17اسفند سال 63 حمله هوایی جنگندههای عراقی نوع دیگری زخم بر پیکره این شهر گذاشت. «یوسف آقاپور» که اکنون پنجاهونهساله است نیز در ماههای پایانی خدمت سربازی از این زخم بینصیب نماند.
حالا دست راستش قطع است، چشم راست مصنوعی است و دست چپ آرنج ندارد و دو انگشت آن کاملا بیحس است و با گذشت 37سال ترکشهایی هم در سر، قلب و مهره سوم از پایین در بدنش به یادگار دارد. جراحاتی که باعث شده است درجه جانبازی او 70درصد ثبت شود. تجربه 140بار عمل جراحی و پنج سال زندگی روی تخت بیمارستان حتی در واژه هم بهسختی میگنجد.
صدای اذان که بلند میشد چادر گلداری که برایش دوخته بودم، سرش میکرد و جلوتر از من به مسجد محله میرفت تا اینکه آن روز نحس فرا رسید. در خانه با همسرم مشغول صحبت بودیم که محدثه آمد و تکه نانی برداشت. بعد از آن دیدم دخترم سراسیمه به طبقه بالا میدود. ما به دنبالش رفتیم که دیدم چهره دخترم سیاه شده است. هرچه سعی کردیم دهانش را باز کنیم نتوانستیم.
حمزه رمضانی ۷۸ ساله و نساء زیرکی ۷۳ ساله ساکنان محله امام رضا (ع) و زوجی هستند که با اهدای اعضای بدن دخترشان موافقت میکنند تا عزیزشان فقط به خاک سپرده نشود و نجاتبخش چند زندگی باشد، اما زمانی که برای هماهنگی مصاحبه با آنها تماس میگیریم بهسختی رضایت میدهند. آنها حتی بر روی سنگ مزار دخترشان اجازه حکاکی اهدای عضو را ندادهاند. سکینه رمضانی در ۴۲ سالگی با اهدای سه عضو بدنش جانی دوباره به چند بیمار بخشیده است.
عیسی داداشبیگی شوکه از ماجرایی است که سروتهش را جمع کنی، یکماه بیشتر طول نمیکشد. حق دارد که حالا نخواهد حرف بزند. برادر جوانش تا چندساعت دیگر زیر تیغ جراحی میرود تا اعضای بدنش را اهدا کند به کسانی که نیاز دارند. قبول داریم حالا وقت مصاحبه و گفتگو نیست. عیسی بعد از صحبتهای دکتر خالقی، مسئول واحد فراهمآوری اعضای پیوندی دانشگاه علومپزشکی مشهد، هنوز در شوک است؛ اینکه ابراهیم مرگ مغزی شده است و امکان بازگشتش به دنیا نیست. اولش فکر میکند کابوس وحشتناکی است که میتواند از شر آن نجات پیدا کند، اما رفتن زودهنگام ابراهیم، برگ دیگری از واقعیت دنیاست که باید با آن کنار بیاید.
مراسم سالگرد همسرم بود، عدهای ناشناخته را دیدم که در مراسم حضور دارند. هنگامی که پرسیدم گفتند خانواده افرادی هستند که عضو را دریافت کردهاند. آن لحظه منقلب شدم احساس کردم همسرم زنده است و ما را میبیند. آدرس آنهایی که عضو را دریافت کردهاند دارم گاهی بدون اینکه خودم را نشانشان بدهم میروم و از احوالشان خبر میگیرم. هنگامی که میبینم همان چشمها دارد نگاه میکند حس میکنم همسرم است که در حال نگاه کردن به دنیاست.
من همیشه سعی میکنم تا حد امکان با اتوبوس، مترو و پای پیاده به مقصد بروم تا این بین با مردم همکلام شوم، گفتوگوی رد و بدل شده بینشان را بشنوم و ایده بگیرم.