
برای بهثمرنشستن انقلاب شکوهمند اسلامی در طول سالیانی که مبارزه علیه رژیم ستمشاهی شکل گرفته بود، تنها مردم داخل کشور تلاش نمیکردند، بلکه ایرانیهای فهیم و اسلامشناسی هم که در خارج از این مرزوبوم بودند، دستبهدست مردم داخل کشور، علیه رژیم ستمشاهی مبارزه میکردند. بدون شک این افراد هم سهم بزرگی در پیروزی انقلاب داشتند؛ افرادی که کمتر از آنها نام برده میشود.
یکی از همین افرادی که در خارجاز مرزهای کشورمان در سالهای قبل انقلاب، یار و یاور امام (ره) بوده و مجاهدتهای بسیاری برای پیروزی انقلاب داشته «عالیه تقوی (الحدادی)» از خانواده «الحدادی» است. او پساز سختیهای زیاد در سال ۶۱ از عراق به ایران آمده و در منطقه ما ساکن شده است. با او به گفتگو نشستیم تا از خاطرات خود و خانوادهاش برایمان بگوید.
۱۳مهر ۱۳۴۴ امام خمینی (ره) بههمراه فرزندش آیتا... حاجآقا مصطفی از ترکیه به عراق تبعید شدند. فشارهای مداوم جامعه مذهبی و حوزههای علمیه داخلی و خارجی، تلاشها و تظاهرات دانشجویان مسلمان خارج از کشور برای آزادی امام، تلاش رژیم شاه برای عادی جلوهدادن اوضاع و اقتدار و ثبات خویش بهمنظور جلب حمایت بیشتر آمریکا، مشکلات امنیتی و روانی دولت ترکیه و افزایش فشارهای داخلی جامعه مذهبی ترکیه و از همه مهمتر تصور رژیم شاه از اینکه فضای ساکت و سیاستستیزِ آن ایام در حوزه نجف و وضعیت رژیم حاکم بغداد خود مانعی بزرگ برای محدود نمودن فعالیتهای امام خمینی (ره) خواهد بود سبب شد تا ایشان را به عراق تبعید کنند.
امام خمینی پساز ورود به بغداد برای زیارت مرقد ائمه اطهار (ع) به شهرهای کاظمین، سامرا و کربلا رفتند و یک هفته بعد به محل اصلی اقامت خود یعنی نجف عزیمت کردند. استقبال پرشور طلاب و مردم از ایشان در شهرهای مذکور، خود بیانگر آن بود که برخلاف تصور رژیم شاه، پیام نهضت ۱۵خرداد در عراق و نجف نیز هوادارانی یافته است.
دوران اقامت طولانی و سیزدهساله امام خمینی (ره) در نجف شرایطی فراهم کرد تا طرفداران امام بتوانند با ایشان ارتباط برقرار کنند؛ به این ترتیب حلقه دوستان و مریدان امام (ره) در نجف گرد هم آمدند. در مرحله بعدی و بهتدریج، کانونى از تجمع انقلابیان معتقد به راه امام در نجف پدید آمد که همین جمع، مسئولیت ابلاغ پیامهاى مبارزاتى امام را در آن سالهاى خفقان برعهده داشت.
خانواده ما هم جزئی از این گروه تازهشکلگرفته بودند که در پیامرسانی و اطلاعرسانی فعالیت داشتند؛ این همکاری با تبعید امام (ره) از عراق به کویت و سپس فرانسه همچنان در این سالها ادامه یافت.
تمام مردهای خانوادهام در ارتباط نزدیک با امام (ره) بودند. بعد از هر بار دیدار با ایشان و بازگشت به خانه از حسن رفتار و رهنمودهای آن بزرگوار برای ما میگفتند. کاستها و اعلامیهها را میگرفتند و به دوستانشان و به اعضای خانواده میدادند. ما هم به سهم خودمان، صحبتها و رهنمودهای امام (ره) را برای دیگر بانوان فامیل و دوستان بازگو میکردیم تا بدین طریق صدای امام (ره) را به گوش همه برسانیم.
