از مدرسه که میآمد، کیفش را میانداخت یک گوشه و میدوید سمت باغچه. از کنار درختهای زردآلو، انار و گلابی رد میشد و خودش را میرساند به درخت سیب. دستهایش را حلقه میکرد دور تنه قطور آن و در چشمبههمزدنی، خودش را میکشید بالا. شاخهای که بابا چندسال پیش هرس کرده بود برای زهرا، حکم صندلی را داشت.
همانجا مینشست و کتاب میخواند؛ آنقدر که گرسنه شود و دلش به پایینآمدن از درخت، رضایت دهد. از کنار بوته بزرگ محمدی که عبور میکرد، عمیقتر نفس میکشید تا عطر گلهای صورتیاش، خوب به جانش بنشیند.
زهرا همانطورکه غذا را درکنار خانواده دهنفرهاش و درنهایت دلخوشی، نوش جان میکرد، به برنامه عصر فکر میکرد؛ اینکه دخترهای همسایه بیایند و بساط لیلی و طناببازی در حیاط بزرگ و سرسبز خانهشان واقعدر محله پنجتن برقرار شود. غروب هم که میشد، جستوخیزهای کودکانهشان را منتقل میکردند به مسجد جوادالائمه (ع) که از کمی آن سوتر صدای پیشخوانی اذانش به گوش میرسید.
این روایت، برش کوتاهی از کودکی «زهرا کاهه» بانوی ساکن محله مهرگان است که تحصیلاتش در علوم دینی و نیز گلخانه سرسبزش را بهانهای قرار داده است برای نشر همدلی میان همسایهها. او گل میفروشد، کتاب میخواند و دیگران را به دنیای آرامشبخش دین و طبیعت دعوت میکند.
خاطرات بیتکرار کودکی برای او که چهلودوسالگی اش را سپری میکند، زنده است. شیرینی آن روزها را به سرخوشی دوران نوجوانیاش گره میزند و میگوید: فقط درسهایی را خوب میخواندم که مثل تاریخ، دوستشان داشته باشم. آزادی انتخابم در حدی بود که وقتی سال اول دبیرستان، تصمیم به ترک تحصیل گرفتم، مخالفتی جدی از طرف خانواده دریافت نکردم.
یکسال دوری از مدرسه، زهرا را به بازگشت به تحصیل، مجاب کرد. سال آخر دبیرستان، تحصیل در حوزه علمیه به او پیشنهاد شد، اما نپذیرفت؛ «از نظر پوشش، دختری کاملا معمولی بودم. از حجاب سفت و سخت خوشم نمیآمد و تصور میکردم فضای حوزه علمیه، خشک و بیروح است.
یکیدو سال بعد، دلنوشتهای را که درباره حضرتعلی (ع) نوشته بودم، برای مربی احکام که به مسجدمان آمده بود، خواندم. خوشش آمد و کتابی به من هدیه داد که اسمش از این قرار بود: آنگاه هدایت شدم. این هدیه، کتاب زندگیام را ورق زد.»
آنطورکه میگوید تا آن زمان، رمانهای رنگارنگ خارجی، کتابهایی بودند که شب و روزش را با خواندن آنها میگذراند، اما بعداز مطالعه کتاب تازهاش، آنقدر مجذوب مسائل اعتقادی شد که تصمیم گرفت طلبه شود. شرکت در آزمون ورودی و قبولی در مدرسه علمیه حضرترقیه (س)، راه جدیدی در زندگی زهرا کاهه باز کرد.
این علاقه به حدی بود که دانشآموزی کمعلاقه را به طلبهای پرشوق تبدیل کرد؛ تا جاییکه پساز ازدواج و فرزنددارشدن نیز درسخواندن را کنار نگذاشت و حوزه علمیه را تا سطح ۳ و دانشگاه را تا اخذ مدرک کارشناسیارشد در رشته علوم قرآن و حدیث ادامه داد.
