کد خبر: ۸۹۵۸
۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۶

ماجرای هفتاد‌و‌دومین پیکر

شهید غلامحسین رئوف‌مبینی قوانین خاصی در زندگی داشت. اهل کوه‌نوردی بود و با بزرگانی مانند عباس جعفری برای کوه‌نوردی همراهی می‌کرد. جمعه‌هایش برای صله ارحام بود. بیشتر روز‌ها را روزه بود.

۵ اردیبهشت سال‌۶۲ که قرار بود پیکر پاک ۷۱‌شهید را در مشهد تشییع کنند، شاید در ذهن خیلی‌ها واقعه شهدا و هفتاد‌و‌دو‌تن تداعی شد، بی‌آنکه بدانند قرار است چه واقعه‌ای رقم بخورد. شهید غلامحسین رئوف‌مبینی در والفجر یک در منطقه عملیاتی شرهانی با اصابت ترکش به شکم و پا‌ها مجروح شد. وقتی او را برای درمان به بیمارستانی در تهران می‌بردند، حاضران در آمبولانس گفتند یک لحظه چشمش را باز کرده و نام و مشخصاتش را گفته و بعد چشمانش را آرام بسته و روحش ملکوتی شده است.

پیکرش را اشتباهی به سبزوار می‌برند و می‌خواهند به‌جای شهیدی دیگر به خاک بسپارند، اما وقتی مادر شهید سبزواری، پارچه روی تابوت را کنار می‌زند، متوجه می‌شود او شهیدش نیست. پیکر شهید را به سردخانه بیمارستان قائم (عج) می‌آورند، اما هیچ آشنایی هنوز خبر از بازگشت او ندارد و مادر و پدر مهربان شهید و خانواده‌اش هنوز چشمانشان به در است. برحسب اتفاق دایی شهید از کارمندان همان بیمارستان بوده است و مطلع می‌شود پیکر غلامحسین آنجاست و خانواده را خبر می‌کند.

انگار همه‌چیز طوری چیده می‌شود که پیکر حسین، آن جامانده از ۷۱‌تن شهید دیگر، درست همان روزی به مشهد بیاید که دارند مقدمات مراسم تشییع جمع زیادی از شهیدان را می‌چینند. ۵/۲/ ۱۳۶۲ حسین، هفتاد‌و‌دومین شهیدی است که به کاروان باشکوه تشییع شهیدان می‌پیوندد، عددی درست مانند تعداد شهدای کربلا.

ماجرای هفتاد‌و‌دومین پیکر

 

قدمت چهل‌ساله رسم تجدید میثاق با شهید

خانواده شهید هر‌ساله در روز خاک‌سپاری غلامحسین سر مزارش می‌آیند. هفت‌سالی است که مادر دیگر نیست و دو‌سالی است که پدر شهید یعنی حاج‌علی‌اصغر هم در بستر بیماری است و از خانه‌بیرون‌آمدنش برای سلامتی‌اش مضر است. این می‌شود که خواهر‌ها و برادر‌ها به رسم مادرشان همه دور هم در خانه پدری جمع می‌شوند و با چند شاخه گل، راهی مزار برادر شهیدشان می‌شوند. امسال پیش از روز سالگرد و به خاطر این گفتگو راهی مزار شده اند. وقتی می‌رسیم، سنگ مزار را می‌شویند و کمد شیشه‌ای تمثال شهید را گردگیری می‌کنند.

طاهره، خواهر کوچکشان، دو شاخه گلایل سر مزار می‌گذارد و حمد و سوره‌ای می‌خواند. جواد‌آقا، برادر کوچک‌ترشان، گرد‌و‌غبار کمد بالای مزار و تمثال شهید را می‌گیرد و آقا‌رضا، برادر و هم‌رزم شهید، روی سنگ مزار آب می‌ریزد و دستش را روی سنگ می‌کشد و حمد و سوره می‌خواند و زیر لب می‌گوید: «برادر ما آمدیم!» چهل‌سال است که این رسم پابرجاست و اهل خانواده هر‌جا که باشند، خود را به مزار برادر شهیدشان می‌رسانند.

 

 

برای کار‌های بدش جریمه می‌گذاشت

سال‌۵۹ که به محله لشکر می‌آیند، این محله تک‌وتوکی خانه دارد و تلی خاک. یک خط اتوبوس هم هست که خیلی دیر‌به‌دیر می‌آید و مسیرش از احمد‌آباد به‌سمت حرم است. شهید در آن سال‌ها هفده‌ساله است؛ پسری که شور انقلابی در سر دارد و مردم و دفاع از آنها و مراقبت از اهالی و تدریس ریاضی و درس‌های سخت دیگر به بچه‌های محله از دغدغه‌های مهمش است.

پروین رئوف‌مبینی خواهر شهید غلامحسین است و از سال‌۹۶ و بعد‌از فوت مادر مهربانشان که سال‌ها خادم اهل‌بیت (ع) در فاطمیه محله لشکر بوده، او یک‌جور‌هایی رتق‌و‌فتق مادرانه امور زندگی خواهر و برادر‌هایش را هم به عهده دارد.‌

می‌گوید: غلامحسین نوزده‌بهار را به چشمش دید، اما بسیار مفید برای خودش و اطرافیانش زندگی کرد. در بهار‌۶۲ ملکوتی شد. با اینکه هیچ تحکم و فرمانی در کار تربیتش نبود، خودش از همان زمان سن تکلیف و حتی سال‌ها پیش از آن حواسش به اعمال و اخلاق و رفتارش بود. همه همسایه‌های محله می‌دانستند که حسین هوای محله را خیلی دارد.

