چهارم اردیبهشت سال ۱۳۴۲، در خانوادهای که از نظر اقتصادی شرایط مناسبی نداشتند، کودکی چشم به جهان گشود که او را محمدجواد نامیدند. در همان سالهای نخستین پس از تولد، تصمیم خانواده بر این شد که محمدجواد را «سعید» و برادرش را که یک سال از او کوچکتر بود و نام محمدحسن را برای او برگزیده بودند، «حمید» صدا بزنند.
سعید و حمید از همان دوران طفولیت همه جا درکنار هم بودند و بازیهای دوران کودکی را با هم انجام میدادند. آن روزها در کوچه حمام حاجرستم خیابان طبرسی، در خانهای که چهارپنج اتاق داشت، این دو برادر کنار والدینشان زندگی میکردند.
در روزهای کودکی، سعید به بیماری بسیار سختی مبتلا شد که پس از مدتی درمان، پزشکان از او قطع امید کردند. مادرش که برای فرزند کوچکش بیتاب بود، به حرم حضرت رضا (ع) رفت، دست به دامان حضرت شد و با عجز و لابه شفای پسرک را از ایشان خواست.
طولی نمیکشد که سعید که پزشکان از معالجهاش ناامید شده بودند، توسط حضرتامامرضا (ع) شفا مییابد، چراکه سرنوشت برای او شهادت در راه اسلام را رقم خورده بود.
سعید و برادرش حمید، دوران کودکی پرخاطرهای کنار یکدیگر داشتند. در همان محله قدیمی، در کوچه حمام حاجرستم با پوست هندوانه سرسرهبازی میکردند؛ با چوب گاری میساختند و با آن سواری میکردند تا اینکه به سنین چهارپنجسالگی رسیدند.
در این سنین، پدر و مادر تصمیم گرفتند این دو پسر بازیگوش را به کودکستان و پس از آن به مهدکودک بسپارند. مهدکودکشان در خیابان رازی نزدیک بیمارستان امام رضا (ع) قرار داشت.
سعید حدود هفت سال داشت که خانواده محل سکونتشان را تغییر و به خیابان خواجهربیع، کوچه آزاد اسبابکشی کردند. در حیاط خانهشان قنات بود و این دو برادر در این خانه کنار هم خاطرات فراوانی را تجربه کردند. پدر سعید و حمید، معلم قرآن بود و در جلسات قرآن تدریس میکرد و در جلسات تعلیم قرآن همیشه سعید و حمید را به همراه میبرد.
در همین روزها سعید و حمید باز هم مثل همیشه کنار هم در مدرسه مهرگان، ثبتنام کردند. آن دو، دانشآموزان اولین دورهای بودند که نظام آموزشی پنج (ابتدایی)، سه (راهنمایی)، و چهار (دبیرستان) را تجربه کردند و بر اساس آن مشغول تحصیل شدند.
سعید و حمید در دبستان هم دست از شیطنت برنداشتند. در یک روز برفی، سعید برادرش را تشویق میکند که از فاصله سهمتری به خیابان پشت مدرسه بپرند و برفبازی کنند. حمید ابتدا میترسد ولی سعید از همان ارتفاع میپرد و تا کمر در برف فرومیرود.
حمید هم که میبیند برای سعید اتفاقی نیفتاد، پشت سر او میپرد و با هم به برفبازی مشغول میشوند و باز هم خاطرهای شیرین در کنار همدیگر رقم میزنند. جالب اینجاست که این دو برادر بازیگوش و کاملا بیشفعال در تمامی مقاطع شاگرد ممتاز مدرسهشان میشدند.
دوران تحصیلات راهنمایی هم برای این دو برادری که هرگز از هم جدا نمیشدند، خالی از خاطرات تلخ و شیرین نبود. آنها نزدیک میدانشهدا در مدرسه راهنمایی عطار که امروز تخریب شده و دیگر اثری از آن نیست، مشغول تحصیل شدند.
