آمریکاییها خیلی تلاش کردند جلوی «شاهماهی» ارزشمند آن دوره آموزشی را بگیرند اما محمدعلی قبول نکرد و بههمراه تعداد دیگری از خلبانها راهی کشور شد. توی فرودگاه شلوغ مهرآباد وقتی گزارشگر تلویزیون از او درباره انگیزه بازگشتش به وطن پرسید، خیلی مصمم گفت که برای وطن و خدمت به ایران برگشته و هیچگاه هم پشیمان نخواهد شد.
چند روز بعداز آمدنش مأموریتها شروع شد. به فاصله یکیدو هفته بعد هم جنگ آغاز شد و چند روز بعد در اولین روزهای جنگ، محمدعلی و فاطمه با مراسمی ساده و خودمانی زندگی را آغاز کردند. همه چیز به همین سرعت آغاز شد.
حاصل آن روزها شهادت سیدجعفر و سیدجواد بود و جانبازی سه برادر شوهر دیگر بتولخانم که بهعبارتی، حالا میشود سه شهید و سه جانباز. و «اینها خودش خیلی افتخار است.» و راست میگوید بتولخانم؛ اینکه سه شهید و سه جانباز در یک خانواده باشند و اینقدر بیتوقعی در این خاندان موج بزند.
بعداز شهادت ناصر در سال١٣۶۴ هنوز دو مرد دیگر در خانواده رجبیان باقی مانده بود. هم من و هم پدر این حس را داشتیم که باید بعداز ناصر به جبهه برویم. هر دو هم بسیار دوست داشتیم برویم. نگاههایمان هم تا مدتها همین حرفها را به دیگری میگفت، تا اینکه یک روز بالاخره از عزم دل برای رفتن به جبهه، به دیگری گفتیم. ازطرفی هم رفتن هر دو نفر ما به جبهه، شدنی نبود. خانه خالی از مرد میشد و این یعنی تنهاماندن مادر.
اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانهمان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازهاش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم.
١۶روز فاصله واقعا زمان کمی بود. نه با عقل و محاسبات نظامی جور درمیآمد نه با منطق چرتکه و حسابوکتاب سنجش توان نیروهایی که خسته بودند و خیلیهاشان رفقای خود را در کربلای۴ جا گذاشته بودند. عملیات کربلای۵ در شرایطی انجام شد که رزمندگان ما هنوز خستگی عملیات چند روز قبل در ساق پایشان مانده بود و بوی خون و باروت ریههایشان را پُر کرده و زخمهایشان تازه تازه بود.
در درس و علم اعجوبهای بود و زبانزد خاص و عام. تسلط مثالزدنیاش به چند زبان خارجی و توان فوقالعادهاش در سخنوری، دلیل رضایت استادان برای دعوت از او بهمنظور تدریس در دانشگاه شده بود. خیلی زود بورسیه روسیه برایش فراهم شد اما ناگهان از تمام موقعیتها روگردان شد؛ سرنوشت جدیدی در راه بود.
محمد رضایی پیش از اینکه «شیخ شهید » باشد، جوانی افغانستانی است که کودکیاش را در کوچههای گلشهر قد کشیده است. مثل همه همسن و سالهای خودش با کفشهای کتانی آدیداس ارزان قیمت در کوچه و خیابان دویده و فوتبال بازی کرده، از دیوار بالا رفته، شیشه شکسته، حتی توی دعواهای خیابانی یقه پاره کرده اما از یک جایی به بعد آرام و سر به کتاب شده است.






