هر مادری، قلب خانه، مظهر مهر و عاطفه، عشق و احساس، محبت و صفاست و حقیقت زندگی مادر، عشقورزیدن، دوستداشتن و فداکاری است.
مادران در انجام وظایف زندگیشان، غرور و خودخواهی را به فداکاری و عشقورزی تبدیل میکنند و تلاش دارند در مسیر زندگی بیشتر از خودشان به اطرافیان بپردازند. شاید زیباترین تعریفی که از مادر شده و واقعا بیانگر مقام و منزلتش است، حدیث زیبایی از پیامبر اعظم (ص) است که فرمود: «بهشت زیر پای مادران است». مادران همیشه سمبل ایثار و فداکاری هستند.
بهویژه مادران شهید که در دوران جنگ با ازخودگذشتگیشان، خدمت بزرگی به همه ما کردهاند. مادرانی که سخنانشان بیشباهت به حضرت زینب (س) نیست و آنها هم بر این اعتقادند که چیزی جز زیبایی نمیبینند. اینبار میخواهیم از ایثار و فداکاری زهرا موحدی، همسر و مادری فداکار بگوییم که صبر و طاقتش در دوران جنگ مثالزدنی است. در هشتسال جنگ تحمیلی، همسر و فرزندانش در جبهه بودند و در این مدت دو فرزندش را تقدیم کرد و رضا بود به رضای خداوند.
همسرم به عنوان انباردار در کارخانهای مشغول به کار بود. وقتی جنگ شد و عراقیها به آبادان آمدند، سایر همکارانش را بسیج کرد و با این اعتقاد که ما وظیفه داریم به اسلام و مسلمین خدمت و از کشورمان حمایت کنیم به جبهه رفت.
همسرم مدت طولانی در جبهه بود، وقتی به مرخصی آمد، پسر بزرگم، سیدامیر که ۱۷ سال بیشتر نداشت با اجازه پدرش به جبهه رفت. مدتی از حضورش در جبهه نمیگذشت که همرزمانش خبر شهادتش را به ما دادند. از شهادت امیر خیلی ناراحت شدم، اما او را برای دفاع از کشور فرستاده بودیم؛ پس راضی بودیم به رضای خدا. ما هم مانند همه خانوادههای شهدا برایش مراسم گرفتیم و حجله بستیم. عکسهایش را بر در و دیوار زدیم. حدود ۴۰ روز از شهادتش میگذشت و ما در تکاپو بودیم مراسم چهلم او را برگزار کنیم که در کمال ناباوری یک روز امیر به خانه برگشت! از گروه آنها فقط هفتنفر زنده مانده و بقیه به شهادت رسیده بودند.
زمانیکه امیر آمد، آنقدر خوشحال شدم که تا مدتی بهتزده بودم. او برایمان تعریف کرد که پساز اینکه بین عراقیها گیر کرده بودند، بهسختی خودشان را به عقب میرسانند، بهطوریکه روزها خودشان را به مردن میزدند و شبها حرکت میکردند. در این مدت، آب و غذایی نداشتند، اما برای زندهماندن تلاش میکردند تا خودشان را به عقب برسانند که به لطف پروردگار به سلامت به آغوش خانواده برمیگردند. پس از آمدن امیر، پسر دومم حمید هم عازم جبهه شد.
پسرانم امیر و حمید در آن دوران به سنی رسیده بودند که زیاد نگرانشان نشوم. میدانستم دفاع از کشور، وظیفهشان است و اگر قرار باشد هر مادری بهخاطر ترس از جان فرزندش نگذارد همسر و فرزندانش به جبهه بروند، سنگ روی سنگ بند نمیشود.
در همین زمان کریم ۱۵ سال بیشتر نداشت و اصرار میکرد که به جبهه برود. هر چه میگفتند سن و سالت کم است، گوش نمیکرد. برای اینکه بتواند به جبهه برود، ابتدا در دورههای امداد شرکت کرد و پساز کسب آموزشهای لازم در ۱۶ سالگی بهعنوان رزمنده و امدادگر عازم جبهه شد.
