کد خبر: ۹۸۹۵
۰۲ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۰
موزه دفاع مقدس در گل‌فروشی

موزه دفاع مقدس در گل‌فروشی

غلامرضا کاملان رضائیان، گل‌فروش خیابان سرخس قسمتی از مغازه‌اش را به موزه دفاع مقدس تبدیل کرده است.به پشت پیشخوان این گل‌فروشی که می‌رسی، ناگاه چشم‌هایت می‌رود به تماشای خاکریز‌های جبهه و جنگ.

مغازه‌اش در نگاه اول مانند تمام گل‌فروشی‌هایی است که بار‌ها از آنها به‌مناسبت‌های مختلف گل خریده‌ایم، اما گل‌فروشی غلامرضا کاملان‌رضائیان در خیابان سرخس یک تفاوت مهم با تمام گل‌فروشی‌هایی دارد که تا‌به‌حال دیده‌اید. به پشت پیشخوان این گل‌فروشی که می‌رسی، ناگاه چشم‌هایت می‌رود به تماشای خاکریز‌های جبهه و جنگ. به عطر چفیه، بوی باروت و شیدایی شیرمردانی که رسم عاشقی را خوب بلد بودند.

این سطر را بگذارید کنار این توضیح که رضائیان، رزمنده دوران دفاع مقدس است که در پانزده‌سالگی با وجود مخالفت‌های خانواده و فرماند‌هان جنگی -به‌دلیل کم‌سن‌وسال بودنش- راهی جبهه شده و بعد از آن هم عشق به هم‌رزمانش، جبهه و شهادت و زنده نگه‌داشتن یاد آن ایام، سبب شده تا او قسمتی از مغازه‌اش را به موزه جنگ تبدیل کند. گزارش پیش‌رو به خاطرات رضا رضائیان از روز‌های جنگ و چگونگی تبدیل گل‌فروشی‌اش به موزه کوچک جنگ اختصاص دارد.

 

مادرم مخالف بود به جبهه بروم

متولد سال ۱۳۴۵ هستم و زمان جنگ پانزده‌ساله بودم. آن دوران به‌دلیل سن کمم نمی‌گذاشتند به رزمنده‌ها بپیوندم. پدرم، چون خودش از مبارزان دوران انقلاب بود، مخالفتی با رفتنم نداشت، اما مادرم مخالف بود و می‌گفت: «سنت کم است.» کار هر روزم شده بود اینکه او را قانع کنم تا رضایت بدهد به ثبت‌نامم. بالاخره پافشاری‌های من جواب داد و مادرم رضایت خودش را برای رفتنم اعلام کرد.

مرحله بعدی، جلب رضایت فرمانده بسیج منطقه‌مان بود. به همان مسجدی رفتم که سایر رزمنده‌های محله برای ثبت‌نام مراجعه می‌کردند و به‌عنوان نیروی بسیجی، اعلام آمادگی کردم. فرمانده بسیج منطقه‌مان به‌خاطر کمی سنم مخالفت کرد و مانع اعزامم شد. چند روزی به‌دنبال راه چاره می‌گشتم تا اینکه به فکرم رسید از امام‌جمعه وقت که آن روز‌ها مرحوم آیت‌ا... شیرازی بودند، نامه بگیرم. همین شد که به دفترشان مراجعه کردم و ایشان هم لطف کردند و نامه دادند. با خوشحالی نامه را به فرمانده بسیجمان دادم و او هم برای اعزام، مرا به پادگان نخریسی فرستاد.


خان سوم، پادگان نخریسی بود

گویا مشکلاتم برای اعزام تمامی نداشت. فرمانده آنجا هم، سنم را بهانه کرد. گریه کردم و نامه‌ای را که داشتم، نشان دادم. با گریه و التماس این خان را هم پشت سر گذاشتم و راهی شدم تا دوره آموزش را پشت سر بگذارم.

