کد خبر: ۱۰۲۶۲
۳۰ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰

«مجنون» سه پسر خدیجه‌خاتون را گرفت

سه پسر خدیجه‌خاتون، در جزیره مجنون شهید شدند. اول از همه علی شهید شد، بعد هم نوبت به حسن رسید و آخر سر هم حسین بود که ابتدا جانباز شیمیایی شد و بعد از ۱۵ سال به شهادت رسید.

مریم دهقان| تا آخرین روز‌های جنگ و حتی سال‌ها بعد از آن، خاک جبهه خالی از حضور پسران رشیدِ خدیجه‌خاتون نبود. علی که به شهادت رسید، برادر کوچک‌تر ساکش را بست و به جبهه رفت. حسن تا نفس در سینه داشت و زمان به او اجازه داد، تفنگش را به زمین نگذاشت و جنگید ولی کم‌کم جبهه با او هم خداحافظی کرد و شهادت را قسمتش.

حدود سال ۴۹ بود که حسین، پسر دیگر خانوده سلطانی که هم‌زمان با برادرش حسن، برگه حضور داوطلبانه در جبهه را پر کرده بود، پیش از شنیدن خبر شهادت او راهی میدان مبارزه شد و درنهایت با نفس‌هایی آغشته به گاز خَردل به خانه بازگشت.

بعد از دیدن حسین، دل خدیجه‌خاتون آرام گرفت که غم از دست دادن جگرگوشه‌هایش به اتمام رسیده است که در سال ۷۷ به سوگ فراق همیشگی همسرش نشست. پدر خانواده تازه از سفر کربلا برگشته بود که با فوتش، برای سومین‌بار اهل خانه را سیاه‌پوش کرد.

اما انگار پارچه‌های سیاه و غمبار عزا قصد عزیمت از این خانه قدیمی واقع در محله پروین اعتصامی را نداشتند که ۱۰ روز مانده به نخستین سالگرد پدر، تمام اهل خانه دوباره لباس غم و اندوه به تن کردند و حسین، سومین شهید خانواده، به دو برادر شهیدش پیوست.

این‌گونه است که در مدت ۱۵ سال، سه مدال افتخار بر گردن خدیجه‌خاتون آویخته شده است و از او با عنوان «مادر شهیدان علی، حسن و حسین سلطانی» یاد می‌کنند.

 

سه پسر خدیجه‌خاتون، در یک مکان شهید و جانباز شدند

 

- از آخرین دیدار‌هایی که با پسرانتان داشتید، خاطرتان هست؟
۱۵ اسفند سال ۶۳ بود. علی تازه از مرخصی برگشته بود. شب در تلویزیون اعلام کردند هرکس به امام‌خمینی لبیک گفته است، باید به جبهه برود. او هم ساکش را بست و نیمه‌شب از خانه بیرون رفت. موقع خداحافظی نگذاشت از جلوی پله‌ها بیشتر قدم بردارم. همان‌جا آخرین‌باری بود که دیدمش و هنوز هم جنازه‌اش را برایمان نیاورده‌اند و مفقودالاثر است.

شب در تلویزیون اعلام کردند هرکس به امام‌ لبیک گفته باید به جبهه برود. علی هم ساکش را بست و رفت

- مفقود‌الاثر؟
بله، همان سال که چندقطعه استخوان آوردند و گفتند این پسر شماست، علی به خوابم آمد و گفت این استخوان‌ها، بقایای پیکر من نیست.

کدام وجه اخلاقی پسران شهیدتان بارزتر از بقیه بود؟
مهربانی و کمک به دیگران.

نمونه‌ای از مهربانی پسرانتان یادتان هست؟
علی همیشه لباس‌هایش را به دیگران می‌بخشید. خاطرم هست یک‌بار در حالی که هوا خیلی سرد بود، بدون کاپشن از بیرون وارد خانه شد. پرسیدم کاپشنت کجاست که جواب داد: «دیدم پسر همسایه لباس گرم ندارد، آن را به او دادم».

