سابقه معلمی در خانواده محمودیان قدمتی هشتادساله دارد. در همان سالهایی که ایران در آتش و کینه جنگ بینالملل دوم قرار دارد و قحطی و بیماری سراسر ایران را فراگرفته است، سید حسن هاشمی (پدربزرگ مادری خانواده محمودیان) در کسوت یک معلم چراغ علم و فرهنگ را در بخش بزرگی از سرزمین خراسان روشن نگه میدارد. بعد از او معلمی، همچون میراثی خانوادگی در بین فرزندانش ادامه پیدا میکند. حشمت الساداتهاشمی، دختر سید حسنهاشمی (مادر خانواده)، صفر محمودیان (پدر خانواده)، عاتکه، عادله و یاسین محمودیان فرزندان خانواده نیز در کسوت معلمی ادامهدهنده راه او هستند. آنها سالهای مهم خدمتشان را در محله توس گذراندهاند. عاتکه محمودیان اکنون معلم دانشآموزان توس است. این خانواده نهتنها معلم علم و دانش که معلم اخلاق و رفتار نیک برای دانشآموزان خود بوده و هستند. چند روز دیگر دانشآموزان پشت صفحه تلفن همراه روز معلم را آنلاین تبریک میگویند.
حشمتالساداتهاشمی مادر خانواده است. او سالها معلمیکرده و تأثیر مستقیم و انکارناپذیری در گرایش فرزندانش به شغل معلمی داشته است. سید حسنهاشمی، پدر او نیز سالها معلمی کرده و پدربزرگش سیدهاشمهاشمی هم روحانی و معلم دانشآموزان بسیاری بوده است: «جد پدری من سیدهاشمهاشمی در جوانی برای تحصیل علم و طلبگی به نجف اشرف و کشور عراق مهاجرت میکند. پدربزرگم با شروع جنگ جهانی اول و حمله روس وانگلیس به عشق دفاع از میهن و هموطنانش به ایران برگشت و بعد از آمدن به خراسان، به دلیل آشنایی و دوستی که با مردم مناطق مرزی سرخس و نواحی اطراف آن داشت، مردم این نواحی را بر ضد روسها بسیج کرد. او در طی چند درگیری روسها را وادار به عقبنشینی میکند.»
سیدهاشمهاشمی بعد از عقبنشینی روسها به عنوان معلم، مجتهد و معتمد نقش پررنگی را در برقراری امنیت و جلوگیری از نزاعهای طایفهای داشته است و پس از آن برای سالهای سال به تعلیم و تربیت فرزندان و کودکان این منطقه میپردازد. بعدها نیز مرحوم پدرم، سید حسنهاشمی فرزند سیدهاشم هاشمی به استخدام آموزش و پرورش درآمده و در کسوت معلمی در تعلیم وتربیت دانشآموزان محروم این مناطق میکوشد. من هم بهدلیل شغل پدرم به معلمیعلاقهمند شدم و بعد از گرفتن دیپلم به صورت حقالتدریسی چند سالی را در منطقه محروم سرخس و نواحی اطراف آن مشغول به کاربودم. در سال 1366وارد آموزش و پرورش شدم و بعد از سالها تدریس درسال 1389بازنشسته شدم.
حشمتالسادات هاشمی بعد از ازدواج و مادرشدن بهدلیل عشق و علاقهای که به آموزش دانشآموزان محروم دارد معلمی را ادامه میدهد و با وجود داشتن امتیاز برای معلمی در شهر مشهد تمام سالهای خدمتش را در مناطق محروم میگذراند: «با وجود داشتن دو فرزند و شرایط سخت زندگی میتوانستم در مشهد بمانم و در یکی از مدارس شهر یا اطراف آن معلم باشم، اما من معلمی را برای خدمت به دانشآموزان محروم دوست داشتم. یادم هست که خیلیها برای معلمی در مشهد تلاش میکردند، اما من همیشه دورترین و محرومترین مدارس را انتخاب میکردم.