برای ادامه تحصیل، حمید و سعید در دبیرستان دانش و هنر واقع در خیابان پاستور، پنجراه ابومسلم نامنویسی کردند. دبیرستان دانش و هنر در آن زمان، یکی از بهترین مدارس مشهد بود. سال ۱۳۵۶ خانواده به یکی از خیابانهای رضاشهر نقلمکان کردند و اکنون نیز در همین محله و در خیابانی که به نام او فرزندشان مزین شده است، زندگی میکنند.
سعید و حمید از یازدهسالگی برای کمک به پدر کنار تحصیل، کار هم میکردند. ابتدا به مدت یک هفته، با حقوق روزانه ۵ ریال در مغازه مربافروشی شروع به کار کردند. پس ازاینکه که صاحب مغازه به دلیل سن کم این دو برادر، حقوق کمی به آنها میپرداخت، آنها برای کار به مغازه پسرخالهشان رفتند.
پس از مدتی، سعید اطراف حرم حضرت رضا (ع) بساط پهن کرد و در آنجا مشغول فروختن لباس شد. حمید هم که لحظهای از برادرش جدا نمیشد، او را همراهی کرد. بارها پلیس، آن دو را که بساط پهن کرده بودند، دنبال کرد و کتکشان زد.
دو برادر بالاخره توانستند با کار زیاد و قناعت، یک دوچرخه بخرند. آرامآرام کاروبارشان از طریق بساط و دستفروشی سکه شد؛ حتی گاهی درآمدشان از مغازهدارها هم بیشتر میشد. دیگر میتوانستند در کنار کار، تفریح هم بکنند و گاهی به استخر «سعدآباد» یا استخر «شیر و خورشید» میرفتند.
در آن سالها، خانه سعید و حمید فقط یک اتاق داشت، اما این دو برادر در کنار کار، باتوجه به محدودیت جا در خانه، باز هم از درس خواندن کوتاهی نمیکردند.
روزی سعید در سال ۱۳۵۷ به حمید میگوید که یکی از دبیرها، از بچهها خواسته به خیابانها بیایند و علیه رژیم شاه تظاهرات کنند. از همان زمان فعالیتهای انقلابی سعید آغاز شد.
در این روزهای انقلابی، سعید و حمید در دبیرستانی مشغول تحصیل بودند که امروز «سیدجمالالدین اسدآبادی» نام دارد. سعید و حمید با همکلاسیهایشان برنامهریزی میکردند که در تظاهرات شرکت کنند.
در این روزها بیشتر از همه پای سخنرانیهای شهیدحکمت مینشستند، چراکه شهیدحکمت با آنها همسایه بود و پس از سخنرانی به تظاهرات میرفتند. بیشتر راهپیماییها از منزل آیتا... شیرازی آغاز میشد و منزل ایشان یک قطب و مرکز انقلابی بود.
روزی هم در دبیرستان، عکس شاه را روی زمین انداختند و آن را لگدمال کردند که نیروهای امنیتی به آنها حمله کردند، اما از هرچیز مهمتر این بود که متن اعلامیه و سخنرانیهای حضرت امام خمینی (ره) این دو برادر را با انقلاب آشنا کرد.
انقلاب اسلامی ایران با قدرت هرچه تمامتر به پیروزی رسید. سعید در این روزها دوست نداشت اوقاتش را به بطالت بگذراند و به همین دلیل در بسیج عضو شد و برای رسیدگی به کارهای ضروری به پایگاه بسیج مراجعه میکرد.
او به سخنان حجتالاسلام قرائتی بسیار علاقهمند بود و بهزودی به خیل شرکتکنندگان در سخنرانیها و شاگردان ایشان پیوست.
سعید در روزهای نخستین پیروزی انقلاب، بسیار احساس مسئولیت میکرد، به همین دلیل از نیمههای شب تا سحرگاه در کوچه و محلهشان به گشتزنی میپرداخت تا اهالی محله راحت بخوابند.
