همه اهالی، کوچه احزاب در محله پروین را با نام «بیبیجان» میشناسند. قرارمان با بیبی جان بعد از نماز ظهر است. حالا پشت در خانهاش ایستادهایم، البته کمی زودتر از موعد قرارمان رسیدهایم. در حیاط نیمهباز است و در همین فاصله کوتاه چند پسربچه در حالی که توپ به دست دارند از داخل منزل بیرون میآیند. وارد منزلش میشویم. جانمازش پهن است و مقنعه سفید و چادرنمازش را به سر دارد. با لبخندی مادرانه به استقبالمان میآید و دعوت به نشستن میکند.
به پلاستیک و کیف هر کسی که از راهروی میهمانسرا میگذرد چنگی میزنند و التماس میکنند. کار هر روزشان است، قبل از اذان ظهر میآیند و تا ساعت 2 ناامید نمیشوند. سرما و گرما هم نمیشناسند، زن و مرد و بچه هم ندارند. بعضیهایشان خانوادگی میآیند و فکرشان فقط گرفتن تبرکی برای بیمارشان، برای میهمان راه دورشان، برای کودک گرسنهشان است و تعدادی هم که کم نیستند برای کاسبی میآیند. از لحظهای هم که میآیند، صدای التماسشان برای گرفتن ذرهای تبرکی از دور شنیده میشود.
روی شیشه یک مغازه قدیمی در امام رضای ۸ که قابهای خالی درهای آهنی سفید رنگش با شیشههای صاف و ساده قدیمی پر شده است کاغذی سفید با خط درشت خودنمایی میکند. ویلچر صلواتی! با یک شماره تلفن.
چایخانه حرم مطهر حتی برای آنها هم که زیاد اهل چای نیستند، گذرگاه خوبی است تا لذت نوشیدن یک نوشیدنی داغ و شیرین را در جایی که دوست دارند، تجربه کنند.
اما برای آنها که چای جزوی از زندگی روزمرهشان است، حضور در این چایخانه طعم دیگری به نوشیدنی دلخواهشان میدهد. چایخانه حضرت که پیوند میان خادمان و زائران است، در مدت دوسالونیمی که بر پا شده، توانسته است جای خودش را باز کند و در ایام نوروز نیز میتواند یکی از خاطرههای شیرین زائران را بسازد.
«حاجحسین حاجیزاده» را نهتنها اهالی محله نوغان و تهپلمحله بهخوبی میشناسند، بلکه او آشنای زائران زیادی نیز هست. کاسبی پنجاهساله که در تهپلمحله به دنیا آمده است و این روزها مغازه کوچکی در کوچه حمامباغ دارد. محلیها او را «حاجحسین» صدا میزنند و آنهایی که یکبار از در مغازهاش رد شدهاند، او را متبرکفروش میشناسند.
قبل از گفتن از کارش باید از خود حاجحسین گفت که یکسر دارد و هزار سودا؛ هم به کاسبی در مغازه کوچکش میرسد و هم در رسیدگی به زائر دست خیر دارد. بزرگترین خیرش در این راه هم روشن است؛ آمادهبودن هرروزه سماور چای مغازهاش.
سال های سال پشت میله ها در سلول هایشان روزگار گذرانده بودند. هیچ کدام قاتل نبودند. سابقه دار هم نبودند. با این حال پولی نداشتند تا بتوانند بعد از اشتباهی که کرده اند، آزادانه زندگی کنند. اما حالا آمده بودند جلو در زندان و به آن ها گفته می شد بروید سر خانه و زندگی تان. معجزه نجات در این کلیپ با تصویری دور از این زندانی ها، درست جلو در زندان رخ می دهد. اشک شوق می ریزند.
هنوز آفتاب نزده لب بام حسینیه رحیمیان مینشینند. عادت 28سالهشان شده است، آنقدر منتظر میشوند تا در سبز رنگ خانه حمید لکزاییان باز شود و او با کاسه آبیرنگش برایشان مشتمشت گندم بریزد. لکزاییان نذر ندارد، اما هر روز صدقه روزش را گندم میکند برای پرندگان. کبوتر و گنجشک و حتی زاغ هم فرقی ندارد و مشتهایش را پر از گندم میکند و روی زمین برای پرندگان میپاشد.