در آن زمان هر محله برای مبارزه انقلابی پاتوقی داشت. دریادل مسجد زیاد داشت، اما، چون مرحوم آیتالله بختیاری و فرزندان و دامادش از سرشناسهای مبارزه بودند و از بعد اجتماعی هم مردم آنها را قبول داشتند، فعالیتهای این محله بیشتر در تکیه علیاکبریها، مغازه بافندگی نزدیک آن و زیرزمین خانه آیتالله محامی انجام میشد. مرحوم محامی وقتی پیامی از امام (ره) دریافت میکرد یا قرار بود اطلاعیهای به مردم بدهد، من و چندنفر دیگر را صدا میکرد که یواشکی در تکیه همانها را در قالب شبنامه با خط خوش مینوشتیم. بعد از آن شبنامهها را داخل لباسهایی که در کارگاه بغلی مسجد بافته بودیم و من هم یکی از کارگرهای آن بودم، مخفی و بین مردم محله توزیع میکردیم.
مسئولان مدرسه خبرچینی کرده و آمار ما را به ساواک و شهربانی داده بودند و خیلی طول نکشید که چندتانک با کلی نیروی مسلح ساواک وارد مدرسه شدند. راه فراری برای ما نگذاشته بودند. از جمع همه بچههای مدرسه، 6نفر را دستگیر کردند و بردند که یکی از آنها من بودم. دستها و چشمهایمان را بسته بودند و نمیفهمیدیم که دارند ما را با خودشان کجا میبرند. پایمان که به زمین سفت رسید، تا جایی که جا داشت و خوردیم ما را کتک زدند.
من زیاد دنبال پست نبودم. هرجا رهبر انقلاب و شهید هاشمینژاد بودند من همانجا بودم. از اطرافیان دور آنها بودم. روزی که جلوی استانداری آیتالله خامنهای روی آمبولانس سفید صحبت میکرد و شلوغ شد، یکی از کسانی که ایشان را گرفتند و پایین گذاشتند من بودم. منتها خودم را بروز نمیدادم.خودم را معرفی نمیکردم، ولی برای کمک میرفتم. شهید هاشمینژاد من را میشناخت. حتی برای مراسم هفتم برادر شهیدم حسن، بر سر مزارش، برادر شهید هاشمینژاد آمد و سخنرانی کرد. آقای دری نجفآبادی، آیتالله شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعه مشهد، اینها من را میشناختند.
حجتالاسلام قاسم پورمحمدی یکی از کسانی بود که قبل از انقلاب هدایت مردم در راهپیمایی را به عهده داشت. او حدود 38ساله بود که در تجمعها و حتی اطلاعرسانی و روشنگری انقلاب نقش پررنگی در مشهدقلی ایفا میکرد. در محله به حجتالاسلام محمدی معروف بود و در مسجد محله سخنرانی میکرد.
حبیبه روشندل، یکی از بانوان مبارز انقلابی است که در تعریف خاطره حضورش در تظاهرات یکشنبه خونین مشهد میگوید: همه فرار کردند. کشت و کشتاری فجیع انجام شد، به طوری که تلفات بسیاری به بار آمد و من با چشمانم دیدم که متأسفانه چه کسانی به چه شکلی شهید شدند. در حیاط منزلی را باز کردند و تعدادی از ما وارد آن شدیم. به دختر بزرگترم که سن و سالی نداشت سفارش کردم چنانچه اتفاقی برای من افتاد، خواهرش را بردارد و از مردم بخواهد که آنها را به خانه برسانند. تأکید کردم که سمت سربازان نروید که شما را میکشند. وضعیت آنقدر نابسامان بود که به هیچکس رحم نمیکردند و فقط مردم را به گلوله بسته بودند. کمی بعد اوضاع خیابان آرامتر شد، کامیونهای مردمی آمدند و چوب به دستان کمک کردند که بانوان سوار کامیون شوند تا آنها را از مهلکه دور کنند.
محمداسماعیل افشاریصفوی معروف به «حاجی» میگوید: پدر هر روز هفته برای قشری از جامعه جلسه برگزار میکرد. شبهای جمعه جلسههایش مختص دانشجویان دانشگاه ادبیات و پزشکی بود. شبهای یکشنبه رفوگران قالی پایینخیابان میآمدند و شبهای دوشنبه نیز قاریهای قرآن جلسه داشتند. شبهای سهشنبه کفاشان خیابان ارگ و شبهای چهارشنبه اهالی سعدآباد و میدان صاحبالزمان (عج) میآمدند. شبهای پنجشنبه هم مردم خیابان سراب و حسینیه سراب شرکت میکردند. شبهای شنبه هم جلسه دعای سمات برای عموم برگزار میشدکه از عصر شروع میشد و تا نماز جماعت ادامه داشت. جوانهای بسیاری آنجا میآمدند که بعدها فعال انقلابی یا شهید شدند.