هنگامیکه زمان انتخاب همسر رسید، از بین خواستگارانم ترجیح دادم با کسی ازدواج کنم که خط فکریاش با خانواده خودمان همسو بوده و او هم پیرو خط امام باشد. «شهید محمد فیصل عیدانخلیفاوی» از همراهان و در حلقه نزدیک امام (ره) بود و در این سالها پیامهای ایشان را بههمراه دیگر مردهای خانواده به دیگران انتقال میدادند.
در تمام سالهایی که هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود، فعالیتهای خانوادهام، رژیم بعث را نگران و عصبانی کرده بود و واهمه داشتند که مبادا ما همچنان با امام (ره) درارتباط باشیم و برای رژیم بعث مشکل و دردسر ایجاد کنیم. ازاینرو تمام تلاش خود را میکردند که بتوانند فعالیتهای ما را متوقف کرده یا دستگیرمان کنند. اما به لطف پروردگار، این اتفاق در آن سالها نیفتاد. با آنکه انقلاب پیروز شده بود و مردم ایران به آرامش رسیده بودند، مشکلات ما ایرانیهای مقیم کشور عراق تازه شروع شده بود. رژیم بعثی تلاش داشت ایرانیان مقیم عراق را بیرون کند و با طرفداران امام راحل نیز دشمنیشان بیشتر بود.
به یاد دارم سال۵۹ نیمههای شب بود که ناگهان از سروصدا بیدار شدیم. سربازان رژیم بعث با اسلحه در را شکسته و به داخل خانه آمدند. من و همسرم را به گوشه دیوار چسباندند و تمام خانه را گشتند. حتی قنداق پسرم را باز کردند که مبادا نشریهای از امام در قنداق او پنهان کرده باشیم. مشکلات ما با بردن همسرم شروع شد.
همسرم را شبانه بردند و من را در خانه نگهداشتند و ششسرباز بهعنوان نگهبان در خانه ما گذاشتند
همسرم را شبانه بردند و من را در خانه نگهداشتند و ششسرباز بهعنوان نگهبان در خانه ما گذاشتند. دونفر در قسمت جلویی خانه، دونفر پشت خانه و دونفر دیگر روی پشتبام و از همان شب به مدت یک ماه من در حصر خانگی بودم. فردای آن روز برادرشوهرم را هم گرفتند و همسرش را به خانه ما آوردند و هر دوی ما در آنجا اسیر بودیم.
اجازه نداشتیم با کسی ارتباط داشته باشیم و هر کس که به منزل ما میآمد، او را بازداشت میکردند و میبردند. هر کس هم که تلفن میزد، اسلحه را کنار شقیقهمان قرار میدادند و میگفتند بگویید بیاید و هنگامیکه میآمدند آنها را بازداشت میکردند. سهبرادرم جمال، خالد و عادل را به شهادت رساندند. علاوهبر سهبرادرم، چهاربرادر شوهر و چهارپسرعمویم را هم گرفتند و به شهادت رساندند؛ البته این تعداد افرادی است که ما فهمیدیم.
اگر غیر از اینها هم کسی به شهادت رسیده باشد، بیاطلاع هستیم. مادرم و خواهرانم را نیز که به خانه ما آمده بودند، دستگیر کردند و آنها را به زندان نجف بردند. درواقع ما طعمه بودیم و خانه ما کمینگاهی برای دستگیری اطرافیان بود. بعد از یکماه حبس در خانه، من را به زندان انفرادی «الزعفرانیه» بردند.
