشت و راهی کوچه‌های چهاربرج می‌شد، او و جوانان روستا شده بودند ژاندارم‌های روستا‌های توس!

در روز‌هایی که کشور درگیر حوادث انقلاب بود، امنیت محله چهاربرج در دست این جوانان بود و شبانه شیفت می‌دادند تا کسی به روستایشان نگاه چپ نیندازد. درست مثل دهه‌ها قبل‌تر که پاسبان‌ها بر پست‌های شهربند توس حاضر می‌شدند. این وسط خاطرات زیادی در ذهن حاج حسن رضوی ماندگار شده است، مثل آن شبی که تا صبح دنبال یک راهزن بود.

 

دنبال سایه تهِ کوچه

آن شب قرار بود همه چیز عادی باشد، اما همین که لابه‌لای سوسوی نور ضعیف ته کوچه یک سایه از پیش چشمان حسن‌آقا گذشت، شستش خبردار شد که باید با چوب دستی‌اش پی یک شکار باشد. خودش تعریف می‌کند: نور و چراغ برق نداشتیم و بساط امروزی نبود، یک لامپ دو سر کوچه وصل شده بود که من نمی‌دانم آن زمان سیستم برقش چطور بود، ما هم یک چراغ‌قوه‌هایی داشتیم که دست گرفتنش مانند یک وزنه بود و بعد از یک ربع دست گرفتن آن، شانه‌ات از جا درمی ‎آمد.

در حالی که حسن رضوی امیدوار بود که سایه متعلق به یکی از اهالی روستا باشد، دوست هم‌شیفتش خودش را به او رسانده بود و گفته بود: «حسن، یک نفر دارد داخل روستا می‌چرخد، غافل شویم کار خودش را کرده!»

جوانِ چابک آن زمان روستا، خودش را به ارتفاع رسانده بود و از روی پشت‌بام‌ها خودش ردِ آن مرد را در تاریکی شب زده بود. تعریف می‌کند: من شب‌های زیادی کشیک روستا بودم و شیفت می‌‎دادم، آن شب شیفت صدم من بود که داشت داستان می‌شد، با چراغ‌قوه و از روی پشت‌بام خانه پدری نگاه کردم و فهمیدم به کدام کوچه رفت.

می‌خواستم آمادگی شما را ببینم

حسن‌آقا و دوست هم‌شیفتش آماده می‌شدند تا در آن شب سرد زمستانی خودی نشان دهند، از آتش داخل حلب روغن که روشن کرده بودند فاصله گرفتند تا در صورت نیاز با یک ضربه چوب به فرد مشکوک او را صبح به بزرگان دِه تحویل دهند. حاج حسن تعریف می‌کند: وارد کوچه که شدم آن آدم فرار کرد. دنبالش رفتیم تا اینکه در کوچه‌ای غیبش زد که ته آن بن‌بست بود و فقط دو خانه داشت. یک خانه، منزل رئیس ما و انقلابی فعال، علی‌آقا بود.

رضوی تعریف می‌‎کند: گفتیم اول علی‌آقا را بیدار نکنیم، پس رفتیم سراغ آن یکی خانه، در را که باز کردند، رفتیم و خانه را گشتیم آنجا نبود، نگرانی ما بیشتر شد که نکند یک نفر می‌خواهد به علی صدمه بزند، سریع در خانه‌اش را زدیم. در را که باز کرد موضوع را گفتیم، احساس کردیم نگران نشد، اجازه هم نداد برویم و خانه را بگردیم و یک باره زد زیر خنده...

حاج حسن رضوی ادامه می‌دهد: علی گفت: «می‌خواستم آمادگی شما را ببینم، سربلند شدید، حالا بیایید داخل نماز صبح را با هم بخوانیم.» بعدتر فرصت جبران شد و حسابی سرکارش گذاشتیم که داستان آن بماند برای وقت دیگری.


* این گزارش پنج‌شنبه ۱۰ آبان‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44