کد خبر: ۹۵۸۴
۰۷ تير ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

عباس جعفری؛ مرد ارتفاعات هفت‌هزارمتری

عباس، خودساخته بود و مدام تلاش می‌کرد به آنجایی که دلش می‌خواهد برسد، یک آدم ایدئالیست که دوست داشت تجربه‌های تازه داشته باشد و این تجربه‌ها را به دیگران هم منتقل کند.

در فیلم مستندی که سال‌ها پیش رضا نظام‌دوست برای عباس جعفری ساخته است شاید بهترین لحظاتش آنجاست که دارد به بچه‌گربه‌ای با سرنگ شیر می‌دهد، بچه‌گربه‌ای که شب قبل کنار سطل آشغال بوده و عباس با خودش گفته است اگر ولش کند می‌میرد.

برای کسی‌که مدام سفر می‌رود و به قول خودش حتی گلدان هم توی خانه نگه نمی‌دارد تا مسئولیتی برای نگهداری‌اش نداشته باشد، نگهداری از یک گربه اتفاق بزرگی محسوب می‌شود. بچه‌گربه عباس را بو می‌کشید و هرکجا می‌رفت دنبالش می‌کرد.

عباس صبح فردایش باید به سفر می‌رفت. در نتیجه، در مسیری که طی می‌کند بچه‌گربه را با خودش همراه می‌کند. یک جای دیگر فیلم او با نیکول فریدنی، پدر عکاسی طبیعت ایران، با آن حال نزار و نحیفش سفر می‌کند و به‌سختی، اما با حوصله و صبر و مهربانی به طبیعت برمی‌گرداند. نیکول حتی نمی‌تواند حرف بزند. حتی به‌سختی می‌تواند دکمه شاتر را فشار بدهد، اما عباس توی همین چند فریم و چند دقیقه نشان می‌دهد که انگار استاد به ثمر رساندن آرزو‌های سخت و ناشدنی است، هم برای خودش و هم برای دیگران.

علی جعفری، برادر مرحوم عباس جعفری، می‌گوید: «عباس خودساخته بود و مدام تلاش می‌کرد به آنجایی که دلش می‌خواهد برسد، یک آدم ایدئالیست که دوست داشت تجربه‌های تازه داشته باشد و این تجربه‌ها را به دیگران هم منتقل کند و دیگران را در کشف‌وشهود‌هایی که دارد سهیم کند.

هیچ قله‌ای در ایران و در منطقه ما نبود که زیر هفت‌هزارمتر باشد و او صعود نکرده باشد

از اینجا می‌شود شمایی از جهان ذهنی عباس را تصور کرد، اینکه آدم‌هایی را که مدت‌هاست ساکن و راکد هستند به حرکت دعوت کند ایدئال او بود. آدم‌های زیادی را می‌شناسم که بعد از آشنایی با عباس، جهان ذهنی‌شان عوض شده است. مثلا راننده‌ای که با عباس همسفر شده و بارش را جابه‌جا کرده، همان آدم حالا به یک طبیعت‌گرد حرفه‌ای بدل شده است، شده آدمی که طبیعت جزئی از زندگی‌اش است.»

دو کتاب دیگرش هم همین‌طور شکل گرفت. با سفر، با رفتن به دورترین جا‌های ایران و دادن نشانی‌ها و نوشتن نادیدنی‌ها توی دفترچه‌اش: «دفترچه‌ای داشت که اطلاعات همه مسیر‌هایی را که در برنامه‌های گردشگری‌اش می‌رفت آنجا یادداشت می‌کرد.

آن کتابچه یک دیکشنری ایران‌گردی بود، اینکه در فلان مسیر تا رسیدن به فلان روستا چندتا روستا سر راه است و طول و عرض جغرافیایی چطور است و .... آن کتابچه مجموعه‌ای غنی بود که نمایی از ایران و لوکیشن‌های دیدنی و ظرفیت‌های گردشگری‌اش را نشان می‌داد. دو تا موتورسوار دور میدان

«هفت تیر» آن کتابچه را همراه دوربین عباس و دیگر وسایلش که در کوله‌اش بود دزدیدند و دیگر اثری از آن کتابچه به دست نیامد. البته بخش‌هایی از آن اطلاعات را بعدا خودش جمع‌آوری کرد که شد کتاب «راه‌یاب سفر».