در آن سالها و حتی امروز شهرستان سرخس از محرومترین شهرستانها در حوزه آموزش و پرورش بود و تمامی سالهای خدمتم را در روستاهای محروم این شهرستان گذراندم. یادم است که در زمان خدمت در یکی از روستاهای دورافتاده سرخس، دانشآموزان بهدلیل فقر مالی و نداشتن تغذیه مناسب سوءتغذیه گرفته بودند. من با کمک دیگر همکارانم هر روز صبح 20 تا 30عدد نان و چند قالب پنیر میگرفتیم و ساندویچهایی را درست و به عنوان صبحانه به دانشآموزان میدادیم. بعدها حتی به کمک خیران، لباس و کیف تعدادی از دانشآموزان محروم را تهیه میکردیم. در زمان مدیریتم در مدرسه به مسائل مذهبی و حجاب دانشآموزان اهمیت زیادی میدادم و با دادن جایزه دانشآموزان را به دینداری و حجاب تشویق میکردم.
صفرمحمودیان سال 1336در مشهد به دنیا میآید. او بعد از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی میرود و به عنوان معلم سرباز یا همان سپاه دانشی به معلمی در مناطق روستایی و محروم میپردازد و همزمان با پایان سربازی به استخدام آموزش وپرورش درمیآید. او درباره این تجربه زندگیاش میگوید: «از بچههای اطرافم درسخوانتر بودم. قبل از رفتن به سربازی مدرک دیپلمم را گرفتم. به دنبال پرکردن فرمهای اطلاعات شخصی، فرمانده آموزشی پادگان اسم من وچند نفر دیگر را به عنوان معلم سرباز (سپاه دانشی) برای آموزش به بچههای مناطق روستایی به آموزش وپرورش فرستاده بود. تمام خدمت سربازیام را در روستاهای دورافتاده تدریس کردم. چون سابقه خوبی از معلمی در پروندهام ثبت شده بود، بعد از انقلاب و درسال 1358به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. سال اول خدمتم در منطقه طرقبه و روستای زشک بودم. آن زمان زشک جادهای کوهستانی و سنگلاخی داشت. بیشتر اوقات تمام این مسیر را با پای پیاده طی میکردم.گاهی شانسم میگرفت سوار گاری یا الاغی میشدم. همیشه دوست داشتم با تفاهم و دوستی دانشآموزان را با درس و کلاس همراه کنم. البته این روش در آن سالها معمول نبود. متأسفانه روش معمول در آن سالها(دهه 60) تنبیه بدنی بود.
کتکزدن با شلنگ و خطکش و خودکار گذاشتن لای انگشتان دست دانشآموز عادی بود. حتی من شاگردی داشتم که به دلیل گذاشتن خودکار لای انگشتانش، معیوب شده بود و تا مدتها نمیتوانست بهراحتی با قلم بنویسد. اما من این روش را قبول نداشتم و تعامل و محبت را بهترین روش تربیت و آموزش به دانشآموزان میدانستم.»
عاتکه محمودیان متولد سال 1363است. او نیز که از کودکی همراه پدر ومادربه مدرسه میرفت، به معلمی علاقهمند میشود. عاتکه با وجود قبولی در رشته حسابداری تغییر رشته میدهد. سپس به عنوان معلم در آموزش و پرورش استخدام میشود: «اولین معلمم در سال اول ابتدایی پدرم بود. آن زمان چون او معلم یکی از روستاهای دورافتاده سرخس بود، به ناچار خانواده نیز در همان روستا ساکن بودند. روز اول مدرسه دست در دست پدر سر کلاس رفتم. هرگز فراموش نمیکنم، همه بچههای کلاس اول که همراه مادرهایشان به مدرسه آمده بودند، به دلیل آشنا نبودن با محیط مدرسه، ترسیده و درحال گریه کردن بودند. من تنها دانشآموز کلاس اول بودم که از آمدن به مدرسه خوشحال بودم. میدانستم پدرم معلمم است و از امروز بیشتر از همیشه او را میبینم. البته پدرم بهطور نامحسوس به من فهماند که نمیتوانم از موقعیتم سوءاستفاده کنم و باید درسم را بخوانم. من نیز بیشتر از دانشآموزان دیگر درس میخواندم.
