کد خبر: ۱۰۴۲۸
۱۶ مهر ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰

خاطرات ناب «نائمی» از باشگاه افسران تا همراهی با آیت‌الله عبادی

داستان زندگی علی‌اکبر نائمی از روستایی در قائنِ خراسان شروع می‌شود و به بودن در میان سران و درباریانی مانند هویدا و سرهنگ جلالی و... می‌رسد و سپس به ۱۵ سال همراهی در رکاب آیت‌الله عبادی ختم می‌شود.

بازی روزگار است دیگر. می‌چرخد و می‌چرخد و پسر ملّاحسن سیدآبادی را به تهران می‌رساند و می‌کند «پارکینگ‌دار سرانِ دربار».

«حاج علی‌اکبر» خلاصه یک زندگی پر از اتفاق است؛ خلاصه راهی که از روستایی در قائنِ خراسان شروع می‌شود و به بودن در میان سران و درباریانی مانند هویدا و سرهنگ جلالی و... می‌رسد و بخشی از این بودن‌ها، در رکاب آیت‌الله عبادی به‌عنوان خدمتگزاری که در بیشتر سفرها، همراهش بوده، می‌گذرد. حالا گذر زمان او را با خانه‌ای چهل‌ساله در محله مقدم عجین کرده است.

 

در رکاب آیت‌الله عبادی بودم

حاج علی‌اکبر نائمی گاهی همه زندگی‌اش در یادگاری یک دوست متجلی می‌شود؛ یک دست کت و شلوار و پیراهنش. هنوز آن‌ها را نگه داشته و سحرگاه که برای اقامه نماز به حرم می‌رود، می‌پوشدشان.

می‌گوید: «یادگار دورانی است که در رکاب مرحوم آیت‌ا... عبادی، امام جمعه سابق بودم؛ ۱۵ سال همراه با اکیپ نمازجمعه مشهد برای سخنرانی آیت‌الله، بیشتر شهر‌های ایران را سفر کردم. این را اضافه کنید به ۱۵ سال فَرش پهن کردن در حرم بدون مُزد خدمت که همه‌اش فقط نشان افتخاری است بر سینه‌ام.»

دستمزد سال‌ها خدمت حاج‌علی در تدارکات نمازجمعه مشهد، خلاصه شده در جایگزینی نوه‌اش که با افتخار می‌گوید: «حسن حریری را جای خودم گذاشتم.»

 

مکتب ملّاحسن

«حاج‌علی» متولد ۱۳۱۳ است در روستای سیدآباد. پسر کوچک‌ِ خانواده‌ای شش‌نفره. پدرش «ملّاحسن» سواد خواندن و نوشتن داشته و خیلی از سیدآبادی‌ها در مکتب او باسواد شده‌اند.

آن‌طور که خودش می‌گوید، پدربزرگش هم سواد خواندن و نوشتن داشته و پدرش، پیشه معلمی را از او که بزرگ روستا بوده است، آموخته.

گویا همان زمان نیمی از سید‌آباد متعلق به آنها بوده که دخترِ خان یکی از روستا‌های اطراف راضی می‌شود به عقد ملّاحسن دربیاید، اما حاج‌علی آن‌چنان که از فرزند یک ملّا توقع می‌رود، میراث‌دار سواد پدر و جدش نمی‌شود و فقط همان سواد قرآنی را که به کارش می‌آید، یاد می‌گیرد. صحبت به اینجا که می‌رسد، خنده‌ای ریز از سر حسرت می‌کند و می‌گوید: «سواد داشتم، نصف تهران مال من بود!»

 

قُلهک؛ پارکینگ زمانیان

بیست‌و‌دوسه‌سالی از عمر علی‌اکبر گذشته است که به تهران سفر می‌کند تا به مادر و خواهرِ پزشکش سری بزند؛ «آن موقع مادرم آشپز خان‌ها و درباریان بود و فهمیده بود که پارکینگ سران دربار در قلهک، مسئول ندارد.»