«شب میلاد امامحسین (ع) بود. من داشتم آخرین شب از اولین سفرم به کربلا را تجربه میکردم. در میان دهها حاجتی که آن شب با خدا درمیان گذاشتم، یکی این بود که به من همسری بدهد که در مسیر رشد، کمکحالم باشد. درباره ظاهر، تحصیلات و شغل همسر آینده ام با خدا هیچ شرطی نگذاشتم.
بااینحال تصورم درباره همسر ایدهآلم این بود که مثل خودم آدمی با سبک و سیاق فرهنگی باشد. خدا آنطورکه صلاحم بود، جوابم را داد و درست سال بعد، در شب میلاد امامحسین (ع) من و همسرم، عروسیمان را جشن گرفتیم. هماتاقیام در سفر کربلا، از آشنایان خانواده مطیع بود و زمینه این وصلت را جور کرد.»
گفتند این آخرین جایی است که برایت خواستگاری میرویم. صادقانه به خدا گفتم هرکس را که صلاح میدانی، سر راهم بگذار
نیمه دیگر ماجرای ازدواج را محمد مطیع، همسر زهرا خانم، تعریف میکند: روند ازدواج من طولانی شده بود و خانوادهام که دیگر خسته شده بودند، خیلی جدی گفتند این آخرین جایی است که برایت خواستگاری میرویم. راستش خودم هم دیگر از این وضع به تنگ آمده بودم. صادقانه به خدا گفتم هرکس را که صلاح میدانی، سر راهم بگذار.
همانجا به خدا قول مردانه دادم هیچ وقت به امانتی که بهعنوان همسر دراختیارم قرار خواهد داد، آزاری نرسانم. با همین اطمینان قلبی، وقتی خواهرم بعد از اولین جلسه خواستگاری از جواب رد خانواده دختر خبر داد، باور نکردم و خاطرجمع گفتم «دوباره میرویم خواستگاریاش. سکه این دخترخانم به اسم من ضرب شده است.»
هرچند آن زمان محمدآقا، مثل زهراخانم اهل پژوهش و مطالعات فرهنگیمذهبی نبود، خوشنامبودنش میان کسبه میدان شهدا، پایبندیاش به مسائل دینی و نمازهای اول وقتی که همه، در تحقیقات ازدواج به آن اشاره کردند، همان شرطی بود که کاهه برای همسر مطلوب از خدا خواسته بود.
این زوج ساکن محله مهرگان درمیان سروصدای دو پسربچهای که ثمره زندگی مشترکشان است، از یک دهه خوشبختی میگویند؛ از قول و قرارهایشان هنگام بازدید از نمایشگاههای کتاب و نیز گل و گیاه؛ اینکه فقط برای تماشا بروند و دیگر هیچ کتاب یا گل جدیدی نخرند.
هردو از ته دل میخندند وقتی تصویر صندلیها و صندوق عقب خودرویشان پساز خروج از این نمایشگاهها را به یاد میآورند و انبوه کتابها و گلهایی که خریده و قول و قراری که باز هم آن را زیر پا گذاشتهاند. آنها از نانپختنهای دونفرهشان در حیاط خانه هم برایمان تعریف میکنند، همچنین از همسایههای مهربانشان و گلخانهای که برای توسعه آن عزم جدی دارند. واژههای آخر این خردهخاطرات «الهی شکر» گفتنهای از صمیم قلب است.
حیاطخلوت منزل کاهه و همسرش از همان ابتدا که این خانه را تحویل گرفتند و ساکن شدند، همیشه سرسبز بوده است، اما تبدیلشدنش به گلخانه، ماجرای خودش را دارد. میگوید: تخت گذاشتیم و با گلهای طبیعی تزیین کردیم تا باشد برای ساعتهای فراغتمان. همزمان کرونا آمد و آمدنش مصادف شد با چند اتفاق در زندگیام. یکی اینکه فرزند دومم، حسنآقا، به دنیا آمد و من که درگیر تروخشک کردن او شده بودم، باید شغلهای فرهنگی بیرون از خانه را کنار میگذاشتم.