از همان سال اول مدرسه دوست داشتم معلم شوم و با همین هدف درس خواندن را ادامه دادم.در رشتهتربیت بدنی دانشگاه سرخس قبول شدم. بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی، 7سال را به عنوان معلم حقالتدریس در مراکز پیش دبستانی و غیرانتفاعی تدریس میکردم. بعد از این مدت به عنوان نیروی رسمی به خدمت آموزش وپرورش در آمدم و در حال حاضر نیز 4سالی است که معلم کلاس اول هستم. آموزش به بچههای کلاس اول خیلی سخت است. باید آموزش وتربیت با هم باشد. پارسال دانشآموزی داشتم که به شدت تنبل، ناراحت و غمگین بود. پس از تحقیق متوجه شدم که پدرش اعتیاد شدیدی به مواد مخدر دارد و مادرش نیزبه دلیل کار کردن فرصت کمتری برای تربیت و همراهی با او دارد. از همان زمان بهطور ویژه در زمینه آموزشهای زندگی با او کارکردم. مادرش میگفت: حسین هر وقت به خانه میآید، چهارپایه میگذارد و در شستن لباسها و ظرفها به من کمک میکند، میگوید: معلممان گفته است بهشت زیر پای مادران است. من میخواهم به تو کمک کنم تا به بهشت بروم.»
یاسین محمودیان متولد سال 1366 مشهد است. او با داشتن 16سال سابقه معلمی در کارنامه کاری خود، بیشتر سالهای خدمتش را در مناطق محروم و دورافتاده گذرانده است. او معتقد است که نابرابری اجتماعی و امکانات باعث از بین رفتن استعدادهای درخشان دانشآموزان مناطق محروم شده است: «در دانشگاه تربیت معلم شهید بهشتی (مشهد) قبول شدم. عشق وعلاقه به معلمی را مدیون مادرم هستم. او بیشترین کمک را در این مسیر به من داشت. از همان دوران تحصیل در دانشگاه تربیت معلم به تدریس در مناطق دورافتاده و محروم نیز میپرداختم. بعد از آن نیز با دانشآموزان بسیاری سروکار داشتم و در این مدت به این نتیجه رسیدم که استعدادها و نخبههای علمی بسیاری در مناطق محروم ساکن هستند که تنها به دلیل نداشتن امکانات و نابرابری اجتماعی از ادامه تحصیل بازمیمانند.
چندسال قبل که در یکی از روستاهای سرخس معلم بودم، در فاصله چند کیلومتری از پالایشگاه نفت خانگیران سرخس، ما از بخاری نفتی استفاده میکردیم و بخاری گازی نداشتیم. خانوادهها به قدری فقیر بودند که حتی قادر به تأمین نوشتافزار فرزندشان نبودند، با وجود چنین شرایط سخت و کمبود امکانات، چندسال بعد که برای همایشی به پالایشگاه گاز خانگیران رفتم، با کمال تعجب دیدم که بیشتر تکنسینها و متخصصان برق و تأسیسات پالایشگاه دانشآموزان محروم روستای مجاور هستند که زمانی من معلم آنها بودم. امیدوارم با کم کردن نابرابریهای تحصیلی و آموزشی همه دانشآموزان فرصت تحصیل و شکوفایی استعدادهای خود را پیدا کنند.»
عادله محمودیان متولد سال 1371جوانترین معلم خانواده محمودیان است. او بعد از گرفتن لیسانس معماری و مدرک فنی وحرفهای دوسالی است که به عنوان معلم هنرستان مشغول تدریس و آموزش به دانشآموزان هنرستان فنی وحرفهای است: «باید بگویم من هم مانند خواهر و برادرم از همان دوران تحصیلات مدرسه به شغل معلمی علاقه زیادی داشتم. برای رسیدن به این هدف حسابی درس خواندم. بعد از گرفتن لیسانس معماری و مدرک فنی و حرفهای (رشته طلا و جواهر) به استخدام آموزش و پرورش درآمدم وبه عنوان معلم هنرستان مشغول به کار شدم. اولین روزی که به عنوان معلم به سرکلاس درس رفتم، با دیدن دختران نوجوانی که در برابرم ایستاده بودند، شوکه شدم. میانگین سنی آنها 14تا 15سال بود. فاصله سنی آنها با من کمتر از 10سال بود. بیشتر آنها متولد دهه هشتاد و من متولد دهه هفتاد بودم. من کمسن وسالترین معلم هنرستان بودم. اما به دلیل همین تفاوت سنی کم، احساس نزدیکی بیشتری با دانشآموزانم داشتم. آنها هم همین حس را داشتند و مسائل و مشکلات خود را با خیال راحت برای من بازگو میکردند و از من راهنمایی میخواستند. »
گپ و گفتم با خانواده محمودیان به پایان میرسد.آنها کم کم آماده افطار میشوند. خانوادهای که هر کدامشان الگوی دانشآموزان زیادی بودهاند و هستند.