تویوتا، پیکان، بنز و خودرو‌های مختلفی در پارکینگ بود. خودرو‌ها را که پارک می‌کردند، سوییچ را به من می‌دادند 

همان زمان است که مسیر زندگی حاج‌اکبر، سوی دیگری می‌گیرد؛ او چند روز بعد مسئول پارکینگی سه‌هزار متری با سه اتاق است که برای زندگی او و همسر و دو فرزندش زهرا و جعفر کفایت می‌کند.

پارکینگی که ورودی‌اش چهار تومان بود؛ یک تومانش سهم او و زن و بچه‌اش، یک تومانش سهم شهربانی و دو تومان دیگر هم سهم خانواده زمانیان که پارکینگ را با فروش چند هکتار از زمین‌های روستای زادگاهشان خریده بودند.

از این پارکینگ، سران دربار استفاده می‌کردند که اغلب در همان بالای شهر تهران یعنی شمران و محله‌های حوالی قلهک سکونت داشتند؛ کسانی مانند هویدا، سرهنگ جلالی (فرمانده کل ارتش)، پسرخاله شاه و...
حاجی می‌گوید: «بین سران دربار همه‌جور آدم بود؛ هم متدین بود و هم افرادی که خودشان را سینه‌چاک شاه می‌دانستند.»

یک‌بار یکی از این افسران وقتی دیده بود حاجی از روی سادگی با آفتابه وضو می‌گیرد، گفته بود این کار تو اشتباه است؛ زیرا آفتابه کاربرد دیگری دارد و وضو با آن، شأن نماز را پایین می‌آورد.

یک‌بار دیگر هم سرهنگی آمده و تهمت زده بود به حاجی که تو عینک من را دزدیده‌ای و روز بعد آمده بود و کلی عذر‌خواهی که موقع وضو، زیر حوله جامانده بود و من متوجه نشده بودم.

از مدل خودرو‌ها هم این‌گونه می‌گوید: «تویوتا، پیکان، بنز و خودرو‌های مختلفی در پارکینگ بود. خودرو‌ها را که پارک می‌کردند، سوییچ آن را به من می‌دادند تا آن را در صندوقی فلزی بیندازم که هنوز هم آن را نگه داشته‌ام. هیچ‌گاه رشوه یا پولی به من نمی‌دادند.

فقط آمریکایی‌ها که می‌آمدند، پول بیشتری می‌دادند تا بهتر از خودروهایشان مراقبت کنم. همچنین آن زمان خانم‌هایی در دربار بودند که ماشین داشتند و در پارکینگ رفت‌و‌آمد می‌کردند.»

 

از خانه ملّاحسن سیدآبادی تا باشگاه اختصاصی افسران دربار در قُلهک، با علی‌اکبر نائمی

 

همه نوع خلاف در باشگاه اختصاصی افسران

حاجی می‌گوید: «در بین افسران، آدم‌های بدی هم بودند.» مجوزی که حاجی برای ورود به باشگاه اختصاصی افسران در قلهک داشته، پرده از خیلی از اسرار برمی‌دارد؛ «آنجا همه‌جور خلاف انجام می‌شد؛ از قماربازی و عَرق‌خوری بگیر تا مصرف مواد و کار‌های ناشایست دیگر.

یک‌بار که خودروی یکی از سرهنگ‌ها در موقعیت نامناسبی پارک شده بود، به باشگاه رفتم تا او را برای جابه‌جایی خودرویش صدا بزنم. در را که باز کردم، دیدم عده‌ای پای تلویزیون ایستاده‌اند و هیئت‌های روز عاشورا را نگاه می‌کنند.

