مولاداد محمدی بهیاد دارد که قبل از رفتن علیمحمد به سوریه به او میگفت تو همه چیز داری، چرا میروی؟ آنوقت علیمحمد طوری درباره رفتن با پدر صحبت کرد که اگر مانعش میشدند، انگار گناه کبیره کرده بودند! مولاداد دوست داشت علیمحمد را هم مثل بقیه پسرهایشان داماد کند، اما او زیر بار نمیرفت. این پدر صبور میگوید: علیمحمد در سالهای آخر بعد از حضور در سوریه، وقتی اصرار ما را برای داماد شدنش میدید، چندباری به شوخی میگفت برای من از سوریه زن بگیرید. اگر در ایران ازدواج کنم، آنوقت همسرم نمیگذارد برای جنگیدن به سوریه بروم.
کتاب با خنده آغاز و روایت میشود و از آنجا که قرار نیست آخر هر خندهای باز هم خنده باشد، انتهای کتاب حسابی اشک را درمیآورد و دل را میسوزاند. این کتاب در ۲ بخش «زندگی» و «دوباره زندگی» توسط مریم قربانزاده، نویسنده دفاع مقدس، نگاشته شده و از مجموعه کتابهای تاریخ شفاهی زنان قهرمان، دربرگیرنده خاطرات مرحومه «فاطمه دهقانی»، همسر سردار شهید «ابوالفضل رفیعی»، جانشین فرمانده لشکر ۵ نصر است.
سرانجام با دستور شفاهی مقامات ایرانی، نیروهای مقاومت پس از خارج کردن مردم از طریق رودخانه کارون، از شهر خارج شدند و این شهر به مدت ۵۷۸ روز به تصرف رژیم بعث درآمد. باوجود این غیورمردان ایرانی پس از ۱۹ ماه تلاش توانستند طی عملیات غرورآفرین بیتالمقدس این پیام را به ملت ایران مخابره کنند: شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ خونین شهر، شهر خون آزاد شد. این دلنشینترین جملهای بود که در طول سالهای زندگیام شنیده بودم.
غلامرضا محمدزاده، فرمانده سابق پایگاه بسیج شهید محقق مسجد فقیه سبزواری، از روزهای ابتدایی جنگ در جبهه حضور داشته است. به گفته خودش بهدلیل شیطنتها و بازیگوشیهای او و دوستانش، یک محله روز اعزامشان نفس راحت کشید. محمدزاده از خرداد سال1360 تا 70روز بعد از امضای قطعنامه در جبهههای جنوب بود و امروز روایتگر و سند زنده روزهای آتش و خون است.
آنها زمان پیروزی انقلاب به مشهد آمدند و در طرق ساکن شدند. محمدحسین پسر بزرگ خانواده سرش در لاک خودش بود. پسری که در گچکاری مسجد پیغمبر مشارکت کرد. محمدحسین سال ۶۰ به جبهه رفت و در سال ۶۱ شهید شد. محمدمهدی تازه به جبهه رفته بود که خبر شهادت برادرش را به او دادند. محمد مهدی هم سال ۶۳ به شهادت رسید. پسری که پیکرش پس از ۱۳ سال گمنامی به آغوش مادر بازگشت. حالا پس از ۳۶ سال دوری مادر به فرزندان شهید ش پیوست تا این هجران طولانی پایان یابد.
زندگی با جانباز 70درصد سخت است، برخی از آنها نیاز به کمک فراوان دارند. باید بهطور مداوم پیشش بود تا کارهایش را انجام داد. بالأخره من هم انسان هستم و ظرفیتم محدود، بعضی وقتها خسته میشوم اما پشیمان هرگز! آسیه خانم با بیان این جملات میگوید: چرا دروغ! گاهی اوقات خسته میشوم، اما خدا خودش کمک میکند و صبر تحمل مشکلات را میدهد. 38سال با هم زندگی کردیم و تلاش کردیم روحیه خودمان را حفظ کنیم. سعی کردیم همیشه شاد و صبور باشیم، خیلی غر نزنیم. سعی میکنیم با امکانات خودمان بسازیم و نمیخواهیم زندگی را تلخ کنیم.
سالهای 1363 و 1364 هر چهاربرادر همزمان در جبهه بودیم. من و محمود عضو واحد اطلاعات عملیات بودیم. البته من بهدلیل علاقه زیاد، از همان سال1362 که به جبهه رفتم، آموزش غواصی دیدم و در لشکر5 نصر بهعنوان غواص برای شناسایی میرفتم. 2برادر دیگرم نیز عضو واحد تخریب بودند، اما هیچوقت هیچکداممان در یک منطقه و کنار هم نبودیم. به همین دلیل تلفنی و برخی وقتها هم در مرخصیهای چندروزه یا از رزمندههای دیگر احوال هم را جویا میشدیم.






