عملیات غرورآفرین بود و پیروزی بخش. والفجر 3 با تمام بزرگی اش منجر به شکست دفاع استراتژیک دشمن شد و عراقی ها با بیش از 10 هزار تلفات در نبردی تمام عیار، قافیه را بدجور به رزمندگان ایرانی باختند و در بلندی های مشرف به مهران زمین گیر شدند.این عملیات در هفتمین روز از مرداد سال 62 و با هدف تأمین امنیت مهران و برقراری ارتباط میان شهرهای دهلران به مهران و ایلام به مهران، آغاز شد و دو هفته به طول انجامید.
نامگذاری کوچهای به نام «بانوی شهید ذبیحی» در محله زکریا آغازی برای این گزارش جالب بود. در حدس و گمانهایم به این موضوع فکر میکردم که شهید باید در جنگ تحمیلی پرستار بوده و شهید شده باشد. گاهی هم فکر میکردم که باید از عوامل پشتیبانی جنگ بوده که به این درجه نایل شده است. با رابطانی که میتوانستند در این زمینه کمکمان کنند و اطلاعاتی بدهند تماس گرفتیم اما همه فرضیههایمان درباره شهید بههم ریخت. آن سوی تلفن رابط توضیح میداد:«اول اینکه یک شهید نیست و سه شهید هستند که هر سه خواهرند و سال 65در تبریز شهید شدهاند.»
پدرم در شهرک شهیدرجایی (قلعهساختمان) فردی بانفوذ و معتمد مردم بود و من هم درجریان مبارزان انقلابی، پدرم را در مسجد جامع شهرک همراهی میکردم. همان زمان بود که باتوجهبه ناامنیهای موجود، با همراهی تعدادی از روحانیون و افراد امین و تعدادی از جوانان تلاش کردیم پایگاهی مردمی در این مسجد ایجاد کنیم تا با ناامنیها مقابله و مبارزات انقلابی را ساماندهی کنیم. عدهای از اهالی هم سلاح شکاری داشتند و به ما پیوستند. ما هم تعدادی سلاح از تربت جام خریداری و آنها را در یک کامیون جاسازی کردیم تا برای پشتیبانی مبارزات انقلاب در مشهد از آنها استفاده کنیم.
اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانهمان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازهاش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم.
غلامرضا اربابی، زاده سیستان است. او میگوید: من سه بار تصادف سخت کردهام. جنگ رفتهام. قرار نبوده که 58 سال از خدا عمر بگیرم. سرنوشت من میتوانست همین معلولیت باشد، ولی به دلیل تصادف. همه معلولان قابل احترام هستند، ولی من راهم را انتخاب کردم. زخم زبان هست، ریشخند هست و سخت هم هست. جوانهای حالا تحملشان کمتر است، ولی اگر موفق شوند کارشان بینهایت از کاری که ما کردیم ارزشمندتر است.
آنجا مارهای بزرگ و خطرناکی داشت بارها پیش میآمد که به عنوان مثال در حال خوردن ناهار بودیم و یک مار یا عقرب وسط سفرهمان میافتاد. حتی یکبار دنبال سربازی میگشتیم و او را در حالی پیدا کردیم که حیوانات تمام بدنش را خورده و فقط پوتینهایش باقی مانده بود.
از زمانیکه کرونا آمده، میگویند در خانه بمانید، هر یک از ما بهانهای برای دور هم جمع شدن داریم. عید نوروز است، تعطیلات است، یلداست، خسته شدیم، دلمان گرفت یک سفر برویم و...چرا با خودمان فکر نمیکنیم ممکن است ناقل باشیم. اگر عزیزانتان را بیمار کنید چه حسی خواهید داشت، علاوه بر آن کادر درمان هم خانواده دارند و دلشان برای آنها تنگ شده است.