فکر می‌کردید روزی، سه نفر از فرزندانتان شهید شوند؟
آنها آن‌قدر به جبهه می‌رفتند و می‌آمدند که دیگر برایمان عادی شده بود. علی چندبار از ناحیه دست و پا و گردن مجروح شد. یک‌بار طوری به پایش تیر زده بودند که مجبور شده بود با یک پا به خانه بیاید.
خاطرم هست یک‌بار هم به گلویش تیر خورده بود و با هواپیما به یکی از بیمارستان‌های تهران منتقلش کرده بودند.

وقتی ما رسیدیم آنجا، در بیمارستان نبود. سراغش را که گرفتیم، گفتند به خانه برگشته است. وقتی به خانه رسیدیم، با تعجب از او پرسیدیم تو در خانه چه می‌کنی که جواب داد: «بیمارستان برای بی‌دست و پاهاست نه من».

یا اینکه لنگان‌لنگان به جبهه می‌رفت. چنین نبود که ما آنها را مجبور به رفتن یا ماندن بکنیم؛ خودشان با اختیار و علاقه به جبهه می‌رفتند.

یعنی از مرخصی‌هایشان استفاده نمی‌کردند؟
اصلا در خانه نمی‌ماندند، چه برسد که مرخصی داشته باشند. زمان‌هایی که در جبهه نبودند، یا کشیک حرم بودند، یا مسجد علی (ع).  

خاطره‌ای از آنها بگویید؟
به پسرم می‌گفتند چرا لباس شخصی می‌پوشی که جواب داده بود اگر با لباس سپاه شهید شوم، کراهت دارد.

یعنی چه کراهت دارد؟
او به بیت‌المال خیلی اهمیت می‌داد. می‌گفت لباس شخصی می‌پوشم که اگر شهید شدم، یک دست لباس هدر نرود. او حتی حقوقش را بین نیازمندان تقسیم می‌کرد. هیچ‌وقت طوری عمل نکرد که بعد از شهادتش حقی بر گردنش بماند.

پس درباره شهادت هم صحبت می‌کردند؟
بیشتر اوقاتی که علی در خانه بود، سینه می‌زد و با حالت نوحه‌خوانی می‌گفت من شهید می‌شوم و بعد از شهادتم، جنازه ندارم. آن‌قدر این حرف‌ها را تکرار می‌کرد که برای اهل خانه عادی شده بود. یک‌روز که از تکرار حرفش ناراحت شدم، به او گفتم: «خب برو! من هم می‌شوم مادر شهید».

بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندتان ناراحت نشدید؟
(با نگاهی از سر دلتنگی، ما را مخاطب قرار می‌دهد) یعنی مادر دلش به حال بچه‌هایش نمی‌سوزد؟ دلش برایشان تنگ نمی‌شود؟ می‌گوییم شهید و شهادت خوب است ولی وقتی ساک خالی‌اش را برایت بیاورند، دلت ریش‌ریش نمی‌شود؟ غصه نمی‌خوری؟

بعد از گذشت ۱۶ سال از شهادت آخرین شهیدتان، حالا چطور؟ هنوز دلتنگ می‌شوید؟
خیلی دلتنگ می‌شوم. بعد از شهادت یکی از پسرانم، خیلی اشک می‌ریختم تا اینکه او به خوابم آمد و گفت: مادر! تو قول دادی.

ماجرای قول چیست؟ 
همان زمان شهادتش، دیدم عروس‌هایم با هم درگوشی صحبت می‌کنند. از آنها خواستم هرچه هست، به من بگویند. گفتند اگر بگوییم، دوباره گریه می‌کنید. گفتم قول می‌دهم گریه نکنم و آنها از ناراحتی پسرم برای گریه‌های من گفتند.

وقتی دلتنگشان می‌شوید، چه‌کار می‌کنید؟
کاری خاصی انجام نمی‌دهم؛ چون احساس نمی‌کنم شهید شده باشند. همیشه با آنها صحبت و درددل می‌کنم.