 مردم خالصانه هر آنچه داشتند، برای کمک به جبهه هدیه می‌کردند

استقبال نیرو‌های بسیجی آن‌قدر در مشهد زیاد بود که تمام پادگان‌های آموزشی شهر پر بود. نه‌تنها مشهد که اطراف شهر هم پادگانی خالی برای آموزش پیدا نمی‌شد. از پادگان نخریسی، اتوبوس‌ها را به رامسر فرستادند تا در آنجا آموزش ببینیم. حدود یک ماه تا ۴۵ روز آنجا تحت آموزش‌های بسیار فشرده و سخت بودیم و سپس برگشتیم تا راهی جبهه شویم.

 

در اولین اعزامم به گیلان‌غرب رفتم

بهمن سال ۶۰ بود که به گیلان‌غرب، منطقه‌ای بین نفت شهر وشیاکوه اعزام شدم. سه ماهی را در آنجا گذراندیم. این منطقه در آن زمان به‌تازگی از عراق بازپس گرفته شده بود و حفاظت از آن به‌عهده نیرو‌هایی مانند ما بود. شکر خدا در مدت سه ماهی که آنجا بودیم، عراقی‌ها جرئت نکردند پایشان را دوباره داخل این خاک بگذارند.

به مرخصی کوتاه‌مدتی آمدم، اما ازآنجاکه جبهه پاگیرم کرده بود، تصمیم گرفتم دوباره راهی شوم. این‌بار به خرمشهر اعزام شدم. سال ۶۱ بود و این شهر از عراقی‌ها بازپس گرفته و آزاد شده بود، اما مردم هنوز به خانه‌هایشان بازنگشته بودند. آن روز‌ها شهر به ویرانه‌ای سکونت‌ناپذیر تبدیل شده بود و تا مدتی این احتمال وجود داشت که عراق دوباره برای گرفتن این منطقه اقدام کند؛ به همین دلیل شهر خالی از سکنه شده بود و در قرق نظامیان بود.

 

هم‌نشینی خوبان

 

میرزاآقاتهرانی اجازه نداد صدایش را ضبط کنیم

تاریخش را درست به خاطر ندارم، اما در همان زمانی که در دژ خرمشهر بودیم، عالم بزرگ، آیت‌ا... میرزاآقاتهرانی، برای سخنرانی به میان رزمندگان آمد. خاطرم هست قامتی خمیده و عمامه کوچکی بر سر داشت. یکی از برادران رزمنده دستگاه ضبط‌صوتی را پیش میز ایشان گذاشت تا سخنانش را ضبط کند، اما آقا مخالفت کرد و اجازه نداد. روحیات خاصی داشت؛ برای همین یکی از رزمنده‌ها بدون اینکه میرزاآقاتهرانی متوجه شود، دستگاه ضبط‌صوت را لای چفیه‌ای پیچید و نزدیک میز گذاشت تا بتوانیم روز‌های بعد هم سخنان این بزرگوار را گوش کنیم و به سایر رزمندگان هم بدهیم. روز‌های جبهه ما این‌طور می‌گذشت.

دفعات بعدی که می‌خواستم برای جبهه ثبت‌نام کنم، دیگر مانند گذشته مشکل نداشتم و آسان‌تر اعزام می‌شدم؛ به همین دلیل برای سومین‌بار ثبت‌نام کردم و به پادگان ظفر رفتم که منطقه‌ای بین مهران و ایلام بود. این‌بار با سمتی در گردان ادوات.
چهارمین بار هم برای فعالیت‌های تبلیغاتی به کردستان و منطقه کامیاران رفتم.

با جیپ سبزرنگی که به ما داده بودند، به همراه یک روحانی به شهر‌ها و روستا‌های اطراف منطقه می‌رفتیم و فیلم‌های تبلیغاتی از جبهه پخش می‌کردیم و مردم هم استقبال خوبی از این فیلم‌ها می‌کردند. بخش دیگری از کارمان هم جمع‌آوری کمک‌های مردمی بود. مردم خالصانه هر آنچه داشتند، برای کمک به جبهه هدیه می‌کردند. یادم می‌آید یک روز کودکی آمد و قلکش را هدیه کرد. بانوی سالمندی یک سبد تخم‌مرغ آورد و بسیاری از بانوان هم، طلاهایشان را برای کمک به جبهه هدیه می‌کردند.