 

نازنازی نبود، هتل نمی‌رفت و گشنگی می‌کشید 

پروفسور پرویز رجبی، تاریخ‌دان و ایران‌شناس، هم درباره عباس جعفری با حسرت حرف می‌زند و با خوشحالی. او می‌گوید: «در مورد عباس می‌خواهم بگویم که روان‌شاد و زنده‌یاد، نه به معنای اینکه تابه‌حال در ایران ما بزرگان را با اینها یاد می‌کنیم بلکه به معنایی که اصلا نمی‌میرد. عباس را که ما الان دیگر نمی‌بینیم باید فکر کنیم در سفر است. یعنی این‌قدر شاد بود و زنده که آدم باور نمی‌کند عباس رفته باشد.»

علی قلم‌سیاه، عکاس و دوست عباس جعفری، هم درباره او می‌گوید: «عکس‌های عباس به لحاظ حضورش در وقت و جای درست، به علت آن حضور خلسه‌آسایش در طبیعت، خداوند این فرصت را برایش مهیا می‌کرد تا او به‌خوبی عکاسی کند. با تن نازنازی و ظرفیت هتلی نمی‌توان این کار را کرد. باید خیلی بیابان‌خیز و بیابان‌خواب باشی. او در طبیعت چندین روز گرسنگی را تحمل می‌کرد ولی عشقش را از دست نمی‌داد و نداده بود. به رفاه پناه نمی‌برد.

او، عباس جعفری، به رفاه پناه نمی‌برد. او می‌توانست یکی از بهترین کوهنورد‌های ایران باشد و بود. هیچ قله‌ای در ایران و در منطقه ما نبود که زیر هفت‌هزارمتر باشد و او صعود نکرده باشد. عباس اینها را تابلو نمی‌کرد. اهل نمایش نبود. ما اینها را بهش می‌گفتیم و او می‌گفت خب بالاخره باید یک جوری زندگی کرد.»

دکتر اسماعیل کهرم درباره عباس جعفری می‌گوید: «عباس نمایانگر کسی بود که از روزهایش به‌خوبی استفاده می‌کرد. او از همه‌جای ایران به من زنگ می‌زد: الآن کارمند و بهادرانم. الان رفتیم دنا. طرف بوشهر هستیم. داریم می‌ریم نخل تبی. طرف گاوبندی هستم. داریم می‌ریم تندوره. می‌خوام برم کوه‌های چل‌میرو ببینم و عکاسی کنم.»

 

بیابان‌گرد، راه‌کوب و کوه‌پیما

عباس محمدی، رئیس انجمن کوهنوردی، ایران از روز‌های آشنایی‌اش با این راه‌کوب و بیابان‌‎گرد بزرگ ایران می‌گوید: «ربع قرن پیش، در سال ۱۳۶۸، نخستین‌بار عباس جعفری را از نزدیک دیدم و یاد او هنوز روشنم می‌دارد. من شیفته کوهستان و کوه‌پیمایی بودم، او نیز، اما خط و خط‌کشی‌هایی که انقلاب و جریان‌های پس از آن پدید آورده بود (شاید پیش‌تر هم بوده و انقلاب فقط تشدیدش کرده بود) فاصله‌هایی ساخته بود میان من و امثال من که در دستگاه‌های دولتی نبودیم و رفت‌وآمدی هم با آنها نداشتیم، با عباس که آن زمان در فدراسیون دولتی کوه‌نوردی فعالیت می‌کرد.