بعد تلویزیون را خاموش کردند و گفتند یک جنگی شده و این مسلمان‌ها برای خودشان علی و حسین و... درست کرده‌اند. آمدم بروم بیرون که سرهنگی صدایم کرد و گفت حاج‌اکبر! بایست و اینجا را تماشا کن. دیدم یکی از افسران را روی زمین می‌کشانند، بعد از یقه‌اش گرفتند تا چکی را امضا کند. می‌گفتند همسر و خانه و خودرویش را باخته است.»

 

اعتراض کفن‌پوشان به تبعید امام

آلبوم عکس‌های حاج‌علی پر از خاطره است؛ عکس‌هایی که هرکدام روایتی دارد. از باشگاه درباریان در قلهک تا پابوس امام‌خمینی در جماران و رزمند‌گی‌هایش در مهران.

حاجی، زمانی که امام را تبعید کردند، خوب در خاطر دارد؛ همان تبعید پانزده‌ساله. می‌گوید: «در پی تظاهرات قم، عده‌ای از انقلابی‌ها کفن پوشیدند و از سه محله در تهران راه افتادند به سمت خیابان سعدی. شاه که متوجه اینها شد، همان‌جا این تظاهرات را خنثی کرد، اما مردم مقاومت کردند که در نتیجه آن، نیرو‌های رژیم صد‌ها نفر را کشتند و زخمی کردند.»

 

پای منبر کافی

در سال‌هایی که حاج‌علی، مسئول پارکینگ افسران دربار بود، روزهایش از بعد از نماز صبح تا ساعت ۲۲ در پارکینگ می‌گذشت، اما شب‌ها پای منبر‌های آقای کافی بود و سعی می‌کرد پای منبر او از حال‌وروز امام و جریانات انقلابی مطلع شود؛ «آخر آقای کافی سر نترسی داشت و بی‌پرده صحبت می‌کرد.»

روزهای حاج علی در پارکینگ می‌گذشت، اما شب‌ها پای منبر‌های آقای کافی بود تا از اخبار امام و انقلاب مطلع شود

روزی یکی از ساکنان مرفه قلهک به نام اکبر به پارکینگ می‌آید و می‌گوید: «حاج‌اکبر! این‌قدر نرو پای منبر کافی، بیا امشب تو را به جای بهتری ببرم.»

مرد هشتادویک‌ساله محله مقدم می‌گوید: «با اکبر راهی آن جلسه شدیم. محافظان جلسه، چادر‌هایی بر سر داشتند و در صحن حیاط راه می‌رفتند و اسلحه‌هایی را پنهان کرده بودند.

داخل ساختمان، قاریان و مفسران و عالمان دین، شال‌های سفیدی بر سر داشتند و قرآن تفسیر می‌کردند و صحیفه سجادیه می‌خواندند... مجلس لومی‌رود و چند دقیقه بعد هلی‌کوپتری بالای ساختمان می‌آید و بعد هم ماموران می‌ریزند داخل ساختمان و درگیری و کشتار شروع می‌شود.»

 

دلتنگ برادرم بودم، نه خواهان مالکیت پارکینگ

انقلاب که شد، پارکینگ هنوز هم سر جای خود بود و حاجی مسئول آن؛ «برادرم در مشهد سکونت داشت و دلتنگ دوری‌ام بود. این شد که تصمیم گرفتم به مشهد بازگردم. سال ۵۹ بود.

خاطرم هست روزی که اثاثیه را جمع می‌کردم، پسرخاله شاه گوشم را گرفت و گفت پارکینگ مال توست، کجا می‌خواهی بروی؟ این پارکینگ سند ندارد و حق کسی است که تمام این سال‌ها در آن خدمت کرده است، اما من گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود و همه فکروذکرم تنهایی برادرم در مشهد بود.»

حاجی که می‌آید مشهد، این خانه را در محله مقدم، به مبلغ ۷۰ تومان می‌خرد. همچنین دو وانت هرکدام به ارزش ۴۲ تومان برای خود و برادرش می‌خرد تا چرخ زندگی را بچرخانند؛ «بادمجان و چیز‌های دیگر از میدان بار می‌گرفتم و در روستا‌های اطراف می‌فروختم.»