 

هم‌نشینی خوبان

 

هجده‌سالگی و سربازی در کمیته انقلاب اسلامی

هجده‌ساله شده بودم و دیگر زمان آن رسیده بود که به سربازی بروم. خدمتم را در کمیته انقلاب اسلامی گذراندم. آن زمان در عملیات گشت، خدمت می‌کردم. مدتی را در مشهد، مدتی را در نیشابور، دو ماه را در وزارت کشور و اواخر خدمتم را در یکی از پاسگاه‌های زاهدان گذراندم و بعد از آن به مشهد و سر خانه‌وزندگی‌ام برگشتم.

این روز‌ها که با آرامش در خیابان قدم می‌زنیم، مدیون شهدای دیروز جنگ هشت‌ساله و شهدای امروز مدافع حرم هستیم که برای دفاع از این مرزوبوم به سوریه می‌روند. حضرت آقا فرمودند: «اگر مدافعان حرم نبودند، باید با داعش در کرمانشاه و همدان می‌جنگیدیم.» پس بیاییم قدرشان را بدانیم.

شغلتان از ابتدا گل‌فروشی بود؟

نه. ابتدای شاغل شدنم، به کمک پدرم و پدر همسرم یک مغازه پلاستیک‌فروشی در کوچه مخابرات باز کردم. چند سالی همین شغلم بود تا اینکه یکی از دوستانم که مغازه گل‌فروشی داشت، پیشنهاد کرد که مغازه‌اش را بگیرم؛ یعنی همین مغازه‌ای که در حال حاضر در آن مشغول کار هستم. خانواده‌ام مخالف تغییر شغلم بودند و می‌گفتند همین کار را ادامه بده؛ زیرا به فوت‌وفن آن آشنا هستی، اما من گل‌فروشی را دوست داشتم و تغییر شغل دادم. چندسالی مغازه‌ام را اجاره کردم و بعد به لطف خدا توانستم آن را بخرم.

فکر ساخت موزه کوچک جبهه و جنگ آن هم در داخل یک گل‌فروشی، از کجا به ذهنتان رسید؟

هرکسی، علاقه‌ای دارد؛ من هم به جنگ و جبهه علاقه دارم و همین علاقه، مهم‌ترین انگیزه من برای جمع کردن این لوازم بوده و هست. آن زمان هربار که از جبهه برمی‌گشتم، مخفیانه پکه، فشنگ و هر چیز دیگری را که می‌توانستم در پوتین‌هایم مخفی کنم، با خودم می‌آوردم. هنگامی که این گل‌فروشی را باز کردم، به این فکر افتادم آنچه از جبهه و جنگ به یادگار دارم، در یک‌جا جمع کنم؛ به همین دلیل ویترینی سفارش دادم و آنچه داشتم، داخل آن گذاشتم.

بعضی وسایل را هم از سایر دوستان به امانت گرفته‌ام. چیز‌هایی مانند ماسک، عکس، فشنگ و چند قلم دیگر، اما به‌خاطر زیاد شدن حجمشان می‌خواهم آن را به حسینیه بیت‌العباس (ع) واقع در خیابان چهنو که خودم از متولیان آن هستم، منتقل کنم. حتی موزه جدیدی هم در آن مکان طراحی کرده‌ام. وابستگی شدیدی به دوستان دوران جبهه‌ام دارم؛ به همین دلیل عکس آنها را در مغازه‌ام و بخشی از عکس‌هایشان را روی میز کارم گذاشته‌ام؛ البته عکس‌های بسیاری روی میزم گذاشته بودم که برخی از آنها را اطرافیان شهید گرفته‌اند.

