سیدمرتضی هاشمی| حرفی از این خاطرات نبود تا چند شب پیش که برای شرکت در مراسمی، میهمان اهالی یکی از محلات منطقهمان در مسجد «هجرت» شدیم. مسجد شناختهشده خیابان بیستون محله سجاد میزبان خانوادههایی بود که هر کدام یک «خاطره» مانا و بیانقضا داشتند. مجلس، مجلسِ خاطره گویی از آدمهایی بود که دو دهه پیش، رفتن را به ماندن ترجیح داده بودند و همین بهانه ماندگاری اسم و رسمشان شده بود.
به همین بهانه سراغ تعدادی از خانوادههای شهدای مسجد هجرت رفتیم تا سهم ما از بزرگداشت این خاطرهها همین چند خط پیش رو باشد.
سفیدی یک دست موهایش نه از گذر ایام بر احوال شناسنامهاش که از دشواریهای روزگار است؛ روزگاری که دو فرزندعباس عدالتیان را از او گرفت تا عیار پایمردی وی را برای آرمانهای اسلام و انقلاب بسنجد. وقتی از او میخواهم خودش را بیشتر معرفی کند، به گفتن این جمله بسنده میکند: «پدر رضا و علی هستم... شهیدان عدالتیان».
بعد سر حرف باز میشود و از گذشته میگوید: «رضا متولد سال ۴۱ بود، فرزند پنجم خانواده. پسر مودبی که حتی پایش را هم جلوی من و مادرش دراز نمیکرد. هنوز نوجوان بود که عزم جبهه کرد. آن روزها نمیشد جلوی جوانها را گرفت. هرکدامشان میخواستند سهمی در دفاع از این آب و خاک داشته باشند.»
رضا تا ۱۲ اسفند سال ۶۲ و عملیات خیبر، سهمش را از دفاع از میهن به خوبی ایفا میکند؛ «فرزندم ۱۲ سال مفقودالاثر بود. بعد از این مدت خبرمان کردند و استخوانهای رضایم را که هنگام تفحص پیدا کرده بودند، دادند تا دفن کنیم.»
از این پدر شهید در مورد علی فرزند دیگرش میپرسم که وی بیان میکند: علی که فرزند ششم خانواده بود، در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد و او هم بعد از پایان تحصیلات دوره راهنمایی به جبهه اعزام شد. علی کوچکم از کمالات چیزی کم نداشت. مهربان و نرمخو بود. در احترام به من و مادرش هم سنگتمام میگذاشت.
عدالتیان خاطرنشان میکند: علی بار دومیکه به جبهه رفت، در عملیات خیبر شهید شد و استخوانهای این فرزندم را یک سال بعد از دفن برادرش به ما تحویل دادند.این پدر شهید گلایههایی هم دارد از بعضی بیمهریها؛ مثلا اینکه دو دهه از شهادت فرزندانش میگذرد، اما هنوز نام آنها بر سر هیچ کوچه و خیابانی ننشسته است.
رضایتنامه فرزندانش را خودش امضا کرده است و هنوز بعد از گذشت این همه سال از شهادت آنها سرش را با افتخار بالا میگیرد و رضایتش را از این کار اعلام میکند.
رضیه غروی رودسری مادر شهیدان علی و بیژن بردباری میگوید: علی متولد سال ۱۳۴۵ بود. سال سوم دبیرستان بود که یک روز با یک تکه کاغذ سراغم آمد و خواست تا رضایتم را برای اعزامش به جبهه اعلام کنم. من هم مثل هر مادری دلم لرزید، اما میدانستم این امانت را باید زمانی به صاحبش برگردانم. اگرچه دلم لرزید، اما دستم نه!
این مادر شهید گوشه چشمیدارد به ویژگیهای اخلاقی فرزندانش و بیان میکند: علی با اینکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، اما بزرگتر از سن و شناسنامهاش رفتار میکرد. بسیار خوشاخلاق بود و از آن مهمتر اینکه بچه نمازخوانی بود که هیچ وقت نماز اول وقت را از ترک نمیکرد. الگوی رفتاری او حضرت علی (ع) بود و برای رسیدن به این هدف کتابهای زیادی مطالعه کرده بود.
غروی اضافه میکند: علی در ۱۲ اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و بعد از ۱۲ سال که مفقود بود زمانی که جنازهاش را آوردند، لباس و بدنش سالم بود.
او حرف را میکشد سمت فرزند دیگرش، بیژن و میگوید: بیژن فرزند اولم هم سال سوم هنرستان بود که تحت تاثیر فضای موجود، عزم جبهه کرد. بیژن به لحاظ خلقیات خیلی شبیه خودم بود. تودار و مهربان. هر حرفی داشت، فقط با من میگفت. تنها محرمش من بودم. یادم است آن روزها شوقی فراوان داشت تا شاید بتواند سهمی برای جامعهاش ایفا کند و برای همین به نیروهای افتخاری بسیج پیوسته بود. همین حضورش در بسیج بهانه پافشاریاش برای رفتن به جنگ شد.