ما آن‌طرفی‌ها را به خشک‌اندیشی متصف می‌کردیم و همه را نیز به یک چوب می‌راندیم، غافل از اینکه خودمان هم یک‌سونگر و گاه حتی بی‌انصاف بودیم! نخستین برخورد من با عباس از نزدیک انگاره‌هایی را در من فروریخت. دریافتم که عباس بسیار بزرگ‌منش است و چشمانی چندجانبه‌نگر دارد و قلبی چنان بزرگ که به تعبیر نادر ابراهیمی می‌تواند صد‌ها و هزاران تن را در خود جا دهد و بلکه تمامی این طبیعت بزرگ را.

عباس نمایانگر کسی بود که از روزهایش به‌خوبی استفاده می‌کرد. او از همه‌جای ایران به من زنگ می‌زد

عباس خراسانی بود و به نظرم از چشمه‌های جوشان خراسانیان بزرگی مانند فردوسی و اخوان ثالث و محمود دولت‌آبادی نوشیده بود که قلمی چنان روان، زبانی آمیخته به طنز و تراژدی، یک میهن‌دوستی ژرفانگر همراه با گله‌مندی از کژرفتاری‌های اهل این بوم، و ریشخندی رندانه به دل‌بستگی‌های حقیر مادی و مرتبه‌جویی‌ها را با خود داشت.»

و بعد از آن درباره این رفیقش چنین می‌گوید: «او آدم نمونه‌ای بود در ایران. مطمئنم که این تعریفی نیست که من بخواهم بگویم. نمی‌خواهم بدون استدلال حرف بزنم، اما درباره عباس می‌توانم بگویم که تا ۵۰ سال دیگر هم چنین آدمی به وجود نمی‌آید. تا الان توی کوهنوردی چنین کسی نداشته‌ایم. نمی‌خواهم تعداد قله‌هایی را که صعود کرده و مناطق کوهستانی‌ای را که رفته بگویم. او مجموعه‌ای از خصوصیت‌ها و رفتار‌هایی داشت که یک طبیعت‌مرد و یک کوه‌مرد باید داشته باشد. چنین شخصیت‌هایی به‌ندرت به وجود می‌آیند.»

عباس جعفری در یکی از آخرین ایمیل‌هایش به عباس محمودی مجموعه‌ای از عکس‌هایش را فرستاده بود از مادران ایران. همه‌جای ایران، رفته بود مادر‌ها را در طبیعی‌ترین شکل زندگی‌شان ثبت کرده بود، با بچه‌ای به بغل یا به کمر یا همراه، و مشغول کار در خانه و مزرعه و کوه. مادر که بی‌مشغله نمی‌شود. عکس‌هایش نشان می‌داد عباس چقدر به مردم عادی و ظاهرا بی‌نام‌ونشان دل‌بسته است.

مطلبی هم نوشته بود و اسمش را گذاشته بود: «به حرمت مادران» نوشته بود: «دلخوش بودیم آن روز‌ها به پروانه‌ای و بادبادکی. دلخوش می‌ماندیم به نان گرمی که پدر می‌آورد. بوی می‌کشیدیم همه هوای خانه را، بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ‌نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می‌کشید و ما نمی‌آمدیم چرا که آن‌دم کتاب‌هایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر به دنبال توپ، فریادمان کوچه‌های محله را می‌انباشت. مادر بود که نگران از دیرکردنمان چادر نمازش را به سر می‌انداخت و کوچه‌های خاکی محله را زیر پا در می‌کرد تا پیدایمان کند. بعد حکایت دست او بود و آستین ما و کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.»

 

چرا پیکر عباس جعفری هیچ‌وقت پیدا نشد؟

۱۰ روز پس از سانحه نپال، گروه امداد امکان نجات عباس جعفری را محال می‌دانند. امید‌ها برای بازیابی عباس جعفری هر لحظه کمتر و کمتر می‌شود. اگرچه گروه امداد روزهاست از زنده یافتن چهره سرشناس تیم ملی کوهنوردی ایران ناامید شده اند، به اصرار همسر و همراهان جعفری، روز دهم جست‌وجویشان را هم بی یافتن اثری از جعفری سپری کردند تا جامعه ورزش کوهنوردی ایران پس از غم تلخ وداع با کاپیتان اوراز، آماده وداع با مرد ارتفاعات بالای ۷۰۰۰ متر شود.

