زمانی که آموزشگاه را دایر کردم، بیشتر خانوادههای محلات نزدیک به دلیل اینکه از قشر ضعیف جامعه بودند، دختران خود را برای آموزش خیاط ی راهی آموزشگاه میکردند تا هم هنری بیاموزند و هم کمک خرج خانواده باشند و کسب درآمد کنند. حدود 67 هنرجو در آموزشگاه من تعلیم دیدند و راهی بازار کار شدند، البته پس از جابهجایی ما به این محله، دوباره آموزشگاهم را در اسماعیلآباد دایر کردم و اکنون نیز هنرجوی تحت تعلیم دارم.
وارد مغازه که میشوی چیزی توجهت را جلب نمیکند. یک چهاردیواری کوچک ساده میبینی با اجناسی که توی طبقهها چیده شدهاند، همین. به ظاهر تفاوتی با دیگر مغازهها ندارد اما در پشت صحنه آن فعالیتهای زیادی در جریان است. اینجا شبیه پایگاهی کوچک شده است برای انجام فعالیتهای عامالمنفعه در محله. یک خیریه جامع و بزرگ برای کمک به نیازمندان محله که حالا خیلیها آن را میشناسند. مجید اسلامی، جوان دغدغهمند ساکن خیابان سرخس کاسب خوشنام این مغازه کوچک است که سال٩٥ با هدف اجرای همین ایدهها و فعالیتها آن را به راه انداخته است.
آموزشگاه کوچکی در حاشیه امام رضای 70 که مدیر آن طاهره خرامان است. او حدود 25 سال است دنیایش شده طراحی، پارچه، لباس و دوخت و دوز! کارشناسی طراحی دوخت و کارشناسی ارشد پژوهش هنر دارد. تخصصش طراحی لباس و پارچه است و پای ثابت جشنوارههای مد و لباسی است که در شهر برگزار میشود.
چون در دوران کودکی با شیرینیهای محلی همچون سمنو و حلوای محلی آشنایی داشتم، به فکر تهیه سمنو و حلوای محلی افتادم. این کار را در خانه میتوانستم انجام بدهم و هزینه چندانی هم نداشت، اما چون سالها بود که سمنو نپخته بودم، طرز تهیه سمنو و حلوای محلی را فراموش کرده بودم. به یکی از آشنایان زنگ زدم و طرز تهیه حلوا و سمنو را پرسیدم، بعد از آن مقداری گندم تهیه و در گوشهای از خانه گذاشتم تا جوانه بزند، اما جوانههای گندم، سیاه و خراب شدند، بعد از چندین بار تکرار و خراب شدن سمنوها دیگر واقعا ناامید شده بودم، حتی دفعه آخر همه جوانهها را به کف آشپزخانه ریخته و با ناراحتی از خانه بیرون آمدم.
باید تمام تصوراتتان را از یک محله معمولی دور بریزید و بعد وارد خیابان تاجرآباد شوید. گاه از جلوی یک پارچهفروشی عبور میکنید و محو انبوه رنگهای لباسها میشوید، گاهی هم عطر عجیب ادویههای پاکستانی شما را به داخل عطاریها میکشاند. نام خیابان حر ٨٢ در شهرک شهید باهنر، تاجرآباد است.
زمانی که شروعبهکار کردم، چرخهای خیاط ی بهصورت پایی بود و بیشتر خیاط ها با آنها کار میکردند. پایههای چدنی داشت که باید با پا حرکتشان میدادید. آن زمان برق بود، اما از نگاه مردم برق گران بود و با این چرخها کار میکردند. یادشبهخیر، استادم اتوی برقی خریده بود، اما با آن کار نمیکرد. او میگفت این خیلی برق مصرف میکند.
هر روز 5 و 6 صبح از خانه میزدیم بیرون تا غروب آفتاب که برمیگشتیم. عادتمان شده بود؛ به حرم که میرسیدیم، اول رو به گنبد آقا سلام میدادیم و زیارت میخواندیم، بعد با وضو مینشستیم پشت میز خیاط ی. بیشتر کار من و مرحوم برادرم دوختودوز و تعمیر لباس فرم خدام و فراشان بود، اما بخشی از آن هم به تعمیر لباس زائران امامرضا (ع) برمیگشت.