احمد عابدیان تعریف میکند: شرایط به قدری حساس بود که دوستانمان که بر زمین میافتادند، فرصت نشستن بالای سرشان و گرفتن دستشان و وداع و وصیت نبود. هدف مهم بود؛ بازپسگیری مهران.
فرزندان حاجحسین غنچه از ۴ دهه مجاهدت پدرشان در راه حفظ انقلاب و نظام میگویند. او دوست و همراه همیشگی حاجقاسم بود که حتی بعداز بازنشستگی همپای رفیق قدیمیاش ماند و با اولین تماس او خودش را به دمشق رساند
«خدا لعنتشان کند؛ امروز در چهارراه شهدا چقدر خانمها را زیر تانک له کردهاند؛ دلم میسوزد.» آنطورکه صدیقهخانم به یاد میآورد این آخرین جمله شهید اصغر یعفور بود که ظهر روز یکشنبه، دهم دی ۵۷ به او گفت.
رمضانعلی وقت خداحافظی با دلگرمی بیوصفی گفت: «تا حالا مادرم زنده بود و نمیگذاشت که بروم، اما حالا تو قهرمان منی. از پس همهچیز برمیآیی. مملکت واجبتر از این خانه است.»
اکبر فلاح ساکن محله امامرضا (ع) از روزهای جنگ میگوید: آن زمان دغدغه شهادت یکدیگر را نداشتیم. این احساس وجود داشت که فردی که شهید میشود، برنده است.
کمتر کسی هست که ساکن بولوار وحدت و رضائیه باشد و سیدباقر عزیزی را نشناسد. شاید نه به اسم و فامیل و بیشتر بهعنوان سید چاییفروش.
سیدعلیرضا سجادی، مدرس حوزۀ علمیۀ مشهد است. پدرش شهید سیدعبدالکریم سجادی معروف به «سید بلوچستان»، به دست عوامل محلی مرتبط با داعش، درمقابل ورودی خانهاش به شهادت رسید.






