گوشه حیاط خانه کوچکشان در محله فدک تختی گذاشتهاند تا آقاابوالقاسم هم از هوای تازه و سرسبز تابستان سهمی داشته باشد. همه زندگیاش همینجا زیر درخت انگور، کنار گلدانهای سرسبز و نزدیک حوض آبیرنگ حیاط، روی همین تخت است. جانباز جنگ تحمیلی که بدنش پر از ترکش است و دیگر نا و توان ندارد. قهرمان قصه ما فقط او نیست؛ حکایت زندگی عاشقانه یک زوج است.
معصومه زارچیپور ۶۹سال پیش در یزد به دنیا آمده و فقط ۱۷سال داشته که به عقد ابوالقاسم فرامرزیزاده ۲۸ساله درمیآید. معصومهخانم آن سالها فکر نمیکرد روزی برسد که همسرش راهی جبهه شود و با تن مجروح برگردد؛ جراحتی که توان کارکردن را از او بگیرد و سالهای سال خودش بهتنهایی کارهای خانه و زندگی را به دوش بکشد. او در همه این سالها از خدا خواسته است صبر و تحملی داشته باشد تا بتواند به همسر و فرزندانش خدمت کند.
چهار دهه از جنگ تحمیلی میگذرد، اما هنوز ترکشهای آن گریبان خانواده جانبازان را رها نکرده است؛ جانبازانی که اگر پرستارانی دلسوز کنارشان نبودند، تحمل این درد و رنج برایشان بیشازپیش طاقتفرسا میشد. معصومه خانم یکی از این پرستاران دلسوز است که ۳۸سال میشود همسر جانبازش، ابوالقاسم، را حمایت میکند و نمیگذارد تنهایی سختی دردهایش را به دوش بکشد.
او در این سالها شش فرزندش را بزرگ کرده و سروسامان داده و مدام آقاابوالقاسم را به بیمارستان میبرده و میآورده است؛ گاهی برای عفونت سینه و گاهی برای آرتروز و سکته مغزی. او تمام تلاشش را کرده است تا مردش کمتر درد بکشد. برای بهبود حالوهوای او هم برنامه دارد و ابوالقاسم را سوار ویلچر میکند و تا سر کوچه میبرد تا همسایهها را ببیند و دلش باز شود.
همانطور که ویلچر را بهزحمت از قاب در بیرون میآورد و بهسمت ابتدای کوچه هل میدهد، از ته دل دعا میکند و میگوید: بازهم از خدا صبر و تحمل میخواهم تا وقتی که روی پا هستم، از همسرم پرستاری کنم و آرزو دارم همه جوانها همیشه خوشبخت و سلامت باشند.
معصومه هفده سال داشته که همراه خانواده برای زیارت امامرضا (ع) به مشهد میآیند. یک شب مهمان خانه پسرعمهشان میشوند. آنجا آقاابوالقاسم مشغول کار بنایی بوده و خانه را کامل میکرده که او را میبیند و تصمیمش برای ازدواج قطعی میشود.
معصومهخانم میگوید: خوب یادم هست، شبهای اول ماه مبارک رمضان بود که خانم پسرعمهام گفت بنایی که دیروز خانه ما کار میکرد، امشب برای خواستگاری از معصومه به اینجا میآید. پدرم اجازه داد و همهچیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که خودم شوکه شده بودم. شب بعد رفتیم محضر و عقدمان کردند. همان شب هم در حیاط خانه دیگ گذاشتیم و برای مهمانان غذا درست کردیم. اقوام ما یزد بودند و به مراسم نرسیدند؛ اما اقوام همسرم آمده بودند.
زندگی آرام و بیمشغله آنها پیش میرود تا زمانی که جنگ آغاز میشود. صاحب چهار فرزند میشوند و سر پنجمی، آقاابوالقاسم که آن زمان چهلساله بوده، حالوهوای جبهه میکند. داستان زندگیشان از این لحظه به بعد تغییر میکند. پدرومادر ابوالقاسم مخالف این بودند که او با داشتن پنج فرزند و هزینههای زندگی به جبهه برود، اما ابوالقاسم دلش طاقت نداشت در خانه بنشیند. او که عضو پایگاه بسیج محله بوده، از طریق مسجد امیرالمؤمنین (ع) به جبهه اعزام میشود.
از خدا صبر و تحمل میخواهم تا وقتی که روی پا هستم، از همسرم پرستاری کنم
آقاابوالقاسم میخواهد درباره خاطرات آن روزها روایت کند، اما بهسبب بیماری صحبتکردن کمی برایش مشکل است و همسرش معصومهخانم، داستانشان را تعریف میکند و میگوید: برخلاف مخالفت پدرومادرش از مشهد به تربتجام رفت و ۴۵روز دوره نظامی دید. بعد هم راهی اهواز شد و از آنجا به روستای قلقله در مریوان استان کردستان رفت. بار اول که به جبهه رفت، به او اجازه ندادند راهی خط مقدم شود و پشت خط و در آشپزخانه برای رزمندهها غذا درست میکرد.