 

هم‌نشینی خوبان

 

عکس‌العمل مردم با دیدن این موزه چگونه است؟

مردم عکس‌العمل‌های مختلفی دارند. به‌طورکلی هنگامی که برای حساب کردن به پشت پیشخوان می‌رسند و چشمشان به این موزه می‌افتد، کلی سوال می‌پرسند؛ به‌خصوص جوان‌ها. نباید به ظاهر افراد نگاه و درباره آنان قضاوت کرد؛ بار‌ها جوانانی که به قول امروزی‌ها ظاهری غربی دارند، با حسرت فراوان می‌گویند: «ای کاش ما هم در آن دوران بودیم» یا «خوش‌به‌حالتان که توانستید بروید جبهه». حتی مردم عادی که برای خرید می‌آیند، از ابتکاری که داشته‌ام، استقبال می‌کنند و خوشحال می‌شوند.

یعنی تابه‌حال کسی از کارتان ایراد نگرفته است؟

افرادی هم در مقابل این کار جبهه می‌گیرند، اما تعدادشان حتی به اندازه انگشتان یک دست هم نمی‌رسد؛ مثلا یادم می‌آید زن و شوهری برای خرید گل آمده بودند. داشتم کار‌های تزیین دسته‌گلی را که سفارش داده بودند، انجام می‌دادم که مرد گفت: «چرا عکس این افراد مرده را زده‌اید به مغازه‌تان؟ حیف نیست؟» با آنکه کمتر پیش آمده عصبانی شوم، با شنیدن این جمله، چنان ناراحت شدم که دسته‌گل را از وسط شکستم و گفتم: «این‌ها زنده هستند. این من و شما هستیم که مرده‌ایم.» مرد اعتراض کرد که چرا دسته‌گل را شکستی که در جوابش گفتم: «اصلا به تو گل نمی‌فروشم، برو بیرون.»

خاطره شیرینی هم داشته‌اید؟

یک‌بار بانوی محجبه‌ای برای خرید گل به مغازه‌ام آمد و منتظر بود تا کارش آماده شود. مشغول تماشای عکس‌های روی میز بود. ناگهان دست روی یکی از عکس‌ها گذاشت و پرسید: «این فرد را می‌شناسید؟» نگاهی به عکس کردم و گفتم: «هم‌رزم شهیدم، محمد بلندبخت است.» گفت: «من خواهرش هستم.» بعد از مدتی خانواده شهید آمدند و عکس فرزندشان را گرفتند. همین موضوع سبب شد که خانواده‌اش از آن روز به بعد مشتری‌ام شوند.

حالا که صحبت از شهید محمد بلندبخت شد، جا دارد خاطره شهادتش را هم بگویم. ما دوستان خیلی صمیمی بودیم. با هم شوخی می‌کردیم و در کنار هم می‌جنگیدیم. روز شهادت، محمد برای وضو گرفتن از سنگر خارج شد و در یک لحظه شنیدم صدای رزمنده‌ها آمد که فریاد می‌زدند: «محمد ترکش خورده.» آمدم بیرون. دیدم لحظه‌ای که برای گرفتن وضو به کنار نهر رفته، ترکشی به سرش اصابت کرده و مویرگ‌های سرش از درون پاره و دچار خونریزی شده است. او را سوار آمبولانس کردیم که به بیمارستان برسانیم، اما در بین راه شهید شد.

دیدن گل، آدم را یاد بهار و نوروز و مناسبت‌های شاد می‌اندازد. رزمندگان در مناسبت‌های شاد سال چه می‌کردند؟
جشن می‌گرفتند، اما به شیوه خودشان. خودم دو عید نوروز را در جبهه بودم. رزمنده‌ها برای پهن کردن سفره هفت‌سین، سیر و سکه و سبزه در اختیار نداشتند و برای همین از ادوات نظامی استفاده می‌کردند؛ مثلا هر سلاح یا ابزار جنگی را که با سین شروع می‌شد، می‌چیدند سر سفره و خودشان از این همه هنرمندی سر ذوق می‌آمدند و می‌خندیدند.


* این گزارش در شماره ۱۹۹ دوشنبه ۳ خرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44