یک هفته بعداز شهادت حاجرضا شمقدری در واقعه ترور خیابان تهران در رادیو بغداد اعلام شد؛ «یکی از عوامل شکنجهگر ساواک خمینی به دست نیروهای قهرمان منافق مجازات شد.»
هرکسی حاجرضا را میشناخت، از بستگانش تا دوست و آشنا و کسبه و همسایههایش در خیابان تهران میدانستند او دستش به خیر است و حرفش، حجت. محلیها او را قبول داشتند و هربار مسئلهای یا مشکلی داشتند درِ خانه حاجرضا برای حضورشان و گفتن درددلهایشان همیشه باز بود.
او باوجود اعتقاد به انجام صلهرحم و سرزدن مداوم به فامیل، هیچگاه همسایهها و حتی افراد کاملا غریبهای را که نیاز به کمک داشتند، فراموش نمیکرد. بین همسایهها میگشت و آنهایی را پیدا میکرد که در محله ضعیفتر بودند و کمتر موردتوجه. از احوالشان جویا میشد و درِ خانهاش به روی این افراد نیز باز بود.
مغازهاش حوالی انقلاب و پس از آن، شده بود یک پاتوق انقلابی دنج که نوجوانان محله تا ریشسپیدان همه به آن راه داشتند. برای مبارزهبا منافقان و ظلمکنندگان، خانه و مغازه را انگار وقف انقلاب کرده بود. خودش هم وقف بود؛ وقف آبیاری نهال نوپایی که هنوز دستان پلید بسیاری بودند که نمیخواستند رشد کند و تبدیل به درخت تنومند امروز شود؛ انقلاب را میگویم.
همان سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب بود که با فعالیتهای انقلابی پروپیمان حاجرضا، منافقان بسیار عصبانی شده بودند. این شد که ۱۶ مرداد ۱۳۶۰ مغازهاش در خیابان ضد بین کوچه دوم و سوم براثر مواد آتشزا دچار حریق شد؛ آتشسوزی براثر پرتاب کوکتلمولوتف. حاجرضا میدانست قصه از کجا آب میخورد؛ اخیراً برخی از گروهکها او را تهدید کرده بودند.
همسر؛ زهرا مذهب:
در راه اسلام، هر کاری که از حاجرضا برمیآمد، انجام میداد. دستش هم به خیر بود. همیشه میگفتم هر کاری میخواهی انجام بده؛ فقط جبهه نرو. بهخیال خودم فقط در جبهه شهید میشوند؛ نگو که تقدیر حاجرضا شهادت بود، در مکانی که اصلا تصورش را هم نمیکردم.
حاجرضا بسیار خوشاخلاق بود؛ این خلقوخوی او برای همه عمومیت داشت؛ بهجز دشمنان اسلام. سنت صلهرحم برای حاجرضا بسیار جدی بود. هفتهای نبود که به خانوادهاش سر نزند.
بهجز خانواده و آشنا و بستگان که به آنها سرکشی میکرد و از احوال آنها جویا میشد، بسیار به سرزدن به همسایههایی که محروم بودند و کمتر دیده میشدند، پایبند بود.
درِ خانه را برای این افراد باز میگذاشت و برای اینکه آنها حس راحتی بیشتری با او داشته باشند مثل یک دوست صمیمی رفتار میکرد. مهمانمان که میشدند، گاهی در ظرف مشترک با آنها غذا میخورد. اگر برای همسایهها اتفاقی میافتاد و میخواستند به بیمارستان بروند یا گرهای در زندگیشان بود، حاجرضا از دل و جان به آنها خدمت میکرد.
حاجرضا رسم خوبی داشت. هر سال عید غدیر که میشد، به همسایههایش نیز که وضع مالی خوبی نداشتند، سر میزد تا به این بهانه از احوال آنها جویا شود و مشکلاتشان را بهتر بشناسد و درصدد رفع آن برآید.
هیچگاه دلش نمیآمد دل کسی را برنجاند. گاه تلاشهایش در راه اسلام بسیار زیاد بود و کمتر میتوانست خانوادهاش را ببیند، اما هیچگاه نمیگذاشت کوچکترین دلخوری از او داشته باشم و همیشه تاکید داشت که رضایت همسر واجب است.