مدتی در جبهه مشغول به خدمت بود تا اینکه در عملیات «مسلمبنعقیل» مجروح و در بیمارستان تبریز بستری شد. استخوان پایش بدجور شکسته بود بهطوریکه میخواستند پایش را قطع کنند، اما استخوانش به طرز معجزهآسایی جوش خورد و دیگر نیازی به قطع پا نبود. باوجوداین پایش مانند گذشته نبود و او مجبور بود با عصا راه برود. مدت طولانی پایش در گچ بود. وقتی پایش را از گچ باز کردیم، با عصا راهی جبهه شد. هر چه به او گفتیم بگذار بهتر شوی بعد به جبهه برو، میگفت «من با مادرم حضرت زهرا (س) عهد کردهام اگر پایم را قطع نکنند و خوب شوم، بلافاصله به جبهه خواهم رفت. برای همین هر چه زودتر باید بروم.»
جواد، دو سال از کریم کوچکتر بود. آن دو آنقدر یکدیگر را دوست داشتند که اگر کسی نمیدانست تصور میکرد دوقلو هستند. مدتی که کریم در بستر بیماری بود، تمام کارهایش را جواد انجام میداد و هرگز اجازه نداد هیچ یک از کارهای کریم را من انجام بدهم. وقتی سیدجواد ۱۵ ساله شد و دیگر نمیخواست در خانه بماند، برای رفتن به جبهه خیلی عجله داشت. او هم پساز گذراندن دورههای لازم، عازم جبهههای جنوب شد. برای اولین بار در عملیات والفجر ۸ منطقه خرمشهر در سنگری بنام «دُبه» با فرود خمپاره ۱۲۰ ترکشهای بسیاری به بدنش اصابت کرد و برای بار دوم نیز در جبهه جنوب در سال ۶۴ مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت. در هر دو بار بدون اطلاع خانواده در بیمارستان جبهه بستری شد و پساز بهبودی به ادامه خدمت خود پرداخت. سهسال از خدمت عاشقانه سیدجواد در جبههها بیشتر نگذشته بود که در عملیات کربلای ۲ طرف غرب مفقود شد.
جواد مفقود شده بود. همسر و فرزندانم هم در جبهه بودند. برایم ماندن در مشهد معنای چندانی نداشت. ترجیح میدادم من هم در اهواز کنار آنها باشم؛ برای همین از همسرم خواستم اینبار که به جبهه میرود، ما را هم با خودش به اهواز ببرد. ما هم مانند بسیاری از خانوادههای رزمندگان در اتاق کوچکی در اهواز ساکن شدیم.
هر بار که همسر و پسرانم به شهر میآمدند، آنها را میدیدم. زمان همانطور برایمان سپری میشد تا اینکه در کربلای ۵ در شلمچه، سیدکریم هم شهید شد؛ درست به فاصله ۱۱ ماه از مفقودشدن سیدجواد. وقتی میخواستند جنازه کریم را به مشهد بیاورند، من هم با او به مشهد برگشتم و روح جواد را با جنازه کریم درکنار هم به خاک سپردیم. زمانیکه جواد مفقود شده بود، کریم میگفت «اگر بخواهید من میروم و جنازهاش را برایتان پیدا میکنم و میآورم»، اما به او میگفتم «هرگز این کار را نکن، که اگر تو در این راه کشته شوی، شهید به حساب نمیآیی، چون بهدنبال هدفت نبودهای.» پس از خاکسپاری سیدکریم به او گفتم «پسرم حالا آزاد هستی و اگر میتوانی برو جنازه جواد را برایم پیدا کن». پنجماه پساز خاکسپاری کریم، جنازه جواد هم پیدا شد و او را درکنار مزار کریم به خاک سپردند.
نگاه من، رضایت خدا یعنی همین که دو فرزندم را قبول کرده و در راه خودش پذیرفته است
من از شهادت فرزندانم ناراحت نیستم و همیشه میگویم «خوشا به حال آنها که جانشان را ارزان نفروختند و در راه دفاع از وطن شهید شدند.» دعای من همیشه این است که مرگ ما شهادت باشد. مرگ در خانه جالب نیست؛ مگر اینکه انسان آمرزیده شده باشد.
