گرمای تفتیده جنوب و روزهای سخت و طاقتفرسای جنگ را هنوز از یاد نبرده است؛ روزهایی که بهجز خدا، تکیه گاهی جز خاکریز نداشت و از آسمان بهجای باران، بارش گلوله را نظارهگر بود. روزهایی که هرچند یادآور سختیها و تلخیهای زیادی برای اوست، اما شیرینترین لحظات زندگیاش را نیز مدیون همان دوران است.
محمد حالا در حالی به پنجاهسالگی نزدیک میشود که کولهباری از خاطرات تلخ و شیرین را در صندوقچه کوچک سینه خود به یادگار دارد. به جشن تولد ۴۸سالگی محمد مهرابی میرویم تا یادآوری باشد برایمان از روزهای عشق و خون.
دهه پنجاه کمکم به غروب خود نزدیک میشود که صفیر دیوانهوار جنگ در کوچهپسکوچههای شهر میپیچد. دیگر دلها آرام و قرار ندارد؛ تمام شهر و محله بوی مردانگی به خود گرفته. دستهدسته جوانان هر روز به مسجد محل میروند تا برای اعزام به جبهه ثبتنام کنند.
محمد، تکپسر خانواده مهرابی هم یکی از همین جوانان است که سودای دفاع، خواب و خوراک را از او گرفته و دل به ماندن و نگاه کردن ندارد؛ او که در سن و سالی قرار ندارد که پدرش اجازه رفتن را به او بدهد، روزها و ساعتها از مادر میخواهد تا واسطه کار شود. بالاخره مهربانی مادر چارهساز و به گفته خودش لطف خدا شامل حالش میشود و در آغازین روزهای دهه۶۰ و در هفدهسالگی همراه با تعدادی از دوستانش برای نخستین بار از مسجد سوزنچی (امام محمدتقی (ع)) به عنوان یک نیروی بسیجی وارد جبهه میشود.
محمد مهرابی که جانبازی را با دست و پا و چشمان خود لمس کرده در سالهایی که سعی دارد به عنوان یک رزمنده در میدان باشد، از هنر و عشق و علاقهاش به هنر خوشنویسی هم نمیگذرد و دیوارهای محلهشان را در ایام مرخصی مزیّن به نام و پیام رهبر و قائد خود میکند.
مهرابی ما را میبرد به روزهایی که پر است از هزاران خاطره و میگوید: از همان دوران کودکی علاقه فراوانی به نوشتن و هنر خطاطی داشتم، بهطوریکه در همان روزهایی که زمزمه خروج شاه به گوش میرسید، همراه دوستانم سوار بر دوچرخه و موتور میشدیم و شعارها را یکی پس از دیگری برروی دیوارهای شهر مینوشتیم.
این هممحلهای ما که ساکن محله سعدآباد است، سالهای زیادی را در فضای جبهه و جنگ میگذراند. او برای توصیف فضای آن دوران میگوید: دوری از فضای خانواده و رفتن به شهری غریب که هر لحظه ممکن بود دشمن به ما حمله کند، خیلی سخت بود، اما باید تحمل و مقاومت میکردیم، چون این ما بودیم که با بودنمان ترس و دلهره را به جان دشمن وارد میکردیم.
این جانباز محله ما معتقد است که فقط عشق بود که جوانان آن دوره را مانند او برای رفتن به جبهه تشویق کرده است و ادامه میدهد: در آن سالها به اهواز و ایلام اعزام شدم. شهید مرتضی قلیزاده، جواد اشراقی، محمد درودی و جواد اکبری از بهترین دوستانم بودند که سالهاست مرا تنها گذاشتهاند.
مهرابی در ادامه از خاطرات شیرین ازدواجش برای ما لب به سخن میگشاید و میگوید: هر روز امکان داشت دستور جدیدی ازسوی امام (ره) صادر شود و ما برای رفتن خودمان را آماده میکردیم. من هم جزو آن دسته از افرادی بودم که وقتی برای مرخصی میآمدم، آرام و قرار نداشتم و منتظر بودم که زود برگردم.
در همین زمان بود که خودم را برای ازدواج آماده میکردم، اما هر دختری که از شرایط من باخبر میشد و میفهمید آفتاب لببام هستم، جوابش منفی بود تا بالاخره همسرم پیشنهاد ازدواج من را قبول کرد و حاضر شد که پس از ازدواج و حتی در دوران بارداری بدون من بار سنگین زندگی را به دوش بکشد و یار و یاورم باشد در روزهای سخت زندگی. اکنون ما سه فرزند داریم که همسرم بیشترین نقش را در تربیت آ نها داشته است.
مهرابی در پایان میگوید: با استناد به صحبتهای مقام معظم رهبری همیشه و هرکجا که در جمع جوانان باشم به آنها میگویم دشمن در مرحله اول با فشارهای نظامی، بعد با فشار فرهنگی و در آخر با سختیهای اقتصادی در حال جنگیدن با ما ایرانیهاست و ما نیز باید با استقامت و صبر پاسخ دندانشکنی به او بدهیم.
متولد:۱۳۴۴
شغل: بازنشسته سپاه
تحصیلات: دیپلم انسانی
بهترین سرگرمی: انجام فعالیتهای فرهنگی در مساجد محل
غذای موردعلاقه: قورمه سبزی
مهمترین خصوصیات اخلاقی: مهربانی، شوخطبع بودن و کمک در کارهای خانه
* این گزارش ۱۸ خرداد ۱۳۹۲ در شماره ۵۸ شهرآرا محله منطقه یک کار شده است.