تعطیلیهای گسترده اصناف به اضافه برخی شائبههایی که شوهرم داشت درباره درستبودن عملکرد صاحبکارش و حلالبودن دستمزدی که دریافت میکرد، باعث شد قید کارش را بزند. در این شرایط، فراغ بال هر دو ما این فکر را به ذهنمان انداخت که فضای دنج حیاطخلوتمان را به گلخانه تبدیل کنیم.
این ایده به مذاق کاهه شیرین آمد؛ نهفقط به خاطر عشقی که به گل و گیاه داشت، بلکه به این دلیل که بهدنبال فرصتی میگشت تا با همسایهها ارتباط برقرار کند. او میخواست این ارتباط، فرصتی باشد برای یادگرفتن و یاددادن چیزهای خوب و خلق فضایی صمیمانه؛ درست شبیه همان حال و هوایی که طی کودکی و نوجوانی در محله پنجتن تجربه کرده بود.
آیا این محله، کشش راهانداختن چنین کسبوکاری را داشت؟ او ساده و خلاقانه، ایدهاش را آزمود. چهارسینی کوچک نشا به اضافه قدری بذر گوجه، بادنجان و فلفل تهیه کرد. مدتی بعد که نشاها رشد کردند، به همسایهها خبر داد. هرکس برای خرید نشا میآمد و چشمش به سرسبزی منزل زهرا خانم میافتاد، گل از گلش میشکفت و درباره قلمههای اندکی که موجود بود و قیمتشان میپرسید.
میرفت و دفعه بعد بههمراه همسایهای دیگر برای خرید میآمد. درآمدهای جزئی از این شیوه فروش، صرف خرید گونههای جدیدتر و تجهیز گلخانهای شد که نام «پرنده بهشتی» را برایش انتخاب کرده بود. کمکم کار آنقدر رونق گرفت که به خرید محموله گل از استانهای شمالی، تکثیر و فروش مجازی و حضوری آن در مشهد منجر شد.
استقبال مشتریها و میزان فروش گلهای خانم کاهه، او و همسرش را به این باور رساند که به فضایی بزرگتر برای توسعه گلخانه سبز و خرمشان نیاز دارند؛ بنابراین با پلاستیک برای حیاط جلویی منزلشان سقف درست کردند و این فضا را هم به کشت و پرورش انواع گلهای آپارتمانی و بیرونی اختصاص دادند.
قاعدهای است که ردخور ندارد؛ اینکه قطار زندگی، همیشه روی یک ریل حرکت نمیکند. زمستان سال ۱۴۰۰ مشهد و سرمای استخوانسوز آن برای گلخانه خانم کاهه، یُمن نداشت. او گلخانه حیاطپشتی را به هرسختی که بود، توانست گرم نگه دارد، اما گلخانه حیاط جلویی را نه. تصویری که از صبح روز بعداز سردترین شب سال در ذهنش مانده، ناخوشایند و خاکستری است؛ «همه گلها یخ زده و شده بودند مثل سبزی گندیده. ما خسارت سنگینی دیدیم.»
او منطقی به این ماجرا نگاه میکند و ادامه میدهد: گلخانه من، اصولی ساخته نشده بود. بعد از این ماجرا، پلاستیکهایی را که از آن برای گلخانهکردن حیاط استفاده کرده بودم، جمع کردم. باید از این تجربه استفاده میکردم و کار را درست پیش میبردم.
او برای تحققبخشیدن به رؤیای خود، کارهای مختلفی انجام داده است. با وجود دانشی که بیشتر براساس تجربه در پرورش گلها و گیاهان آپارتمانی به دست آورده است، باید مدرک مرتبطی به دست میآورد تا صلاحیت حرفهای او تأیید شود و بتواند از حمایتهای قانونی برای راهاندازی گلخانهای مجهز استفاده کند. اخذ مدرک مرتبط از فنیوحرفهای، هدفی میانمدت بود که سال۱۴۰۱ آن را به دست آورد.