در زندان انفرادی برای وضو و دستشویی فقط سهبار اجازه خروج از سلول را میدادند، اما من نیاز مکرر به دستشویی داشتم. وقتی آنها حال من را دیدند، گفتند برایت دکتر میآوریم. خانم قدبلند و سیاهپوستی را آوردند. او به شکم من دست زد، ابتدا به من آمپول زد، سپس یک لیوان بزرگ آب زردرنگ به من داد که نه شور بود و نه شیرین. بعد به من گفت تو حامله بودی. الان فرزندت سقط و حالت بهتر میشود و به همین راحتی فرزندم را کشتند.
به من گفت تو حامله بودی. الان فرزندت سقط و حالت بهتر میشود و به همین راحتی فرزندم را کشتند
سهماه در سلول انفرادی بودم. پساز این مدت، من را نزد قاضی بردند و بعداز تعدادی سوال آزادم کردند. برایم تاکسی گرفتند و آدرسی به او دادند تا من را به خانهام ببرد. وقتی حالم در تاکسی جا آمد، با دیدن دستبندهای کف ماشین تازه متوجه شدم ماشین خودشان است.
به خانه رفتم. از هیچکس، نه مادر، نه برادر و نه خواهر اثری نبود. گفتند اعضای خانوادهتان کمکم آزاد میشوند. دبیر ریاضی بودم؛ برای اینکه مدرسه متوجه غیبت چهارماههام نشود انتقالیام را گرفته و مرا به مدرسه دیگری فرستاده بودند. از روز بعد از انتقالیام، هر روز برایم دستور و بخشنامه میآمد تا در معرفی دوستانی حلقه امام (ره) با آنها همکاری کنم. هنگامیکه دیدند جواب نامهها را نمیدهم، پساز گذشت یک ماه بهسراغم آمدند و گفتند تو ایرانی و مجوس هستی، به درد نمیخوری! باید بروی و در همان ایران زندگی کنی.
من و پسر کوچکم بههمراه مادر و برادرهای کوچکم را به زندانی در کربلا بردند. ۹ ماه در زندان بودیم. ما را هفتهای یکبار برای هواخوری بیرون میبردند که علاوهبر هواخوری، دیگر زندانیها را هم میدیدیم. سهم من در این ۹ ماه زندگی، فقط چهارسرامیک ۳۰ سانتیمترمربعی و یک عبا بود. موقع زمستان از آن بهعنوان زیرانداز و پتو استفاده میکردم و در تابستان آن را خیس میکردم و روی خودم و پسرم میانداختم تا بخوابیم. فضا آنقدر کوچک بود که فرزندم را روی سینهام میگذاشتم.
یک روز تابستان برای هواخوری رفته بودیم. پسرم را روی زمین نشاندم تا او را بشویم؛ همین باعث شد میکروب وارد بدن فرزندم شود. از فردای آن روز، پسرم اسهال شد. روزبهروز بیحالتر و هرچه میگذشت، حالش بدتر از قبل میشد. آنقدر التماس و درخواست کردم تا بالاخره من را دستوپابسته بههمراه دو پلیس به بیمارستان بردند. بعداز معاینه گفتند پسرت نیاز به عمل جراحی دارد. او را روی تخت خواباندند، بعد گفتند پاهایش را بگیر. من هم پاهایش را گرفتم، غافل از اینکه قرار است چه کاری انجام دهند.
ناگهان دیدم دکتر کارد و قیچی را برداشت و بدون بیهوشی و بیحسی، شکم بچهام را شکافت و روده بزرگ او را قیچی کرد. پسرم از درد فریاد میکشید و گریه میکرد. من هم از گریه او اشک میریختم. لحظات خیلی سختی بر من گذشت. آنقدر حالم بد شده بودم که حس میکردم دارم از هوش میروم؛ فقط خودم را دلداری میدادم که پسرم، پدر ندارد پس باید مادرش درکنارش باشد و بیمادر هم نشود. میدانستم تمام این کارها برای شکنجهدادن من است، اما کاری از دستم برنمیآمد.