قاب عکسی از آیت‌ا... خامنه‌ای به چشمم می‌خورد که شما هم در آن عکس هستید. ایشان به خانه شما آمده‌اند؟
فکر می‌کنم حدود سال ۶۹ بود. در سفر نوروزی‌شان به منزل ما آمدند. شب بود که بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای در زدند. در را که باز کردیم، دیدیم حضرت آقاست. ایشان به همراه همسرم یک‌طرف اتاق نشستند و من هم طرف دیگر. بعد آقا از من خواستند سمت راست ایشان بنشینم و خیلی دور نباشم. همان‌طور که در عکس دیده می‌شود، من و همسرم سمت راست و چپ آقا نشسته‌ایم.

 

سه پسر خدیجه‌خاتون، در یک مکان شهید و جانباز شدند

 

خانه ۳ شهید

خاطرات و گفته‌های مادر از دلبندانش تمام‌شدنی نیست ولی صحبت کردن از آنها برای او خیلی سخت است؛ به همین دلیل با عباسعلی سلطانی، پسر بزرگ خانواده، هم‌کلام می‌شویم. او حدود ۵۰ سال دارد و در مدتی که مادر از شهیدانش می‌گفت، قادر به کنترل اشک‌هایش نبود.

پسر ارشد خدیجه‌خاتون می‌گوید: همه برادرهایم دانش‌آموز دوره راهنمایی بودند که جذب مسجد شدند و بعد از آن وارد میدان نبرد. علی جزو نیرو‌های اطلاعات‌عملیات سپاه بود. او همان اوایل جنگ یعنی سال ۵۹ وارد جبهه شد و در تیپ ویژه شهدا خدمت می‌کرد.

علی حدود چهار سال جنگید تا اینکه در بیست‌وپنجم اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید. حسن نیز سرباز افتخاری بود. چون برادرش به شهادت رسیده بود، می‌توانست به جبهه نرود ولی او خودش این مسیر را انتخاب کرد. او نیز جزو لشکر ۵ نصر بود و چهار سال بعد از شهادت علی، در پاتک‌هایی که دشمن قبل از قطعنامه می‌زد، به شهادت رسید.

عباسعلی سلطانی با اشاره به اینکه اگر حسین، سومین شهید خانواده‌شان، اکنون زنده بود حدود ۴۵ سال داشت، ادامه می‌دهد: حسین در جزیره مجنون دچار جراحت شیمیایی شد. همچنین تیری به چشمش خورده بود که

به همین دلیل مجبور شدند آن را به‌طورکامل تخلیه کنند. این جراحات درکنار ترکش‌هایی که در دست و پاهایش بود، او را به افتخار جانبازی نائل کرده بود که سرانجام بعد از ۱۵ سال مجروحیت، در یکی از بیمارستان‌های تهران به شهادت رسید.

این برادر شهید در حالی که یاد کودکی‌های حسین، سومین برادر شهیدش می‌افتد، بیان می‌کند: هر سه برادرم، انسان‌هایی باحیا و شجاع و فداکار بودند. 

حسین، سومین شهید خانواده است. او در جزیره مجنون شیمیایی شد و بعد از ۱۵سال به شهادت رسید

 

در محیط مسجد بزرگ شدیم

سلطانی می‌گوید: زمان انقلاب، انتهای گل‌ختمی (در محله کوی کارگران) ساکن بودیم. همیشه من و برادرانم ایام ماه مبارک و محرم و صفر در مسجد بودیم و در بیشتر عزاداری‌ها و جشن‌های مسجد حضور داشتیم.

تربیت خانوادگی ما طوری بود که به‌طور مستقیم نمی‌گفتند خوب و بد این است یا باید فلان‌کار را انجام دهیم و بهمان‌کار را انجام ندهیم. مدل تربیتی‌شان غیرمستقیم بود. آن زمان این شیوه تربیتی در بیشتر خانواده‌ها رواج داشت.