هرچقدر به فرمانده آنجا اصرار کرده بود او را به خط مقدم بفرستند، قبول نکرده بود و به همسرم گفته بود: تو چهلساله هستی و پنجتا هم بچه داری و باید اینجا پشت خط به رزمندهها کمک کنی. بعد از سه ماه کارکردن در آشپزخانه، طاقتش طاق شده و به مشهد برگشته بود.
آقاابوالقاسم بعد از مدتی کوتاه دوباره کمطاقت میشود و بار دوم با لشکر۵ نصر گردان روحالله به جبهه اعزام میشود و مسئولیت حمل مجروحان به پشت خط را به او میسپارند. در این مدت همراه با این لشکر به مناطق مختلف جنگی میرود. چندبار عازم جبهه میشود تا اینکه در عملیات کربلای۵ سال۱۳۶۵ در حین حمل مجروحان، خمپاره دشمن کنارش به زمین میخورد و او هم از ترکشها بینصیب نمیماند و دست راست، قفسه سینه و پهلویش مجروح میشود.
آقاابوالقاسم بهسختی نفس میکشد؛ اما خاطره روز جراحتش را خودش اینطور برایمان روایت میکند و میگوید: وظیفه ما و تعدادی از همسنوسالهایم کمککردن به مجروحان بود. آنها را به عقب میآوردیم و از آنجا با آمبولانس به پشت خط میبردیم. اطراف سنگرها و نزدیک خط مقدم راه میرفتیم و هر کس را که ناله میکرد و تکان میخورد، با خودمان به سنگر میبردیم. آن روز که مجروح شدم، یک جوان شانزدهساله همراهم بود که با هم مجروحان را جمع میکردیم. یکباره جوانی را دیدم که از پایش خون میآمد.
با وجود این، آرپیجی را برداشته بود تا به تانک عراقیها حمله کند. بهدنبالش رفتم تا او را به پشت خط بیاورم. همانطور که ایستاده بودم، دیدم تانکها بهسمت ما میآیند و توپ میزنند. همانجا خمپارهای ترکید و دست راستم شروع به خونریزی کرد. اول فکر کردم فقط دستم است، اما بعد دیدم پهلو و سینهام میسوزد و پر از خون شده است.
آن جوان همراهم را صدا کردم و از او خواستم کمکم کند. هر طور بود، خودم را به خاکریز پایین رساندم و با کمک همان جوان به سنگرها رسیدیم. آمبولانسی آمد و ما را به بیمارستان صحرایی پشت خط برد و بعد هم به بیمارستان شیراز منتقل شدم.
از اینجا به بعد را معصومهخانم تعریف میکند که چه بر او و خانواده گذشته است تا ابوالقاسم به مشهد بیاید و کنار خانواده باشد. او میگوید: از پایگاه بسیج مسجد به در خانه آمدند و خبر دادند که ابوالقاسم مجروح شده و شیراز است. تا این خبر را شنیدم، از آنها خواستم تماس بگیرند تا با او صحبت کنم.
هر طور بود، ارتباط برقرار شد و گفت که خوب هستم و کمی دستم میسوزد. به خانه که رسیدم، به پسر بزرگم علیرضا که آن زمان دوازده سال داشت، گفتم مراقب خواهرها و برادرهایت باش تا به شیراز بروم و همراه پدرتان برگردم. کمی پول از خانمهای همسایه گرفتم و راهی خانه پدرشوهرم شدم. از پدرشوهرم خواستم باهم به شیراز برویم، ولی قبول نکرد و گفت: تو به خانه برو و از بچهها مراقبت کن، من خودم میروم و ابوالقاسم را میآورم.
یک هفته بعد او را به بیمارستان قائم (عج) مشهد آوردند و آنجا بستری شد. برای عیادت با بچهها به بیمارستان رفتم و یکییکی آنها را به دیدارش میبردم. هم خوشحال بودم که سایهاش بالای سر بچههاست و هم نگران سلامتیاش بودم. روزهای سختی بود.
از این پس روزهای سختی پیش پای معصومه خانم و بچهها قرار میگیرد. با اینکه ابوالقاسم را زود از بیمارستان مرخص میکنند، سینه او دائم عفونت میکند و باید هر ۱۰روز یکبار پانسمانش عوض شود.