عباس جعفری بی‌شک سرشناس‌ترین طبیعت‌گرد ایرانی است که در سی سال گذشته شاید تنها ارتفاعی در دنیا که پایش را بر فرازش نگذاشت اورست است. کمتر نقطه‌ای در ایران هست که به چشم ندیده باشد. کمتر بیابانی هست که او مسیرش را بار‌ها و بار‌ها طی نکرده باشد. هیچ ارتفاعی شاید در ایران نیست که جعفری با طناب نجاتش به کمک به گیرافتاده‌ای در آن نرفته باشد.

او که دوستان صمیمی‌اش درباره‌اش می‌گویند همه حلقه نزدیکانش آنهایی هستند که عباس در ارتفاعی با طناب نجاتش روی صخره‌ای به کمکشان شتافته و از مرگ رهایشان کرده است. جعفری یکی از اعضای تیم ملی کوهنوردی ایران بود که توانست بیش از ۱۰ صعود به قله‌های بالای ۷۰۰۰ متر در نقاط مختلفی از دنیا داشته باشد. او که همراه با همسرش، فرخنده صادق، اولین بانوی ایرانی که موفق به فتح قله اورست شد، برای سفری رفتینگ به نپال رفته بود، در رودخانه خروشان تریشولی دچار سانحه شد.

دکتر ناصر کرمی، از دوستان صمیمی جعفری، حادثه را این‌گونه شرح می‌دهد: «آن‌ها رفته بودند تا در آب‌‎های خروشان پارو بزنند. رفتینگ یکی از ورزش‌های موردعلاقه عباس بود، آن هم در رود‌های خروشان هیمالیا. صبح دوشنبه، ۱۰ روز قبل، عباس همسرش را بیدار می‌کند تا به رودخانه بزنند. او شروع به پارو زدن می‌کند و همسرش هم مشغول عکاسی از عباس از ساحل بوده که ناگهان قایق به گردابی می‌افتد. تا کسی بتواند به کمک عباس برسد، قایق او محو می‌شود و هنوز بعد از ۱۰ روز غیر از لاشه قایقش که دو روز قبل به‌دست آمد، اثری از این ورزشکار ایرانی به دست نیامده است.»

کرمی هنوز حاضر نیست بگوید این دوست صمیمی‌اش درگذشته است: «خانم صادق در آخرین تماسش با تهران هنوز امید داشت. مگر می‌شود باور کرد ما این‌قدر ساده عباسی را که هزاران‌بار از بهمن‌های مهیب هیمالیا جان سالم به در برده بود در یک رودخانه و با یک گردابی کوچک از دست بدهیم؟ البته به رغم این گفته، گروه‌های امدادی نپالی هم که تا امروز امید داشتند شاید بتوانند جعفری را زنده پیدا کنند، به خانواده او اعلام کرده‌اند امکان زنده یافتن ملی‌پوش کوهنوردی ایران دیگر تقریبا امکان‌پذیر نیست.» 


از چه زمانی کار عکاسی در طبیعت را شروع کردید؟

من بیابان‌گرد هستم و علاقه زیادی به کوهنوردی دارم. همین باعث می‌شود که بیشتر در طبیعت باشم. مولوی می‌گوید فیل وقتی که خواب است هم خواب هندوستان می‌بیند. من هم وقتی خواب هستم، خواب طبیعت می‌بینم. اولین صعود من در سال ۱۳۵۶ به قله دماوند بود و می‌شود گفت که از همان سال، من ورزش کوهنوردی را به صورت جدی شروع کردم و در کنار آن عکس می‌گرفتم، یادداشت‌هایی تهیه می‌کردم و فیلم می‌ساختم.