هرطور بود عمل جراحی تمام شد و ما را به اتاق خصوصی بردند. بچهام یک سمت اتاق و من هم در قسمت دیگر اتاق درحالیکه دستبند به دستم زده بودند. دستم به پسرم نمیرسید و نمیتوانستم کاری برایش انجام دهم. مانده بودم چه کنم. دکتر جوانی برای معاینه پسرم آمد. اسم و فامیلم را پرسید. تا فهمید فامیل من «الحداد» است، پرسید: با دکتر «حسن الحداد» چه نسبتی داری؟ پاسخ دادم: عمویم است. بعد پرسید: دکتر «هلال الحداد» چه؟ گفتم: برادرم است. گفت: «چرا خودت را در بیمارستان معرفی نکردی تا پرستارها هوایت را داشته باشند؟» پاسخ دادم: «نمیخواهم برای کسی دردسر درست کنم.» بعد به او گفتم: اگر میتوانی لطفی در حق من بکنی، بگو دستهایم را باز کنند تا بتوانم به پسرم برسم. او به نگهبان گفت: بهجای اینکه دستهایش را ببندید، پاهایش را ببندید. وقتی فرزندش اینجاست، جایی نمیرود. با اصرار آن پزشک جوان، نگهبان این کار را انجام داد و من توانستم از پسرم نگهداری کنم.
مردم همیشه کنجکاو هستند. برایشان سوال بود که من چه جرمی مرتکب شدهام که در بیمارستان اینقدر پلیس میآید و میرود. وقتی ماجرا را فهمیدند، برایم اظهار تاسف کردند. بعد از سهروز پسرم را مرخص کردند. هرچه اصرار کردم او نیاز به مراقبت بیشتر دارد و عفونت کرده است، جوابی به من ندادند و ما را به بیمارستان برگرداندند و ازآنجاکه خدا بخواهد بندهای را نگهدارد، پسرم زنده ماند و اکنون در تهران به تحصیلاتش ادامه میدهد.
بعداز ۹ ماه اسارت بالاخره ما را آبان ۱۳۶۱ به ایران فرستادند. زمان جنگ بود و مسیر مینگذاری شده بود
بعداز ۹ ماه اسارت بالاخره ما را به ایران فرستادند. آبان ۱۳۶۱ در زمان جنگ مسیری که میخواستیم بیاییم، مینگذاری شده بود. سهشبانهروز بدون آب و غذا با پای برهنه، ما را بهسمت ایران فرستادند و درنهایت به ایران رسیدیم.
خبر ورودمان زودتر از خود ما رسیده بود. وقتی وارد خاک ایران شدیم، ماموران ایرانی گفتند مردهایتان کجا هستند تا برایتان خیمه نصب کنند. ما مردی نداشتیم. جلو رفتم و پاسخ دادم مردشان من هستم. مدتی در مرز زندگی کردیم و ازآنجاکه داییام در اندیمشک بود به او تلفن کردم و آمدند دنبالمان و ما از دیگر عراقیها جدا شدیم. حدود چهارماه در اندیمشک بودیم.
با خودم میگفتم من از نزد علیابنابیطالب آمدهام؛ پس باید نزد علیابنموسیالرضا بروم (از علی به علی). برای همین به مشهد آمدم. بعداز مدتی که در مشهد بودم، نامهای برایم آمد مبنیبر دعوت به همکاری در مدرسه عراقیها بهعنوان دبیر ریاضی و از همان موقع مشغولبه کار شدم.
بعداز اینکه در مشهد مستقر شدم، بهدنبال جنازه شهدای خانوادهام افتادم. هرچه پیگیری کردم، رژیم بعث پاسخ میداد: شهدای شما در آباسید آب شدهاند و آثاری نداریم که به شما بدهیم. حتی استخوانی وجود ندارد که به شما تحویل بدهیم. آخرین دیدار و وداعم با همسرم همان نیمهشب بود. بعد از آن تاریخ دیگر هیچکدام از مردهای خانوادهام را ندیدم.
* این گزارش در شماره ۱۸۱ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۰ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.