پدرم همیشه میگفت «هر کاری که میکنید برای خدا باشد و، چون برای خداست به بهترین نحو انجام دهید؛ اگر اینطور به زندگی نگاه کنید همه تلخیها به شیرینی تبدیل میشود.» من هم با همین تفکر زندگی میکنم و وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم از ابتدای زندگیام روز بد نداشتهام؛ چون در لحظهلحظه زندگیام خدا بوده است.
از نگاه من، رضایت خدا یعنی همین که دو فرزندم را قبول کرده و در راه خودش پذیرفته است. نمیگویم همه زندگیام خوشی بوده است؛ هر زندگی سختی و پستی و بلندیهایی دارد. در طول زندگی، خداوند به من این توفیق را داد که علاوهبر خدمت به ششفرزند خودم، فرزندان دیگری را هم بزرگ و آنها را در همین خانه عروس و داماد کنم و آنها اکنون مانند فرزندان خودم به خانه ما بیایند. زندگی من این نیست که فقط خودم باشم و خودم. توجهبه دیگران به من احساس آرامش میدهد و کمک میکند زندگی خوبی داشته باشم. همیشه میدانم خدا من را نگاه میکند؛ پس تلاش میکنم طوری زندگی کنم که شرمندهاش نشوم.
پنجسال است که همسرم بهخاطر بیماری پارکینسون در بستر بیماری افتاده و نمیتواند کاری انجام دهد. برخی به من میگویند چرا برایش پرستار نمیگیری یا او را به آسایشگاه نمیبری...، اما من معتقدم که همسرم روزهای خوشش را با من بوده، حالا چگونه او را به جای دیگر یا فرد دیگری بسپارم. برخی به من میگویند چقدر حوصله داری. از مشکلات زندگی خسته نشدهای؟ پاسخ میدهم: نه هرگز. تصور میکنم تمام اینها برای این است که ظرفیت من بالا برود. به نظر من، یک دیگ مسی را آنقدر چکش میزنند تا شکل بگیرد؛ پس سختیهای زندگی هم وقتی از طرف خدا باشد، برای ساختهشدن انسان است تا ظرف وجودش شکل بگیرد، اما اگر این سختیها از طرف خودمان باشد، باید توبه کنیم.
در طول زندگیام همیشه سعی کردهام خودم را جای دیگران بگذارم و چیزی غیر از زیباییهای خدا نبینم؛ همین نگاه سبب شده تا معنای جمله حضرت زینب (س) را که در عاشورا فرموده بودند «غیر از زیبایی چیزی ندیدهام» درک کنم. برای فرزندانم دلتنگ میشوم، اما این را میدانم که فرزند، امانت الهی از طرف خداست و هر وقت که بخواهد آن را پس میگیرد. من راضی هستم به رضای خدا. هیچ وقت از زندگی گلایه نمیکنم؛ زیرا معتقدم ما خودمان باید خوشبختی را بسازیم. خوشبختی نه خریدنی است و نه دادنی؛ هر کس باید خودش آن را فراهم کند، درست مانند ورزشکاری که برای قهرمانشدن تمرین میکند و کسی آن را به او هدیه نمیدهد.
خوشبختی از درون انسان نشئت میگیرد و امری بیرونی نیست. در طول زندگیام هرگز چیزی را بد ندیدهام؛ زیرا مطمئن هستم خدا چیزی را بد نیافریده است. اگر چیزی بد به نظر میرسد، خودمان بد میکنیم. وصلبودن به خدا مانند اتصال به دریاست. وقتی چیزی در آب دریا بریزد، آب دریا بهخاطر عظمتی که دارد، تغییر نمیکند. اگر کسی من را آزار میدهد، نمیگویم او را به خدا وامیگذارم؛ بلکه میگویم خدایا او را ببخش. میدانم وقتی از کسی در دل کینه داریم، رحمت خدا به قلب وارد نمیشود.
*این گزارش در شماره ۱۵۴ شهرآرا محله منطقه هشت مورخ ۳۰ تیرماه ۱۳۹۴ منتشر شده است.