در روزهای ابتدایی انقلاب که هر گروهی وقتی با گروه دیگر بر سر مسئله انقلابی دچار اختلاف میشد، بلافاصله به اسلحه رو میآورد، سعید همیشه بهجای اسلحه با سخن گفتن، آنها را هدایت و راهنمایی میکرد و از خشونت بیزار بود. آری، انقلاب در سعید تحول بزرگی ایجاد کرد.
دشمنان ایران که باور نمیکردند مردم غیور ایران شاه را به زانو درآورند و باعث ازهمپاشیدن حکومت پهلوی شوند، از هر راهی برای تضعیف ایرانیان تلاش میکردند، اما هربار به بنبست میخوردند تا اینکه بالاخره جنگی را ناجوانمردانه به ایران و ایرانی تحمیل کردند.
جوانان این سرزمین که نمیتوانستند ببینند عدهای ازخدابیخبر به خاک وطنشان تجاوز کردهاند، خونشان به جوش آمد و دستهدسته به میدانهای پیکار رو آوردند. در این ایام سعید در رشته دندانپزشکی قبول شده بود. این دو برادر که خون در رگهای باغیرتشان به جوش آمده بود، همپای دیگر جوانان وارد جبهه نبرد شدند.
در نخستین گروهی که از مشهد به جبهه اعزام شدند، سعید و حمید هم حضور داشتند. این گروه به رزمندگان در قسمت «سرپل ذهاب» پیوستند. قبل از اینکه به خط مقدم و جبهه بپیوندند، حمید و سعید، به همراه پسرخالهشان مصطفی، برای آموزش فنون جنگی به ساری رفتند. این دوران برایشان لحظات دشواری را در پی داشت.
روزهای آموزشی که به پایان رسید، سعید، معاون گروهان شد و بعد هر سه با هم راهی سرپل ذهاب شدند و در پادگان ابوذر استقرار یافتند.
همزمان با عملیات فتحالمبین در سال ۱۳۶۱، سعید و همراهانش آموزش عالی نظامی بیشتری میبینند و برای حضور در نبرد آماده میشوند. سعید، شخصیتی منظم داشت و همه کارهایش با نظم و ترتیب انجام میشد. دیگربار سعید و حمید باز هم در کنار هم در عملیات شرکت کردند.
آخرین عملیاتی که سعید و حمید در آن شرکت داشتند، عملیات والفجر یک بود
سعید و حمید در جبهه خطنگهدار بودند. سعید سال ۱۳۶۲ در سایت ۵ اندیمشک، در سمت غرب کرخه که به جاده فکه میرسید، یک بار دیگر مصطفی، پسرخالهاش را دید. مصطفی در اورژانس بود و مرتب مجروحان را به پشت جبهه منتقل میکرد. آنها با هم در یک گردان مشغول خدمت بودند.
آخرین عملیاتی که سعید و حمید در آن شرکت داشتند، عملیات والفجر یک بود. تعداد شهدا و مجروحان به اندازهای بود که مصطفی یک شب و یک روز هم نخوابید و مرتب در حال جابهجایی مجروحان بود.
مصطفی پساز پایان عملیات بهشدت بیمار و بستری شد. سه روز بعد خبر شهادت سعید را به او دادند، اما خبری از پیکر شهید نبود.
۱۲ سال از آن روز گذشت. روزی در مراسمی، پیکر ۳ هزار شهید جنگ تحمیلی را در تهران تشییع کردند. در این مراسم، پدر سعید حضور داشت.
وقتی نام «محمدجواد صالحیان» را میخواندند، از روی پلاک شناساییاش که در طول این ۱۲ سال، شماره آن را حفظ شده بود، پسرش را شناسایی میکند، پیکرش را تحویل میگیرد و او را به مشهد بازمیگرداند و سعید یا شهیدمحمدجواد صالحیان پس از ۱۲ سال دوری از وطن، در خاک میهنش بهآرامی و باافتخار میآرامد.
* این گزارش چهارشنبه، ۶ شهریور ۹۲ در شماره ۶۸ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.