داستان زندگی «آقاموسی»، قصه آن دسته از آدمهای زحمتکشی است که عمرشان با عشق به کار گذشته است؛ عشق به فوتبال، عشق به بچههای محروم، عشق به زمین خاکی، عشق به تیرهای دروازهای که بهسختی به محل آمد و عشق به ساختن و آباد کردن و پرورش فوتبالیستهایی که بعدها هرکدام، راهشان را پیدا کردند.
عشق آقاموسی مهدوی به فوتبال و زمین خاکی انتهای حر ۱۹ یا همان کوچه کشاورز تا حدی بود که گاه صدای خانوادهاش را هم درمیآورد. این عشق، بهانه او بود برای خیلی از مهمانی نرفتنها، مسافرت نرفتنها و همراه خانواده نبودن. این عشق، زندگی او را با فوتبالی عجین کرده بود که، چون نوزادی نوپا در محلهای محروم بهدنیا آمده بود. این آقاموسی بود که این نوزاد را در آغوش گرفت و نوازش کرد و آنقدر از او مراقبت کرد تا به جایی رساندش. تیم «هماساختمان» اصلا وجود نداشت اگر آقاموسی او را رشد نمیداد و بزرگ نمیکرد.
آقاموسی، جوانی هفدههجدهساله بود که برای اولینبار پایش به محله ساختمان باز شد. او که تا پیش از آن به همراه خانوادهاش در کوچه زردی زندگی میکرد، خواهرش که ازدواج کرد، در محلی به اسم قلعهساختمان ساکن شد. وقتی برای اولینبار به آن محل رفت، تا چشم کار میکرد، زمینهای باز و زراعی بهچشم میخورد. جز معدود خانهها و ساختمانهایی که تازه ساخته شده بودند و زندگیهای کوچکی در آنجا شکل گرفته بود.
اتفاقات زندگی طوری رقم میخورد که آقاموسی همانجا ازدواج میکند و ساکن همان محل میشود. علاقه به فوتبال، او را به زمین خاکی میکشاند و بعد از او بچهها و جوانهایی به او میپیوندند. چیزی نمیگذرد که تیم فوتبالی در آن محل شکل میگیرد؛ تیمی که بنیانگذارش آقاموسی بوده که عشق فوتبال در همه وجود او موج میزند و این عشق در بین همه بچههای تیم تکثیر میشود و ستون محکمی از افرادی که میخواستند تیمشان را به موفقیت برسانند، شکل میگیرد.
یکی از بهترین تیمهای قلعهساختمان پامیگیرد با جوانهای تازهنفس و پرانرژی و آقاموسی انگیزهای بود برای اینکه آنها هر روز در زمین خاکی حاضر شوند و توپ بزنند. حالا وقت آن رسیده بود که آنها برای تیمشان اسمی انتخاب کنند.
آقاموسی که همه اخبار فوتبال را بهروز دنبال میکرد، علاقه زیادی به تیم «هماتهران» داشت و بازیهای آن را دنبال میکرد؛ برای همین پیشنهاد میکند اسم تیم را با توجه به اسم محل، «هماساختمان» بگذارند؛ همین میشود که تیم هماساختمان، اولین و قویترین تیم محدوده قلعهساختمان در شهر شناخته میشود. آقاموسی برای اینکه تیم را سرپا نگهدارد، از هیچ تلاشی فروگذار نمیکند. برگزاری مسابقات مختلف، رهبری بچهها، انگیزه دادن به آنها، داوری، مربیگری، آوردن فوتبالیهای مطرح، همهوهمه کارهایی است که آقاموسی برای نگه داشتن این تیم انجام میدهد.
تیم هماساختمان دیگر در شهر شناخته شده است و در مسابقات محلی، نام و آوازهای برای خود کسب میکند. بچههای تیم در همان زمین خاکی، بازی و مسابقه برگزار میکنند تا اینکه در سال ۵۶ مجموعه ورزشی بزرگی بر روی آن زمین احداث میشود؛ مجموعه ورزشی شهیدرجایی که همه معتقد بودند آقاموسی میتواند یکی از پایههای محکم آن باشد.
آقاموسی که در کنار فوتبال در کار آجر سفالی فعال بوده، در دیوارچینیهای اطراف ورزشگاه هم نقش ایفا میکند. او با دست خود آجر روی آجر میگذارد و ذرهذره شاهد شکلگیری مجموعه ورزشی است. در آن زمان، آقاموسی بهخاطر رفتوآمدهایش در تربیتبدنی و پیگیریهای فراوانش، کاملا شناخته میشود و تقریبا همه مسئولان میدانستند هیچکس به اندازه او نمیتواند این مجموعه را بگرداند.
با افتتاح مجموعه ورزشی شهیدرجایی و حضور آقاموسی در آنجا، اتفاقات ورزشی خوبی در شهرک شهیدرجایی رقم میخورد. ورزشکاران زیادی پا به آنجا میگذارند و مسابقات ورزشی خوبی در آن محدوده برگزار میشود.
تا چند سال پیش که فضای کار برای آقاموسی تنگ میشود. بارو کردنش هم سخت است که مدیران جدید به ۳۵ سال عشق او پشت کنند و بدون در نظر گرفتن رابطه دلی که آقاموسی با ورزشکاران بهوجود آورده است، بهدنبال حرفهای حاشیهای بروند.