برای یک معلم چیزی بهتر و خوشحالکنندهتر از موفقیت دانشآموزانش نیست. صفر محمودیان معتقد است وقتی در کوچه وخیابان با دانشآموزان تحصیلکرده و موفقش روبه رو میشود که تحصیلات عالیه دارند و دکتر، مهندس و معلم شدهاند خیلی خوشحال میشود. بهویژه وقتی شاهد موفقیت دانشآموزان محرومتر است این خوشحالی چند برابر میشود. «زمانی که من در یکی از روستاهای دورافتاده سرخس مدیر مدرسه بودم، دو برادر در مدرسه ما درس میخواندند.
آنها در دوشیفت مختلف بودند. اتفاق جالبی که همیشه تکرار میشد، این بود که برادری که دانشآموز شیفت بعد از ظهر بود، همیشه دیر به مدرسه میرسید. چندین مرتبه هم توسط ناظم مدرسه توبیخ شده بود، اما بازهم دیر به مدرسه میآمد. یک روز از هردو برادر خواستم که به دفتر مدرسه بیایند، تا با آنها صحبت کنم. برادر اولی که داخل مدرسه بود، به دفتر مدرسه آمد و نشست، اما خبری از برادر دیگر نبود. بعد از چند دقیقه برادر دومی(شیفت عصر) به مدرسه آمد، بلافاصله چشمم به کفشهایش افتاد. یک جفت دمپایی پاره به پایش بود، آن موقع متوجه شدم که این دوبرادر فقط یک جفت کفش دارند و زمانی که این برادر از مدرسه به خانه میرود، برادر دومی کفشها را پایش کرده و به مدرسه میآید.آنها حتی یک جفت کفش سالم و نو نداشتند. اما دانشآموزان زرنگی بودند و با همه کمبودها و مشکلات درس میخواندند.»
صفر محمودیان میگوید « در یکی از روستا های زاوه تربت حیدریه دانشآموزی بود که از درس و مدرسه فراری شده بود. چون کار درست و حسابی هم نداشت، صبح تا غروب در داخل روستا راه میرفت و دیگران را اذیت و آزار میکرد. یک روز چند نفر از اهالی روستا به دادخواهی پیشم آمدند و گفتند: اگر شما بتوانید این پسر را به مدرسه برگردانید، خدمت بزرگی در حق این اهالی کردهاید.
من ویک نفر دیگر تنها معلمهای آن مدرسه بودیم. به دنبال پرسوجو وتحقیق متوجه شدم که معلمان قبلی مدرسه به دلیل شرارتها و لجبازیهای این پسر به شدت تنبیهاش کردهاند و به همین دلیل او نیز از مدرسه فراری شده است. همچنین متوجه شدم که این پسر علاقه زیادی به تیله و بجول بازی دارد. همیشه هم یک قو طی حلبی روغن پر از تیله و بجول همراهش بود. بعد از ظهرها که بچهها از مدرسه تعطیل میشدند، او با آنها تیلهبازی میکرد. من برای اینکه این پسر را جذب مدرسه کنم به بچهها گفتم: بعد از ظهرها به مدرسه بیایند و در حیاط مدرسه تیله بازی کنند. آنها هم این کار را کردند. چند هفتهای به این روال گذشت. یک روز که داخل حیاط مدرسه بودم، این پسر وارد مدرسه شد تا با بچهها بازی کند. خودم را به او رساندم و گفتم: حق بازی در مدرسه را ندارد مگر اینکه دانشآموز مدرسه باشد. این پسر که خیلی تنها شده بود گفت: اگر درس بخوانم اجازه میدهید در مدرسه تیلهبازی کنم. من هم قبول کردم. با این ترفند این پسر به مدرسه بازگشت. دانشآموز زرنگی هم بود. سالها بعد یک روز که در خیابان دانشگاه مشهد در حال قدم زدن بودم جوان خوشپوشی که تعدادی کتاب در دست داشت مقابلم ایستاد و با احترام به من سلام کرد و درحالی که سعی داشت دستم را ببوسد به من گفت: من همان کریمی، دانشآموز شرور و فراری مدرسه هستم. محبت و عشق شما باعث شد که با مدرسه آشتی کنم.ادامه تحصیل بدهم و حالا هم در دانشگاه درس میخوانم، اگرمحبت شما نبود معلوم نبود چه سرنوشتی داشتم. از خوشحالی گریهام گرفته بود. هرگز این خاطره را فراموش نمیکنم. »