تا یک سال هر شب گریه میکردم. دست خودم نبود. برقها که خاموش میشد و هرکسی میرفت توی اتاق خودش، اشکهایم سرازیر میشد. شب سالگردش خواب دیدم ده زن و مرد آمدند گفتند: «پاشو حاضر شو برویم» گفتم: «من بچه کوچیک دارم کجا بیام؟» گفتند: «بلند شو بریم» پسرم را ازم گرفتند. میترسیدم بچهام را ببرند. میگفتم امانت شهید است. ما را بردند حرم امام رضا(ع). یکیشان گفت: «دیگه توی خانه گریه نکن. هروقت دلت گرفت بیا اینجا، من هستم»
همسر شهید زیر لب امام زمان را صدا میزند. میگوید راضیام به رضای خدا. میگوید شوهرم در راه خدا رفته توقعی ندارم. حسن زیرچشمی به مادرش نگاه میکند و میگوید: «پس چرا صدقه قبول میکنی؟ چرا تخم مرغ و ماستی که فلانی دورسر بچههایش چرخانده و آورده بود در خانه را گرفتی؟»؛ بیبی بغض میکند. گوشه چادرش را به دندان میفشارد. با خشمی که در گلو خفهاش میکند میگوید: اصلا هم صدقه نیست. صدقه برای سید حرام است...
شب عقدمان لباسها و چکمههای جبههاش را با خودش آورد. فردایش، سفره عقدمان هنوز پهن بود که بدرقهاش کردیم و رفت جبهه. یعنی ما فقط یک شب همدیگر را دیدیم و بعد او رفت. اتفاقا آن بار مأموریتش خیلی هم طولانی شد. 2ماه طول کشید. آن موقع هم که تلفن نبود. از طریق نامه با هم ارتباط برقرار میکردیم. من فقط یک عکس ازش داشتم. گاهی عکس را برمیداشتم و نگاه میکردم که ببینم شوهرم چه شکلی بود! او هم همین کار را میکرد.
روزهایی بوده که دم در منزلشان میآمده و آخرینباری که همسرش را بدرقه کرده در ذهن مرور میکرده است. «با خودم مرور میکردم که آخرینبار که میرفت، برمیگشت و مرا نگاه میکرد. دل نمیکَند. با خودم میگفتم از کدام سمت میآید؟ از راست یا چپ کوچه میآید؟ روز میآید یا شب؟». سال69 که اولین گروه اسرای آزادشده به مهین بازگشتند، مریم همراه با 2دخترش از حرم تا فرودگاه پیاده میرود تا شاید یکی از آزادگان همسرش را شناسایی کند. آنقدر پیاده راه رفته بودند که 2دختر نای قدمبرداشتن نداشتند.
سالها است که تنها پیرمردها و پیرزنهای مشهدقلی، کوچه علیزاده 11را به عنوان ورودی قلعه به خاطر دارند. این کوچه به افتخار حضور خانواده شهید علیزاده بیش از 35سال است که به این نام مفتخر شده است. خانواده شهید خودشان از قدیمیهای محله هستند و بیش از 50سال است که در این کوچه ساکناند.
شهید محمدرضا فیضی، ماه رمضان سال ۹۷ آخرین گفتوگوی تلفنی خود را با همسرش برقرار میکند و از او میخواهد برایش دعا کند تا به درجه رفیع شهادت دست پیدا کند. بعد از مدتی مادر شهید به رحمت خدا میرود. ۴۰ روز از فوت مادر میگذرد که خبر شهادت پسر را برای همسر و فرزندانش میآورند. ۲ سال طول میکشد تا پیکر شهید به دست خانواده برسد و دلشان آرام بگیرد.
بعد از ازدواجمان هم در سال 1362 در عملیات کلهقندی (والفجر مقدماتى) از ناحیه پا بهشدت مجروح شد. ابتدا برای درمان او را به بیمارستان اصفهان اعزام کرده بودند و بعد به مشهد آوردند و عملهاى زیادی را روى دوپایش انجام دادند تا بالأخره توانست با عصا راه برود. با همان عصا دوباره به جبهه رفت.