دوران زندگی با او آنقدر خاطرات خوشی برای من به همراه داشت که پس از شهادتش تا مدتها منقلب بودم و نمیتوانستم دوریاش را باور کنم. همیشه با خدا صحبت میکردم و صبر فراوان میخواستم. حالا و پساز گذر ۳۲ سال از آن روز، هنوز یاد حاجرضا که میافتم، حسوحال غریبی دارم.
شاهد عینی ترور و شاگرد دوست حاج رضا؛ علی رباطی:
ساعت۸:۳۰ روز چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۶۳ مقارنبا هفته وحدت. آن روز هم مثل همیشه کرکره مغازهاش را حوالی ساعت۶ صبح بالا زده بود. عادتش بود روزنامهای از مغازهاش میآورد و سر دو نبش خیابان امام رضا ۳۶ (کوچه دوم خیابان تهران) به دیوار تکیه میداد و روزنامه میخواند.
آن روز هم همینگونه رفتار کرد. من طبق عادت هر روز سلام و علیکی کردم و وارد مغازه شدم تا باری را که آمده بود، تخلیه کنم. در مغازه مشغول جابهجا کردن وسایل بودم که صدای گلوله را شنیدم.
دلم شور عجیبی داشت. با عجله به خیابان آمدم و دیدم حاجرضا با اصابت گلولهای به پیشانیاش بر زمین افتاده و فرد مسلح هم درحال بلندکردن موتور تریلی است که نقش زمین شده است. موتور سنگین بود.
همانجا ماموران سر رسیدند و آن ملعون، موتور را رها کرد و پا به فرار گذاشت. فاصله میان ماموران و ضارب در حدی بود که میتوانستند به پایش گلولهای بزنند، اما تیری شلیک نشد و بعدها هم خبر دستگیریاش را نشنیدیم. داخل کوچه سوار بر موتوری دیگر شد و از صحنه گریخت.
آن زمان درگیری با منافقان و حزب توده زیاد بود. عصرها مغازهها را تعطیل میکردیم و به رهبری حاجرضا مکانهای فعالیت آنها را شناسایی کرده و سر وقتشان میرفتیم تا نتوانند برای ایجاد اختلال در انقلابی که چندسالی بود متولد شده بود، فعالیتی داشته باشند.
همین شد که چند بار مغازههای این محله را به آتش کشیدند؛ مغازه حاجرضا و همچنین مغازه حاججعفر مقدسزاده که هنوز من در مغازه اش شاگردی میکنم از آن جمله بود.
حاجرضا آدم شجاعی بود. هرقدر منافقها تهدیدش میکردند، باز هم حاضر نمیشد از فعالیتهای انقلابیاش دست بکشد. اخلاق و روحیه خوبی داشت و به دیگران نیز روحیه میداد و همه را به انجام کار خیر تشویق میکرد.
حاجرضا آدم شجاعی بود. هرقدر منافقها تهدیدش میکردند، باز هم حاضر نمیشد دست از فعالیتهای انقلابیاش بکشد
برادر بزرگ؛ غلامحسین شمقدری:
حاجرضا ورزشکار بود و درکنار فعالیتهای انقلابیاش به ورزش هم بسیار اهمیت میداد. او قهرمان در رشته ورزشی ژیمناستیک بود و در چندرشته ورزشی دیگر نیز تبحر داشت.
انقلاب که شد، بیشتر وقتش به فعالیتهای انقلابی میگذشت و دیگر کمتر فرصت برای ورزش داشت. در مغازهاش همیشه صحبت از اسلام بود و انقلاب و خبرهای جدید حزب جمهوری اسلامی.
او عضو فعال این حزب شده بود و از مغازهاش برای رشددادن انقلابیها و برگزاری جلسات بهره میبرد. کمی که گذشت، مغازهاش در چشم منافقان و مخالفان اسلام بهعنوان یک پایگاه فعال انقلابی شناخته شد.