آقاموسی میگوید: «من در این ۳۵ سال ضرر نکردم و به اندازه زحماتم، دستاورد هم داشتم، اما انتظار نداشتم فضا طوری شود که من مجبور شوم از خانه خودم بروم». برای همین است که با وجود اینکه کسی از آقاموسی نمیخواهد مجموعه ورزشی را ترک کند، استعفا میدهد و از آنجا میرود. اگرچه او آنقدر در تربیتبدنی اعتبار دارد که دوباره مدیران پیمانکاری، سالن ورزشی دیگری را به او میدهند. یاد و خاطره کار و زندگی در ورزشگاه شهیدرجایی، همراه همیشگی اوست. در ادامه پای برخی واگویهها و خاطرات آقاموسی مینشینیم.
«یادم نمیرود اولینباری که خواستیم زمین خاکی انتهای کوچه کشاورز را به زمین فوتبال تبدیل کنیم، خودمان رفتیم و تیردروازه آوردیم و از همان روز بود که مسابقات فوتبال، یکی پس از دیگری در آنجا برگزار میشد. بچهها با شوروهیجان حضور پیدا میکردند و افراد محلی برای تشویق، دورتادور زمین مینشستند.»
بسیاری از خاطرات من با تیم هماساختمان عجین شده. هر لحظه زندگی من با خاطرات این تیم آمیخته شده است. هر روز تمرین، هر روز مسابقه. یادم میآید آن زمان تیم «هماتهران» روی بورس بود. اعضای این تیم، لباسهای لیموییرنگ داشتند؛ برای همین ما هم اسم تیممان را «هماساختمان» گذاشتیم و رفتیم و برای بچهها لباس خریدیم.
نمیدانم با چه بیانی بگویم ولی عشق در فوتبال، همه ابعاد زندگی مرا گرفته است. هر لحظه زندگی من در این ۳۵ سال با عشق در فوتبال گذشت. با بچههایی که خانوادههایشان آنها را به من میسپردند. با اعتمادی که به من داشتند و با لحظهلحظه رشدی که در بین بچهها میدیدم و من بهشدت از کارم لذت میبردم.
روزی همسرم به من گفت: «موسی، یادت باشد ۳۵ سال روزهای جمعه با هم حرم نرفتیم.» همین حرف، روزها و ماهها و سالهای زیادی را برای من یادآوری کرد که فکروذکرم فوتبال بود و فوتبال، تا همین حالا که اگر یک روز در سالن و کنار بچهها نباشم، آرامش ندارم؛ اگرچه خانوادهام خیلی به من در این راه کمک کردند و اگر حمایت و همدلی آنها نبود، نمیتوانستم دوام بیاورم.
آقاموسی انگیزهای بود برای اینکه آنها هر روز در زمین خاکی حاضر شوند و توپ بزنند
ورزشگاه شهیدرجایی را مثل خانهام میدانستم. همانجا بود که بچههای من بزرگ شدند، عروس و داماد شدند، خودم و همسرم پابهسن گذاشتیم و پیر شدیم. بچههای کوچکی که به آنها فوتبال یاد میدادیم، بزرگ شدند. برخی ماندند و برخی رفتند. آنجا واقعا خانه من بود؛ خانهای که هنوز هم عاشقش هستم و با آن خاطرات زیادی دارم.
۱۸ سال تمام، مسابقات جام رمضان را برگزار کردم. همه این مسابقات به شکل مطلوب برگزار شد و خوشبختانه حاصل برگزاری یکی از این دورهها، سفر مکه بود که نصیبم شد. این سفر، خستگی سالها کار را از تن من بیرون برد و خاطره زیبایی برایم برجای گذاشت.
یکی از خاطرههای زیبای زندگی من، حضور درکنار بچههای شهرک شهیدرجایی است. اعتماد خانوادهها به من طوری بود که وقتی برای مسابقهای میرفتم با والدینشان صحبت کنم، با اعتماد کامل با من برخورد میکردند. اینها همه به من انرژی میداد. وقتی میدیدم کسی در فوتبال رشد میکند، سعی میکردم راهنماییاش کنم تا پیشرفت کند و درکل آن بچهها را مثل بچههای خودم میدانستم.
همین چند سال اخیر بود که مشکل آبوفاضلابی برای اهالی پیش آمد. وقتی از مسئولان تربیتبدنی خواستم پیگیر این مشکل شوند، برخورد خوبی نشان ندادند و گفتند آب را ببندم. من نمیخواستم آب قطع شود؛ برای همین گفتم: «مگر من شمرم که آب را ببندم؟» با وجود اینکه هیچ تلاشی برای حل مشکل آبوفاضلاب آنجا انجام نشد، یکی از بچههای فوتبال با استفاده از ارتباطاتش با آبوفاضلاب، این مشکل را حل کرد.
وقتی فضا برای کار من بهگونهای شد که انتظارش را نداشتم، تصمیم گرفتم کنار بکشم، اما این کنار کشیدن، راحت نبود. جدا شدن از محلی که خانه دوم من بود، راحت نبود، با این حال گلایهای ندارم، حتی از آنها که به هر طریقی سعی کردند برایم حاشیه درست کنند. اگرچه هنوز از برخی حرفها دلخورم ولی همین خاطرات و تجربههایی را که امروز دارم، ترجیح میدهم به گلایه داشتن.
* این گزارش دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵ در شماره ۲۰۷ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.