پدرش بهدلیل فعالیتهای انقلابیای که داشتند برایشان دوربین خریده بود و عباس و برادرش از هر چیزی که میدیدند عکس میگرفتند. آنها به دنبال ثبت و ضبط خاطرات و وقایع اطراف بودند.عباس در آن زمان 17ساله بود، اما بهتبع آنچه از خانوادهاش آموخته بود حضور فعالی در راهپیماییها و برنامههای انقلابی داشت.
گروه 444مهندسی رزمی ارتش همچنان در کنار مردم ایستادند، درست مانند 8سال دفاع مقدس با برپایی ایستگاههای مختلف در حاشیه شهر و مناطق محروم به کمک مردم در حوزه پیشگیری و شناسایی بیماری آمدند.
ما امروز پای صحبت کسی نشستهایم که او هم کودکیاش به آرزوی پرواز و دنبال کردن خطوط سفید آسمان گذشت، اما نگذاشت آرزوهایش رؤیایی دور از دسترس بماند. او امیر سرتیپ دوم، خلبان حمید مصطفوی؛ فرمانده پایگاه شکاری شهید حبیبی مشهد؛ است که بر مسند فرماندهی یکی از پایگاههای مهم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران نشسته است.
روز عجیبی بود.دریا رنگ خون گرفته بود و حالت طوفانی داشت. خورشید در حال غروب بود و ناو سهند آرامآرام غرق میشد. همنوایی عجیبی بود بین غروب آسمان و غروب ناوشکن سهند! غمانگیزترین لحظهای که بتوانید تصورش را بکنید. فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم «به احترام ناو همیشهقهرمان و جاوید سهند، خبردار!» بچهها احترام نظامی گذاشتند و «سهند» زیر آب رفت.
سردیس شهید فخرائیزاده از سوی شهرداری مشهد به پایگاه هوانیروز مشهد اهدا شد تا در ورودی این پایگاه قرار بگیرد و با حضور مسئولان کشوری و لشکری چهره از نقاب بیرون بکشد. پایگاه پنجم هوا نیروز مشهد که همسایه فرودگاه شهید هاشمینژاد است میزبان مسئولان زیادی از نیروی زمینی، نیروی هوایی، پدافند هوایی و سپاه بود تا ادای دینی به همه شهدای نیروی هوایی کنند.
عکس شاه و سپس عکس ایران را نشان دادم و گفتم: «هر کس برای او به ارتش آمده اکنون میتواند برود و هر کس برای ایران آمده بماند.» جالب بود که همه دانشآموزان ماندند و انتخابشان ایران بود و بعدها همراه من در جنگ حضور یافتند.