این مادر شهید در خصوص چگونگی شهادت فرزندش خاطرنشان میکند: بیژن در پاوه و در ۲۹ مرداد سال ۵۸ به دست یکی از کوملهها به شهادت رسید. او میگوید: از دست دادن دو فرزند خیلی سخت است، اما اگر بدانی آنها را به مسیر درستی سپردهای، دیگر تردید نمیکنی.
در آن شلوغی گوشهای آرام ایستاده و بیحرف به رفت و آمدهای پیرامونش خیره شده است. لبخند آرام و مطمئنش بهانه آن میشود که جلو بروم و اسمش را بپرسم؛ «بهروز ملایی هستم، برادر شهید پرویز ملایی.»
موضوع گزارش را که میفهمد، خودش رشته کلام را در دست میگیرد و میگوید: برادرم در رشته راه و ساختمان درس میخواند. چون فرزند آخر بود، کلی برایش برنامه داشتیم، اما نمیدانستیم که سرنوشت برای او قصهای باشکوهتر ترسیم کرده است.
این برادر شهید ماجرای شهادت پرویز را اینطور شرح میدهد: ۲۱ بهمن سال ۶۲ برادرم به همراه چند نفر در غرب شهرستان ارومیه و در روستایی مشغول گشتزنی بودند که از سوی عوامل ضدانقلاب در داخل روستا مورد حمله قرار میگیرند. آنجا پرویز از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و از ماشین به بیرون پرت میشود و بر اثر شدت جراحات به شهادت میرسد.
یک روز بعد از شهادت وی و در روز ۲۲ بهمن ۶۲، پیکر پرویز را تحویل خانوادهاش میدهند؛ «مراسم تشییع این شهید با حضور پرشور مردم سبزوار در این شهرستان برگزار شد.»وی ادامه میدهد: خیلی از این شهیدان، اگر این مسیر را انتخاب نکرده بودند، حتما حالا رخت مهندسی و پزشکی بر تن داشتند، اما آنها میدانستند که منفعت این راه هزار برابر بیشتر از عافیتنشینی است، پس رفتن را به ماندن ترجیح دادند.
حاج رمضانعلی ربانی پدر شهید هادی ربانی، گزینه بعدی ما برای مصاحبه است. او همان ابتدای گفتگویمان انگشت میگذارد روی ریشههای تربیتی فرزندش؛ همان ریشههایی که باعث شد او در جوانی برای حضور در جبهه و از آن مهمتر «شهادت» بیقراری کند.
وی توضیح میدهد: من ۹ فرزند داشتم که هادی اولین پسرم بود. من و مادرش برای تربیت او خیلی وسواس داشتیم. یادم هست مادرش حتی بی وضو به او شیر نمیداد. همین باعث شد تا بعدها در تربیتش با مشکلی مواجه نباشیم. حلال و حرام را خوب میفهمید و تاکید داشت که یک لقمه حرام میتواند اساس و بنیان یک زندگی را نابود کند.
هادی جوان آن قدر مشتاق دفاع از میهن بوده که پس از پایان امتحانات دبیرستان عازم جبهه میشود.ربانی درباره آخرین دیدارش با فرزند شهیدش، اینطور میگوید: بار آخر که آمد، حسابی ناراحت بود. میگفت: عملیات کربلای چهار لو رفته و هرطور شده باید در کربلای پنج حضور پیدا کنم. میگفت: اگر در کربلای پنج نباشم، زنده بودنم فایده ندارد.
تاریخ روی تقویم در ذهن این پدر شهید دوباره جان میگیرد؛ «پسرم در ۲۴ دی سال۶۵ به شهادت رسید و ما در یکم بهمن همان سال او را تشییع کردیم و به خاک سپردیم.»
از وی در خصوص اخلاق فرزندش میپرسیم که میگوید: شیرپاکخورده بود. با آنکه جوان بود، اما به خوبی راه درست و غلط را از هم تشخیص میداد. هیچ وقت از احترام به من و مادرش کم نمیگذاشت. مثلا اگر با من کاری داشت، اول برای ورود به اتاقم اجازه میگرفت و تا اجازه نمییافت، وارد نمیشد. برخوردش با همسایهها هم باعث افتخار ما بود. به طوری که وقتی شهید شد، یک محله در غم نبودنش با ما شریک شدند.حرف آخر این پدر شهید درباره حس افتخاری است که دو دهه او و همسرش را با حس نبودن فرزندشان خو داده است.
* این گزارش ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ در شماره ۹ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.