- شما با انگیزه گرفتن فیلم و عکس به طبیعت می‌روید؟
نه! شاید یکی از حسن‌هایی که طبیعت دارد این است که کسی که به طبیعت می‌رود، لذتی را که در آنجا یافته با دیگران تقسیم می‌کند. وقتی از کوه بالا می‌روم و عکس می‌گیرم، توجیهم این است که در عکس نشان بدهم وقتی از کوه بالا می‌روم، اینهایی را می‌بینم که شما نمی‌بینید و اینکه بخش زیادی از دانش‌های بشر از طریق دیدن است و چه‌بسا با این دیدن‌ها، کسانی که در شهر هستند، علاقه‌مند می‌شوند که به طبیعت بروند.

اگر قائل به این باشیم که لطماتی به دلیل دوری از طبیعت به انسان وارد شده آنگاه می‌شود گفت خود این عکس‌ها نسخه‌ای است برای مداوای آدم‌های دورافتاده از طبیعت است تا دوباره به
طبیعت برگردند.

- با توجه به تجربه چندین‌ساله، عباس جعفری عکاس است یا طبیعت‌گرد؟
هیچ‌کدام! این‌روز‌ها عکس گرفتن کاری معمولی است. کافی است دوربین داشته باشید و سوژه‌ای انتخاب کنید ولی هدف من از رفتن به بیابان عکاسی نیست. وقتی‌که من به بیابان می‌روم، درصدد این هستم که چشم‌انداز‌هایی را که مردم نمی‌بینند و به‌دلیل تخریب روزافزون، از بین می‌رود ثبت کنم.

متأسفانه این شانس از نسل بعدی ما گرفته شده است که بتواند بخش زیادی از این خاک خوب را که دارد از بین می‌رود ببیند. هدف من از عکاسی این است که این طبیعت را ثبت کنم و بگویم که به‌دلیل اهمال و کوتاهی ما در نگاه داشتنش از بین رفته است. شاید بشود گفت که من ثبت‌کننده تصویر‌های این سرزمین‌ام، نه عکاس.


- از آثار مکتوب و گزارش‌های سفرتان در رسانه‌ها بگویید.
از «کیهان بچه‌ها» تا جدی‌ترین مجلات فعلی، از خاطرات و سفرهایم نوشته‌ام. از دوره اول مجله «شکار و طبیعت» تا شماره ۴۰ مسئول بخش کوهستان بوده‌ام. بعد مجله «طبیعت» بعدتر مجله «کانون شکار» و قبل‌تر مجله «صنعت حمل‌ونقل» و مجله «سفر» که اکنون برایم جدی‌ترین مجله‌ای است که در آن مشغولم. با «همشهری» و مجله «نجوم» کار می‌کنم و زمانی هم نویسنده بخش کوه «کیهان ورزشی» بودم.

۱۲-۱۰ هزار اسلاید دارم و بالغ بر ۱۵۰ هزار عکس از طبیعت و مردم ایران. همچنین کتاب «راه‌یاب سفر» کتابی کاربردی است که متن آن را آقای کرمی نوشته و عکس‌هایش متعلق به من است. کتاب «دایرةالمعارف سنگ‌نوردی نوین» در سال ۷۱ تمام و حروف‌چینی شده و مانده که باید دو سه بخش دیگر به آن اضافه کنم و هم‌اکنون در حال تدوین یادداشت‌هایی درباره اماکن کمترشناخته‌شده ایران هستم.


- به کجای ایران سفر کرده‌اید؟
وقتی یک‌نفر می‌گوید که «ایران را خیلی خوب بلد هستم» بدترین چیزی بوده که می‌توانسته بگوید. من سفرم را با خراسان‌گردی شروع کردم ولی از آن‌سال تابه‌حال و بعد از گذشت این‌همه سال هنوز جرئت ندارم که بگویم خراسان را بلد هستم، چون این سرزمین به‌قدری وسیع و پیچیده است که قابل‌تصور نیست. خیلی از ما زمانی‌که اصفهان، شیراز، کرمان، یزد و بندرعباس را می‌بینیم مدعی می‌شویم که تمامی ایران را گشته‌ایم و آن را می‌شناسیم.