من و برادرانم علاوه بر اینکه در محیط مسجد بزرگ شدیم، با قرآن هم مأنوس بودیم. من حس می‌کنم برادرهایم به شکل درونی و غیبی هدایت شدند؛ چون الان که به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم ما از محیط‌های پرخطر زیادی عبور کرده‌ایم ولی برادرانم با اختیار خودشان در فعالیت‌های بسیج و مسجد حضور می‌یافتند و طوری نبود که به‌اجبار خانواده باشد. آنها خودشان خوب و بد را از هم تشخیص می‌دادند. 

 

لقمه حلال پدر و تلاش مادر

فرزند ارشد مرحوم اصغر سلطانی عنوان می‌کند: شغل اول پدرم کشاورزی بود. او همیشه سعی می‌کرد لقمه حلال سر سفره خانواده‌اش بگذارد. پدرم با روزی حلال ما را بزرگ کرد و سختی‌های زیادی برای به ثمر رسیدن ما متحمل شد.

 

مهربانی کردن، جزو روزمرگی‌های خانه ماست

کمک کردن به دیگران و مهربان بودن با افراد، جزو ذات خانواده ماست. کمک به نیازمندان و افراد آسیب‌دیده و مهربانی‌های دیگر جزو روزمرگی‌های مرحوم پدرم بود.

بر اساس همین الگوی تربیتی، برادرانم نیز هرچه داشتند، برای خودشان نمی‌خواستند و داشته‌هایشان را با دیگران تقسیم می‌کردند. به یاد دارم پدرم، طلاب جوانی را که به‌تازگی از حوزه فارغ‌التحصیل می‌شدند، به‌عنوان کارشناس دینی و معتمد، به محلات مختلف معرفی می‌کرد تا در مساجد آن محلات، نماز و روضه بخوانند. 

 

نمی‌توانیم عظمت آنها را بیان کنیم

اگر آدم‌ها کمی منطقی باشند، متوجه خواهند شد که زندگی بدون شهدا امکان ندارد. کشور‌های دیگر را ببینید. به اعجاز خون شهداست که کشور ما آرام است. شهدا را نمی‌توان با هیچ‌چیز و هیچ‌کس مقایسه کرد. ما همیشه به یادشان هستیم.

من اصلا فکر نمی‌کنم آدم‌ها می‌میرند؛ به همین دلیل همیشه شهدا را زنده فرض می‌کنم. شهدا به قدری محترمند که نمی‌شود به‌راحتی درباره‌شان صحبت کرد. شاید شما هم این درک را داشته باشید ولی ما که با این افراد مأنوس بودیم، اصلا نمی‌توانیم عظمت آنها را بیان کنیم. به‌نظرم آنها که افکار مغرضانه‌ای درباره شهدا دارند، انسان‌های منطقی نیستند و عاقلانه به موضوع نگاه نمی‌کنند.   

 

قطع ارتباط سپاه با خانواده شهدا

برادر شهیدان سلطانی، با انتقاد از عملکرد سپاه پاسداران درباره خانواده شهدا عنوان می‌کند: سپاه بعد از جنگ، ارتباطش را با خانواده شهدا قطع کرد. درحالی‌که این خانواده‌ها یک پتانسیل معنوی و فرهنگی در کشور هستند، سپاه یا دستگاه‌های دیگر نظامی با این قشر قطع رابطه کرده‌اند. این سپاه است که به خانواده شهدا نیاز دارد ولی دچار غرور شده است و خود را بی‌نیاز از آنها ‌می‌داند.

او پیشنهادی هم دارد و بیان می‌کند: آنها می‌توانند یک شبکه ارتباطی عظیم و مردمی میان این خانواده‌ها ایجاد و از حضور و ظرفیت آنها در کشور استفاده کنند، اینکه گاهی یکی‌دوبار در سال به خانواده شهدا سر می‌زنند، ارتباط نیست.  

 

* این گزارش سه شنبه، ۲ تیر ۹۴ در شماره ۱۵۰ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44