معصومهخانم میگوید: پرستار به خانهمان میآمد و پانسمانهایش را عوض میکرد، ولی بعضی وقتها آنقدر وضعیت سینهاش خراب میشد که برای اینکه بچهها عفونت نگیرند، او را به درمانگاه محبانالرضا (ع) در میدان شهدا میبردند و بستری میکردند. آنجا مخصوص جانبازان بود. هر روز سر ساعت به او آمپول میزدند تا عفونت سینهاش خشک شود. دائم در رفتوآمد بودیم و همهجوره باید مراقبت میکردیم تا عفونت سینهاش درمان و کنترل شود. از یکطرف نگران بچهها بودم و از سوی دیگر ابوالقاسم وضعیتی نگرانکننده داشت.
پس از ازدواج تا کمی قبل از مجروحشدن، در منزل پدر ابوالقاسم زندگی میکنند و بعد در محله فدک زمینی میخرند و با یکدیگر خانه میسازند؛ اما دسترنج همه زحمات و پساندازشان یعنی همان خانه را میفروشند تا خرج دواودکتر ابوالقاسم کنند.
سال۱۳۶۶ درحالیکه تازه دست آقاابوالقاسم را دوباره عمل کردهبودند، برادرش حسین، شهید میشود و بعد از خاکسپاریاش ابوالقاسم از شوک حادثه و فشار عصبی دوباره در بیمارستان بستری میشود. اینبار عصبهای دستش از کار میافتد و دیگر نمیتواند چیزی را محکم در دستش نگه دارد.
معصومهخانم میگوید: سینه و پهلویش کمکم بهبود پیدا کرد، اما دیگر نمیتوانست بنایی کند. مدت کوتاهی در دکه، بلیت اتوبوس میفروخت. پول جمع میکردیم و بلیت میخریدیم تا بفروشد، اما معمولا اشتباه بلیت میداد یا از او میدزدیدند و برای همین گفتم در خانه بماند خیالمان راحتتر است.
در همه این سالها معصومهخانم دستتنها و با کمکهزینهای که بنیاد شهید و امور ایثارگران به آنها میدهد، بچهها را بزرگ کرده است؛ از ثبتنام بچهها در مدرسه گرفته تا خرید، پختوپز و مراقبت از همسرش که هر روز درد میکشید. بچهها را یکییکی عروس و داماد کرده و حالا همگی سر خانه و زندگی خودشان هستند. برای معصومهخانم، اما دوران کمی آسایش زود پایان مییابد و دوباره از اوایل سال ۱۳۹۰ آقاابوالقاسم آرتروز میگیرد. از آن تاریخ دیگر پاهایش توان حرکت ندارد و حالا باید با ویلچر او را راه ببرند.
یک سال بعد، اینبار اتفاقی ناگوار میافتد. از طرف بنیاد شهید و امور ایثارگران به آنها خبر میدهند که اسمشان برای مکه درآمده است و آقاابوالقاسم با شنیدن این خبر از ذوق سکته میکند. معصومهخانم که بیرون از خانه بوده، خبر را از پسر بزرگش میشنود و وقتی به خانه میرسد، میبیند که همسرش نمیتواند صحبت کند و زبانش میگیرد و با خوشحالی دستانش را تکان میدهد و اشک میریزد.
همانجا او را به بیمارستان میبرند و متوجه میشوند که سکته قلبی کرده است و دکتر هم اجازه سفر به آنها نمیدهد؛ اما ابوالقاسم از ناراحتی دستش را روی میز دکتر میکوبد و از او میخواهد که اجازه سفر بدهد. درنهایت با ویلچر و اجازه دکتر اعصاب و روان و دکتر ارتوپد همراه معصومهخانم راهی مکه میشود. سفر با همه سختیهایش برایشان سفری معنوی و خاطرهانگیز بوده است. معصومهخانم آنجا از خدا میخواهد که صبر و تحملش را در برابر سختیها دوبرابر کند که تا وقتی روی پاست، بتواند از همسرش پرستاری کند.
اوضاع زندگی معصومه خانم طوری بوده که با پرستاری همسرش و مراقبت از بچهها وقت اضافه نمیآورده است تا سر کار برود. دختر تهتغاریاش سال ۱۳۶۷ به دنیا آمده و معصومهخانم همه بچهها را در این سالها بزرگ کرده و سروسامان داده است.
با پروندهای که در بنیاد شهید و امور ایثارگران تشکیل دادند، جانبازی آقاابوالقاسم ۲۵درصد تعیین شد و باتوجهبه ازکارافتادگی او برایش حقوق مشخص کردند. آخرسر اشارهای هم به تنگی نفس ابوالقاسم میکند که ترکشی داخل بینی دارد و با مبتلاشدن به بیماری کرونا وضعیتی بهمراتب بدتر از قبل دارد. او در چند سال گذشته به دستگاه اکسیژن نیاز داشته و معصومهخانم در یککلام وقف پرستاری از اوست.
* این گزارش شنبه ۲۵ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۷ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.