من معتقدم ما اول باید محیط اطراف خود و ایران را بشناسیم و بعد به سفر‌های خارجی برویم. متأسفانه ما امروزه براساس مد روز سفر می‌کنیم. عرب‌ها ضرب‌المثل قشنگی دارند. می‌گویند: «من عرفنی، عشقنی». یعنی «می‌شناسی و وقتی شناختی عاشقش می‌شوی». متأسفانه این سرزمین را هنوز نشناخته‌ایم که عاشقش نیستیم و، چون عاشقش نیستیم، ککمان نمی‌گزد که هرروز اتفاقی برای طبیعت آن بیفتد.

- به نظر شما، چه راه‌کار‌هایی وجود دارد که طبیعت را به‌عنوان بخشی از نیاز زندگی انسان معرفی کنیم؟
من معتقدم که ما برای حفظ این طبیعت، نیاز به آموزش داریم. وقتی که یک نفر روی دیوار یک غار تاریخی با اسپری رنگ نام خود و رفقایش را می‌نویسد نمی‌داند دارد چه لطمه‌ای به تاریخ و فرهنگ و هنر و طبیعت این سرزمین می‌زند. همه این اتفاقات دلیل بر نبود آموزش است و این آموزش البته به گردن متولیان رسانه‌هایی است که از مهم‌ترین آنها می‌توان به تلویزیون اشاره کرد، اما متأسفانه در این زمینه، کمتر برنامه‌هایی ساخته شده است.

 

سفرم را با خراسان‌گردی شروع کردم ولی بعد از گذشت این‌همه سال هنوز جرئت ندارم که بگویم خراسان را بلدم

- آیا شما این باور را دارید که ایران جزو ۵ کشور اکوتوریستی دنیاست؟
نه! این تفکر یک جور مد و تبلیغات است. به جای اینکه بگوییم ما جز ۵ کشور و ۷ کشور و ... برتر در فلان زمینه هستیم، بهتر است بگوییم ما هم در کشورمان جا‌هایی برای گشت‌وگذار داریم و چیز‌هایی برای دیدن و تماشا کردن و فکر کردن به اینکه اینجا هم تمدنی داشته است با هزاران سال سابقه و تاریخ.

محمود دولت‌آبادی کتابی دارد به اسم «ما هم مردمی هستیم»، عنوانی که خیلی آن را دوست دارم و خلاصه اینکه ما هم مردمی هستیم با ویژگی و خصایص و روحیات مربوط به خودمان. هر چیز را باید به اندازه خودش ببینیم، نه زیادتر و نه کمتر. ایران سرزمینی است که میکرواقلیم‌های متفاوتی را در فواصل نزدیک و کنار هم دارد. این حسن کشور ماست که زیبایی‌های متفاوتی را در نزدیکی هم در خود جای داده است.

 

- در این سفر‌ها برخورد فرهنگ‌های مختلف ایران را چگونه دیده‌اید؟
جمالزاده کتابی دارد با عنوان «خلقیات ما ایرانیان» که در آن به روحیات و فرهنگ مردم ایران پرداخته است و من با توجه به تجربه شخصی‌ام، از هیچ‌کدام از فرهنگ‌ها بدی ندیده‌ام. مهم این است که با چه نگرشی به نزدشان بروی. کرد‌ها مثلی دارند که می‌گویند «نانشان روی زانویشان است». یعنی به کمترین فرصتی نیاز دارند تا دوستی‌شان را ابراز کنند. آدم‌ها بسته به نوع برخوردی که مسافران دارند با آنان برخورد می‌کنند و من از مردمان سرزمینم بدی ندیده‌ام. هرچه بوده مهر بوده و لطف.

عباس جعفری؛ مرد ارتفاعات هفت‌هزارمتری

 

کاش می‌شد از سکوت آدم‌ها عکسی گرفت!

عباس جعفری عشق نوشتن داشت و این از طبع اجتماعی او و تمایلش به آگاه‌سازی و تشریک دانسته‌ها برمی‌خاست. در دهه ۶۰ که هیچ مجله کوه‌نوردی‌ای در ایران نبود، او یکی از بهترین بولتن‌های این رشته را درمی‌آورد به‌نام فصلنامه «آزادکوه». همچنین «خبرنامه فدراسیون کوه‌نوردی» را تهیه و منتشر می‌کرد.

