لعیا بهشتی مسیر کمک به کودکان را انتخاب کرده و حالا در آستانه نهمین سال فعالیت خود به حدود 500 کودک کمک کرده و بانی خیری برای تسکین دل انبوهی پدر و مادر شده است. کودکانی درگیر سرطان، بیماری پروانهای، کام شکری و ستون فقرات، تنفسی و قلبی و ... . قرار مصاحبه و عکاسیمان را در بیمارستان دکتر شیخ میگذاریم و جالب است که حضور این بانو مورد استقبال کادر درمان قرار میگیرد
ساعت 2:40 بامداد، اهل خانه با شنیدن صدای تکآژیر آمبولانس، هراسان منتظر توقف ماشین میمانند.
باباحسن با لباس فیروزهای و شبرنگ پاکبانی در سیاهی شب روی برانکارد میدرخشد. بر خلاف روزهای دیگر، به جای رفتن به خیابان فروزانفر محله پنجتن، به بیمارستان شهید هاشمینژاد میرود.
اهالی خانه هنوز در بهت و حیرتاند که چه اتفاقی افتاده است و با یک خبر غافلگیرتر میشوند. کادر درمان خبری میدهند که هیچکس باور نمیکند: مرگ مغزی حسن نوروزی؛ مردی که با اهدای اعضایش 5 بیمار به ادامه زندگی امیدوار شدند.
انتخاب سخت میشود اگر یکسوی قصه عزیزی باشد که تا آن لحظه نمیتوانستی ببینی خاری به پایش برود و سوی دیگر، تصمیمی که گرفتنش ساده نیست. هنگامی که «ابراهیم مهدیزاده» پدر «مهدی» به یاد آخرین لحظههایی که فرزندش را سالم و سرحال دیده میافتد که سوار بر موتور از محل کارش خارج و به سمت خانهشان در طرق رفته، اشک یک لحظه هم امانش نمیدهد. خانواده مهدیزاده از پزشک بیمارستان امدادی میشنوند که مهدی بیستوسهسالهشان مرگ مغزی شده است. پزشکان میپرسند حاضرید اعضای بدنش را ببخشید؟
در ضمیر ناخودآگاهمان نشسته است، نمیتوانیم بگوییم خانم گرگه، گرگها در ذهن ما همیشه آقا هستند و خورشید همیشه خانم، کمتر کسی است که ترکیب «خورشید آقا» را بپسندد. از گذشتههای دور این طور در ذهنمان نشسته که کنار واژههای زیبا، از لفظ خانم استفاده کنیم. شهرها هم یکی از آن واژههای زیبا هستند که از دیرباز مونث بودهاند، به همین خاطر شهرها با هم پیمان خواهرخواندگی میبندند نه برادرخواندگی. شهرها چون دخترانی هستند که گرچه هر روز با مشکلات مختلف دست به گریبانند، هیچگاه دست از تلاش برای زیباتر شدن برنمیدارند. تمیزی، لطافت و مهربانی شهرها مرهون همین حس دخترانه است. دخترانی که داستان زندگیشان را در ادامه آوردیم، همانهایی هستند که به حس دخترانهشان اعتماد کردند و توانستند در وادی علم، ادب و هنر افتخارآفرینی کنند.
مرحومه حدیثه سالاریان سال1380 در محله فردوسی به دنیا میآید. او در 17سالگی ازدواج میکند اما چند ماه بعد در یک حادثه تلخ به کما رفته و دچار مرگ مغزی میشود. با موافقیت خانواده «حدیثه» اعضا بدن او همچون قلب، کلیهها، کبد و... اهدا میشود و جان شش بیمار که مدتها است در صف اهدا عضو قرار داشتند نجات مییابد. جالبتر اینکه او چند ماه قبل از حادثه مرگ مغزی، کارت اهدا عضو افتخاری را هم پرکردهبود.
حتی با مرگ طبیعی نیز تا 48 ساعت میتوان برخی اعضای بدن مانند قرنیه، دریچه قلب، استخوان و تاندون متوفی را اهدا کرد. برای همین، پزشکان به خانواده ابراهیم که از شدت جراحات فوت کرده بود پیشنهاد میدهند اعضای او را اهدا کنند. این پیشنهاد همسر داغدار ابراهیم را یاد روزی میاندازد که وقتی شوهرش خبر اهدای اعضای دختر نوجوان یکی از اقوام را شنید چقدر از این کار خوشش آمد.
آن روز ابراهیم بعد از صانحه، به بیمارستان منتقل میشود اما ضربه آنقدر کاری است که او بدون وداع و خداحافظی با حسین، سبحان، سجاد و سهیل، برای همیشه آنها را ترک میکند. اعضای ابراهیم 20 آبان سال گذشته با رضایت قلبی خانوادهاش به بیماران اهدا شد. آن موقع، رسانهها از این حادثه تلخ بسیار نوشتند.
حوالی ساعت 7 یا8 بود که یکی از دوستانش به من خبر داد. از ترس اینکه فشار خون همسرم بالا برود به او چیزی نگفتم و به بهانهای از خانه بیرون زدم. آن شب که اجازه ملاقات ندادند و مشغول گرفتن عکس و آزمایش بودند. اما صبح روز بعد تلفنی از ما خواستند به بیمارستان برویم. آنجا اولش کمی زمینهچینی کردند که دعا کنید، حالش زیاد مساعد نیست و... در نهایت گفتند فرزند شما با همین دستگاههایی که به او وصل است زنده است، دستگاهها که کشیده شود، زنده نمیماند. این روایت اکبر بوری پدر محمود، بیمار مرگ مغزیشده از جریان اهدای عضو فرزندش هست.