اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانهمان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازهاش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم.
غلامرضا اربابی، زاده سیستان است. او میگوید: من سه بار تصادف سخت کردهام. جنگ رفتهام. قرار نبوده که 58 سال از خدا عمر بگیرم. سرنوشت من میتوانست همین معلولیت باشد، ولی به دلیل تصادف. همه معلولان قابل احترام هستند، ولی من راهم را انتخاب کردم. زخم زبان هست، ریشخند هست و سخت هم هست. جوانهای حالا تحملشان کمتر است، ولی اگر موفق شوند کارشان بینهایت از کاری که ما کردیم ارزشمندتر است.
آنجا مارهای بزرگ و خطرناکی داشت بارها پیش میآمد که به عنوان مثال در حال خوردن ناهار بودیم و یک مار یا عقرب وسط سفرهمان میافتاد. حتی یکبار دنبال سربازی میگشتیم و او را در حالی پیدا کردیم که حیوانات تمام بدنش را خورده و فقط پوتینهایش باقی مانده بود.
از زمانیکه کرونا آمده، میگویند در خانه بمانید، هر یک از ما بهانهای برای دور هم جمع شدن داریم. عید نوروز است، تعطیلات است، یلداست، خسته شدیم، دلمان گرفت یک سفر برویم و...چرا با خودمان فکر نمیکنیم ممکن است ناقل باشیم. اگر عزیزانتان را بیمار کنید چه حسی خواهید داشت، علاوه بر آن کادر درمان هم خانواده دارند و دلشان برای آنها تنگ شده است.
پدرش بهدلیل فعالیتهای انقلابیای که داشتند برایشان دوربین خریده بود و عباس و برادرش از هر چیزی که میدیدند عکس میگرفتند. آنها به دنبال ثبت و ضبط خاطرات و وقایع اطراف بودند.عباس در آن زمان 17ساله بود، اما بهتبع آنچه از خانوادهاش آموخته بود حضور فعالی در راهپیماییها و برنامههای انقلابی داشت.
گروه 444مهندسی رزمی ارتش همچنان در کنار مردم ایستادند، درست مانند 8سال دفاع مقدس با برپایی ایستگاههای مختلف در حاشیه شهر و مناطق محروم به کمک مردم در حوزه پیشگیری و شناسایی بیماری آمدند.
ما امروز پای صحبت کسی نشستهایم که او هم کودکیاش به آرزوی پرواز و دنبال کردن خطوط سفید آسمان گذشت، اما نگذاشت آرزوهایش رؤیایی دور از دسترس بماند. او امیر سرتیپ دوم، خلبان حمید مصطفوی؛ فرمانده پایگاه شکاری شهید حبیبی مشهد؛ است که بر مسند فرماندهی یکی از پایگاههای مهم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران نشسته است.