طبقه بالای مغازهها را برای برگزاری جلسات درنظرگرفتیم و جلسات و دورههای قرآن را در همان اتاق بالابرگزار میکردیم. کمکم و در سالهای ۵۸ و ۵۹ آن اتاق بالا پایگاه فعالیتهای انقلابی شد و انجمن اسلامی شهیدهاشمینژاد نام گرفت و تا امروز به فعالیتهایش ادامه میدهد.
آن فعالیتهای انقلابی این روزها رنگ زیباتری به خود گرفته است؛ وقتی حالا دیگر از منافقان و مسلسلهایی که شیشههای اتاق را خرد و خاکشیر میکرد، خبری نیست و هنوز هم در این مکان، قرائت قرآن، زینتبخش جمع انقلابیهای محله است و آغازگر جلسات جامع انجمنهای اسلامی که در آن مسائل روز اجتماع نیز تحلیل میشود.
فرزند ارشد؛ امیرالله شمقدری:
پدرم انسان بسیار فعالی بود. او بسیار بانشاط و سختکوش بود و هوش اجتماعی و عاطفی سرشاری داشت. دائم به خانه بستگان و دوستان و همسایگان سرکشی میکرد و و الگو و نمونه تمامعیار سنت صلهرحم بود. همیشه تبسم بر لب داشت و بسیار اهل سفر بود.
کریمانه، اما ساده زندگی میکرد. او قهرمان کشوری ژیمناستیک بود. هیچگاه از دستگیری از محرومان دست نمیکشید و بسیار به منزل افراد نیازمند میرفت و درِ خانه ما همیشه به روی آنها باز بود. به پناهدادن به مستمندان بسیار تاکید داشت. یک بار پیرمردی از بوشهر به خانه ما آمد و یک هفته ماند. در آن یک هفته بهگونهای با آن پیرمرد رفتار میکردند که انگار پدربزرگ ماست.
پدرم اصرار فراوان بر حضور در مسجد و اقامه نماز اول وقت داشت. در همین راستا ساعت کاری او با زمان نماز تنظیم شده بود.
صبح زود سر کار میرفت و تا اذان ظهر کار میکرد؛ بعداز اقامه نمازش در مسجد به منزل میآمد و بعداز صرف ناهار دوباره به محل کارش برمیگشت و مجدد تا اذان مغرب فعالیتش را ادامه میداد. پساز اقامه نماز شب، یکساعتی را در مغازه میماند و بعد به خانه میآمد و درکنار خانوادهاش بود.
او به رزق حلال بسیار معتقد بود و ۳۰آبان هر سال کوچکترین داراییهای منزل و مغازه را همراه مقدارش یادداشت میکرد و خمس و زکاتش را میپرداخت که من هم همین عادت را از او درس گرفتم.
مغازهاش، پایگاه فرهنگیتبلیغی بود. هر روز صبح بریده جراید را از روزنامهها جدا میکرد و بر در و دیوار مغازه میچسباند. بهویژه شبها پساز نماز، مغازه رنگفروشی پدر پاتوق گفتگوهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی میشد.
دوست و همسنگر؛ حاج جعفر مقدسزاده:
از سال۵۴ مغازه من و شهید در همین خیابان بود و درکنار هم. من و او سهچهار سال اختلاف سنی داشتیم. او کوچکتر بود. برای انقلاب از دل و جان مایه میگذاشت و بسیار مردمدار بود. او بانی جلسات انجمن اسلامی میشد و این جلسات را بهصورت سیار در مکانهای مختلف برگزار میکردیم.
منزل ما یک کوچه با هم فاصله داشت و در همین خیابان تهران بود. آن زمان ساختار کوچهها کمی تفاوت داشت. ۱۰ شب اول محرم روضه منزل آنها بود و ۱۰ شب صفر منزل ما. هردو با هم ازسوی بسیج اصناف به جبهه رفتیم و همسنگر شدیم؛ دزفول سال۶۲.
آنجا کارهای پشتیبانی را انجام میدادیم. یادم است امیرآقا پسر بزرگ شهید همراه چند تن دیگر از اقوام و بستگانشان هم در جبهه بودند. آن زمان پسرشان هفدههجدهساله بود. مغازهشان در مشهد بسته مانده و، چون امیرآقا هم جبهه بود، دیگر نمیتوانست بماند. دو ماه که گذشت، برگشت مشهد، اما در مشهد هم فعالیتهایش بسیار وسیع بود.