مطبوعات و تارنما‌هایی که عباس در آنها قلم زد پرشمارند و از آن میان می‌توان به نشریاتی مانند: همشهری، طبیعت‌گردی، شـــکار و طبـــیعت، قشم، شکار، سفر، ایران، و تارنگار شخصی‌اش آزادکوه اشاره کرد. از او چند مقاله و عکس هم در نشریه‎‌های پرآوازه‌ای همچون National Geographic، Climbing و یکی دو نشریه خارجی دیگر منتشر شده است.

 

مطلب زیر یکی از نوشته‌های عباس جعفری از مجموعه «یادداشت‌های کوچ» است.

خسته از سینه‌‎کش کوه پایین می‌آیم. خورشید بالا آمده است. پیش از سپیده به کوه زده بودم به انتظار تماشای اولین طلیعه‌های آفتاب بر تن سرد کوه. چوپانی صدایم می‌زند. از دور مرا فهمیده است: عابری خسته و تشنه. به پیاله‌ای شیر گرم مهمانم می‌کند و پاره نان و کمه، و خود در سکوت و حیای روستایی‌اش دوباره غوطه‌ور می‌شود. به سپاس، از او عکسی می‌گیرم و قول می‌دهم در سفر بعدی برایش بیاورم. می‌خندد: می‌گذرد!

شب کشدار و نمور می‌گذرد. در گوشه چادر ایلاتی میهمانی ناخوانده‌ام. بی‌آنکه کلامی بگویم، سگ‌ها را تارانده و مرا به درون خوانده بودند. فرش تازه‌بافتشان را برایم پهن کرده و کیف دوربینم را بی‌آنکه بشناسند، فقط به دلیل آنکه از آن من است، در امن‌ترین گوشه چادر جا داده بودند: کنار تفنگ مرد ایل! و شام که «چنگالی» بود (نان خشک خردشده در کره داغ و خاک قند) و لیوان حلبی که پر شد از دوغ مشک آویخته به دیرک چادر و بعد سیری و گرمای لحاف پشم و پلک‌های سنگین و خسته از یک روز سربالایی‌های «سیردون» و در گنگ نای شب و ستاره آتش چاله می‌رفت تا نفس‌های گرمش خاکستری شود که نوای نی «سیرعلی» شب را به دو نیمه کرد!

دوربینم کجاست؟ نه! نه این موسیقی را می‌توان به تصویر کشید و نه این لحظه را، این لحظه‌ها را. کاش می‌شد نوا‌ها را تصویر کرد، راز این غم‌ناله‌هایی را که مردان ایل در تاریکی شب‌ها برای کوه به رمز و ترانه می‌گفتند و آنجا که دیگر از نغمه‌ها و نوا‌ها کاری برنمی‌آمد، سکوت به میدان می‌آمد، سکوتی گود و پرگمانه، گمانه‌های ذهن و ضمیر آدمی، دنیایی ناشناخته و سربه‌مهر. نه! هیچ‌چیز وهمناک‌تر از سکوت انسان نیست، هیچ‌چیز.

این‌همه از حضور آدم‌ها عکس گرفته‌ام، اما ای‌کاش می‌شد از سکوتشان عکسی گرفت، عکسی گویا. کاش می‌شد عکسی گرفت از سکوت سرد و سپید کوهستان‌های پربرف و آدم‌های گرم، سکوت کومه‌های مملو از فقر و زیبایی، سکوت غمناک چشمان مورب دخترک تازه‌عروس ایل وقتی که دامادش را به اجباری می‌بردند. سکوت مردانه پدر آن شب که دخترک نیمه‌سوخته‌اش را برای مداوا به کمپ ما آورده بود و مادر که فغانش را به حرمت دکتر فقط زمزمه می‌کرد. نه! نمی‌شود از سکوت عکس گرفت.

* این گزارش پنج‌شنبه ۲۷ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۳۱۸۲ روزنامه شهرآرا ویژه‌نامه «چهره» چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44