 

راننده آمبولانسِ جبهه

هنوز هم شوق حاجی در خدمت به امام و انقلاب با همان قوت باقی است. پس از آن سفر، او دوباره به مشهد بازگشت و سعی کرد به هر کسبی که مشغول می‌شود، در کنارش خدمت به انقلاب را هم رها نکند. چند ماهی به منطقه شوشِ مهران اعزام شد و در آنجا راننده آمبولانس بود.

در زمان رزمندگی همه می‌دانستند که تیر و گلوله و خمپاره برای او مثل شوخی است. هم‌رزمان حاجی بار‌ها از او خواسته بودند کمی ترس داشته باشد، اما او همیشه می‌گفت عمر هر آدمی دست خداست؛ «یک‌بار بمبی در نزدیکی من بر زمین خورد. ترکش‌هایش چند رزمنده را شهید کرد، اما خدا خواست که به من هیچ آسیبی نرسد.»

او حالا در هشتادویک‌سالگی باز به این فکر می‌کند که چطور خدمتی کند درخور شأن انقلاب. همسایه‌های حاجی می‌گویند: «او هنوز با مراعات حال مستاجرانش در گرفتن کرایه و وجوهی که برای کمک به مساجد و همسایه‌های درمانده می‌پردازد، نشان می‌دهد که درخت انقلاب در دلش سبزِ سبز است.»

 

عشق امام (ره) مرا تا جماران کشاند

چند وقتی گذشت که برای سر زدن به خواهرم، دوباره راهی تهران شدم. خواهرم که می‌دانست من چقدر عشق خمینی دارم، می‌گفت: «برادر! این قدر خمینی‌خمینی نکن؛ قصد دارند جماران را بمباران کنند.» صحبت‌هایش را درباره بمباران روی کاغذی نوشتم و راهی جماران شدم.

از پل تجریش، خودرو بالا نمی‌رفت. ورودی محل زنجیر انداخته بودند و سرباز‌ها نگهبانی می‌دادند. مردم برای دیدار آقا می‌آمدند و پس از احراز هویت وارد می‌شدند.

خاطرم هست همان جا خانمی جنوبی و درشت‌هیکل همراه پسری آمده بود و مدعی بود مادر دو شهید است و با سروصدا اصرار می‌کرد که وارد شود، اما ماموران اجازه نمی‌دادند.

وقتی او را بازرسی کردند، متوجه شدند کُلتی همراهش است و برای ترور امام آمده و همه حرف‌هایش دروغ است. من که جلو رفتم و گفتم می‌خواهم با امام دیدار کنم، گفتند نمی‌شود.

گفتم نامه‌ای سری دارم که فقط به خود آقا می‌دهم. ضمیمه حرفم گفتم از مشهد، شهر امام‌رضا (ع) آمده‌ام و خبر مهمی دارم. با اصرار وارد شدم و نزد امام جمارانی (کسی که خانه‌اش را برای اقامت امام‌خمینی (ره) به ایشان واگذار کرده بود) رفتم و نامه را به ایشان دادم.

شنیدم که عده‌ای از نیروی دریایی آمده‌اند و از امام اجازه می‌خواهند تا بخشی از عراق را بگیرند که امام ناراحت شدند و اجازه ندادند و گفتند: «نمی‌شود بی‌گناه و باگناه را با هم بکشید. اگر قرار است کاری کنید، بروید عَرق‌خور‌ها و کاواره‌نشین‌ها و لامذهب‌ها را در کشور خودمان ریشه‌کن کنید.»

چند روز بعد حادثه بمب‌گذاری در آن باغ، نزدیکی محل اقامت امام رخ داد که خوشبختانه نتوانست آسیبی به ایشان برساند.




* این گزارش سه شنبه، ۲۰ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44