زمان انقلاب تمام راهپیماییها را به اتفاق شرکت میکردیم و هر جایی که نیرو میخواستند و کمکی درراستای تحکیم انقلاب نیاز بود، او از دل و جان مایه میگذاشت. حاجرضا مردی متدین و نمازخوان بود. ملایم و خونسرد و مردمدار. خانواده بسیار انقلابی و متدینی داشت که در برخورد با یکدیگر الگوی خوبی برای دیگران بودند.
خواهرزاده؛ اسماعیل پاکسیما:
زمان شهادت دایی هفدههجدهساله بودم. حاجرضا بسیار فعال بود. او برای نوجوانان هم برنامه انقلابی داشت. پسرش امیرا... همسنوسال من بود. آن زمان پسرش و ما جوانترهای فامیل هم در مغازهشان رفتوآمد داشتیم و در فعالیتهای انقلابی حاجرضا مانند امیرآقا گوشهای از کار را که از پس آن برمیآمدیم، میگرفتیم. تجمع، درگیری با منافقان و... از فعالیتهای مهمی بود که حاجرضا ما را هم در آنها سهیم میکرد.
محلیها او را قبول داشتند؛ هربار مسئلهای یا مشکلی داشتند درِ خانه حاجرضا برای حضورشان باز بود
حرف او حجت بود. به ما که چیزی میگفت، چون قبولش داشتیم هیچ گاه «نه» نمیگفتیم. یکبار به من گفت با فلان دوستت، دیگر معاشرت نکن و من، چون میدانستم حرفی که میزند به صلاحم است، گوش دادم و به حرفش عمل کردم.
سند بهشهادترساندن حاجآقا رضا در نشریه گروه تروریستی منافقین اینگونه آمده است:
«مجاهد ۲۳۵- ص ۸: براساس گزارش ستاد عملیات مجاهدین خلق در استانهای شمال و شرق کشور، در آستانه هفته حماسه موسی و اشرف در ساعت ۸ بامداد روز چهارشنبه دهم بهمنماه جاری، رزمندگان قهرمان مجاهد خلق، براساس شناساییهای قبلی و طبق یک طرح عملیاتی دقیق و متهورانه، یکی از شکنجهگران و عوامل مهم اختناق و سرکوب مشهد به نام «رضا شمقدری» را در خیابان امام رضای این شهر به مجازات رساندند.
گفتههای منافقان درباره شهادت رضا شمقدری:
در مورخه ۱۳۶۳/۱۱/۱۰ ساعت ۸/۳۰ بامداد دو نفر تروریست با یک دستگاه موتور هندا مدل ۱۲۵ رنگ قرمز که از خیابان تهران به طرف میلان دوم در حرکت بودند، پساز واردشدن به میلان در ابتدای میلان دست چپ میایستند و با شلیک دو تیر به طرف حاجیرضا شمقدری که درحال خواندن روزنامه بوده است، فرار میکنند.
این دو تیر از ناحیه سر اصابت و نامبرده شهید میشود و به تخت پشت به زمین میافتد. دو نفر موتورسوار که موتورشان بهعلت سرخوردن یکی از چرخها به زمین افتاده است، بهطرف انتهای میلان میدوند تا اینکه به چهارراه چهارم میرسند و با ماشین نیسان به رنگ آبی که وسط چهارراه منتظر بود، سوار و از صحنه فرار میکنند.
یک پیکان قرمز رنگ که آن سوی خیابان، پارک بود با دیدن حادثه بهدنبال تروریستها میرود که البته قبلاز رسیدن به چهارراه براثر اصابت یک تیر از ناحیه تروریستها به ماشین نامبرده میایستد. ضمناً در موقع وقوع حادثه، یک نفر به طرف شهید و یک نفر به طرف تروریستها میرود که با تهدید ازسوی تروریستها متوقف میشوند.
منبع؛ سایت هابیلیان
* این گزارش سه شنبه، ۲۳ شهریور ۹۵ در شماره ۲۰۹ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.