درخواست استفاده از تسهیلات مشاغل خانگی، گام دیگری بود که اواخر پارسال، برداشت و اگر فرایندهای دست وپاگیر اداری بگذارد، تا چندی دیگر این خان را هم با موفقیت سپری خواهد کرد.
دوشنبهها عصر، رأس ساعت ۴ با هم قرار دارند، جمعی از بانوان خانهدار محله مهرگان که زندگی را فراتر از روزمرگیهایش میبینند. در این گعدهها که یک ساعت به طول میانجامد، خبری از صحبتهای رایج در برخی دورهمیهای زنانه مثل مد لباس، آرایشگاه، مهمانی، خبرهای بیسروته فضای مجازی، رفتارهای خانواده همسر و مواردی از این دست نیست. آنها در این یک ساعت مغتنم با هم کتاب میخوانند و درباره نکات آن صحبت میکنند. بسته به موضوع کتاب، گاهگداری هم پای موضوعات روز کشور را به میان آورند و با هم تبادل نظر میکنند.
بانی این حلقههای کتابخوانی همان دخترک دیروز محله پنجتن است که بخش بزرگی از شبانهروز را روی درخت سیب خانه پدری، با خواندن کتاب سپری میکرد. زهرا خانم عمر این کتابخوانیهای خانمانه را حدود سهسال عنوان میکند و میگوید: بهجز کتابهای تربیت کودک که درکنار هم خواندیم و تمام کردیم، کتابهای شهیدمطهری را هم مطالعه میکنیم.
بهجز کتابهای تربیت کودک که درکنار هم خواندیم و تمام کردیم، کتابهای شهیدمطهری را هم مطالعه میکنیم
سیر مطالعاتی ما همان است که در دانشگاه امامصادق (ع) با عنوان دوره «اندیشه مطهر» برگزار شد و من حدود یک دهه پیش در آن شرکت کردم. کتاب «آزادیهای معنوی» را تمام کردیم و الان به اواخر کتاب «جاذبه و دافعه علی (ع)» رسیدهایم. با خانمهای همسایه که تعدادشان بالغ بر سینفر است، نسخه مکتوب یا پیدیاف کتابها را مطالعه میکنیم و فصلبهفصل درباره آن صحبت میکنیم.
آنطورکه کاهه میگوید، این بانوان که همگی ساکن خیابانهای عترت ۹، ۱۱، ۱۳ و ۱۵ هستند، در عین تنوع سطح تحصیلاتشان، یک وجه مشترک و بارز دارند؛ اینکه واقعا علاقهمند به رشد فکری هستند. این هدف مشترک، فضایی متفاوت و متعالی به دورهمیشان داده است که بهصورت چرخشی و داوطلبانه، هر هفته در منزل یکی از همسایهها برگزار میشود.
ابتکار خانم کاهه برای جمعکردن بانوان محله مهرگان حول محور کتابخوانی به همین موضوع خلاصه نمیشود. او دوسالی میشود که مشابه همین دورهمی را سهشنبهها بعداز نماز مغرب در منزلش برای دختران
نوجوان محله برگزار میکند. تاکنون پانزدهدختر جذب این جلسات کتابخوانی شدهاند. با مطالعه کتاب «جوان و انتخاب بزرگ»، آرمانی مشترک پیدا کردهاند و سپس با مطالعه «ترگل»، «فلسفه حجاب» و «نظام حقوق زن در اسلام» مطالبی به گوششان خوردهاست که پیش از این، مشابهش را جایی ندیده و نشنیده بودند. کمالگرایی و میل به صرف وقت در کارهای مفید و مثبت، نقطه مشترک نوجوانهای سیزده تا هفدهساله محله مهرگان است که هر هفته داوطلبانه در این دورهمی دخترانه حاضر میشوند.
* این گزارش یکشنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۰ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.