شهید اندرزگو جزو شهدای انقلاب است که از او به عنوان مرد هزار چهره هم یاد میشده است. نام خیابان، اندرزگو است و دلیل نصب سردیس هم همین است.
محمد هفتهای چند تا موشک چوبی میسازد. رادیو جیبی، سوژه اصلی نقاشیهای علی جان است، همان تنها مونس و همدم او در سالهای سخت اسارت. موشکها و خمپارهها هم پایه ثابت خوابهای اکبر هستند.
دعای فرج تمام میشود، صدای اذان در بیمارستان میپیچد، لحظه آخر که بدن پدر تکانی میخورد و جان میدهد، مائده چشمهای مادرش را میگیرد تا این صحنه را نبیند. مائده نه بیتابی میکند و نه اشک میریزد. دستانش را رو به آسمان بلند میکند و میگوید خدایا پدرم هدیهای بود که به ما دادی و اکنون آن را گرفتی، راضیایم به رضای تو.
قلب پدرم پس از مشاهده استخوانهای برادرم شهادت محمد را باور کرد. پدر پذیرفت پسر ارشدش شهید شده و با وجود سخت بودن این حقیقت آن را تحمل کرد. مادر اما که به محمد علاقه زیادی داشت و پیکر او را ندیده تا به امروز حاضر به قبول این حقیقت نشده است. مادرم هنوز منتظر بازگشت پسر خود است.
اگر بخواهیم از خیابانهای شلوغ منطقه6 نام ببریم بیشک نام پورسینا در ابتدای فهرست قرار میگیرد. خیابانی طویل که در ابتدای بولوار حر قراردارد. به گفته اهالی، پیش از اینکه شهر توسعه پیدا کند و به این محدوده برسد اینجا روستایی بوده به نام هدایتآباد اما بعدتر که توسعه پیدا میکند به «*بازه شیخ» معروف میشود.
روز عجیبی بود.دریا رنگ خون گرفته بود و حالت طوفانی داشت. خورشید در حال غروب بود و ناو سهند آرامآرام غرق میشد. همنوایی عجیبی بود بین غروب آسمان و غروب ناوشکن سهند! غمانگیزترین لحظهای که بتوانید تصورش را بکنید. فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم «به احترام ناو همیشهقهرمان و جاوید سهند، خبردار!» بچهها احترام نظامی گذاشتند و «سهند» زیر آب رفت.
هر زمان به رضا میگفتیم آدرس خانهتان کجاست هر بار آدرس متفاوتی میداد. یکبار با بچهها به تعاون رفتیم تا آدرس خانهشان را پیدا کنیم. اما آنجا هم چیزی ثبت نشده بود. به او گفتیم بابا برو تعاون آدرس خانهتان را درست کن که جنازهات گم و گور نشود. به او گفتم بالأخره خانهتان را پیدا میکنیم و یک ناهار میآییم خانهتان...