او در مطالعات دینی و معنوی بسیار کوشا بود. داستان و شعر می‌نوشت و با بچه‌های محله مشاعره می‌کرد. خاطرات و امورات روزمره‌اش را می‌نوشت و اعمالش را هر شب حساب‌و‌کتاب می‌کرد. در خواندن قرآن و تفسیر هم بسیار کوشا بود.

پروین‌خانم ادامه می‌دهد: قرآنش الان دست من است؛ همه نکات مهم را در آن با رنگ قرمز مشخص کرده است که تفسیرهایش را دقیق‌تر بخواند و قرآن را مفهومی یاد بگیرد.

غلامحسین مراقبه هم می‌کرد و دفتری داشت که هرشب برای خودش کار‌های خوب و بدش را مشخص می‌کرد و در کار‌های اشتباه جریمه درنظر می‌گرفت؛ «این جریمه با روزه و خواندن نماز قضا و تدریس درس‌ها و به‌ویژه ریاضی به بچه‌های دیگر همراه بود.» وقتی هم که در سال ۵۹ به جبهه رفت تا در گردان ادوات مشغول شود، کتاب‌های کنکورش را برد که آنجا هم اگر موقعیتی بود، برای کنکور درس بخواند.

برای هر کاری به امام رضا (ع) متوسل می‌شد

آقا‌رضا پسر بزرگ خانواده است. با شهید به‌واسطه اختلاف سنی بسیار کمشان بسیار دم‌خور بوده و هم‌رزم شهید هم به شمار می‌آمده است. در‌حالی‌که تابلویی از تصویر حرم را که در‌کنار مزار شهیدان گذاشته شده است، غبارروبی می‌کند، می‌گوید: ما بسیار با هم صمیمی بودیم. رفتنمان به جبهه را طوری انجام می‌دادیم که وقتی او می‌رود، من در‌کنار خانواده باشم و برعکس.

برادرم عرق عجیبی به امام‌رضا (ع) داشت. معتقد بود کار و سفرش با توسل به او تبرک می‌شود. او به همه می‌گفت هر‌کاری که می‌خواهید انجام دهید، از امام مهربانی‌ها مدد بگیرید. آخرین وداع او با حرم امام‌رضا (ع) بود و جلو پنجره فولاد رفت و بعد از آن رفتن، دیگر برگشتنی در کار نبود.

به گفته آقارضا شهید‌غلامحسین رئوف‌مبینی یکی از بهترین نویسندگان صدا‌و‌سیمای مشهد بود، اما هنوز کارمند رسمی آنجا نشده بود؛ «اگر عمرش قد می‌داد، شاید این اتفاق هم می‌افتاد. زبان انگلیسی و فرانسه را بلد بود و جزو معدود کسانی بود که درباره مکاتب مختلف سیاسی تحقیق و تحلیل می‌کرد و آنها را برای پخش به صدا‌و‌سیما می‌داد.»

 

برای مخالفتش با رژیم پهلوی بورسیه را نپذیرفت

پروین‌خانم در ادامه حرف‌های برادرش یاد خاطره‌ای می‌افتد؛ «درسش آن‌قدر خوب بود که قبل از انقلاب بورسیه بنیاد ولیعهد شد، اما از پذیرفتن بورسیه برای اینکه با آن رژیم موافق نبود سر باز زد.»

در گرماگرم انقلاب، کنفرانسی در کلاس برگزار کرد به نام «تشیع علوی- تشیع صفوی». چنان شوری در مدرسه برپا کرد که بعد از تمام‌شدن سخنرانی، با معلم‌ها و هم‌کلاسی‌هایش از مدرسه خارج شدند و به صف راهپیمایان معترض به حکومت شاه پیوستند.

غلامحسین قوانین خاصی در زندگی داشت. اهل کوه‌نوردی بود و با بزرگانی مانند عباس جعفری برای کوه‌نوردی همراهی می‌کرد. جمعه‌هایش برای صله ارحام بود. بیشتر روز‌ها را روزه بود و نماز شب او تقریبا ترک نمی‌شد.

آقا‌رضا می‌گوید: گاهی حسین در قنوت آن‌قدر العفو می‌گفت که صدایش می‌گرفت و اشک بر پهنای صورتش جاری می‌شد.

 

ماجرای هفتاد‌و‌دومین پیکر

 

تمام‌قد پای محله ایستاده بود

حسین در روز‌های جوانی، سرپرستی پایگاه بسیج شهید‌رجایی را بر‌عهده داشت. دوستانش هم از جنس خودش بودند؛ تفریحشان زیارت بود و سفرشان به قم و جمکران. برادر شهید، جواد‌آقا، می‌گوید: محله برای حسین خیلی مهم بود. یک بار خبر آورده بودند که عده‌ای لات وارد شهرک لشکر شده‌اند و مزاحم دختران می‌شوند. غلامحسین رزمی‌کار بود. او با چند‌نفر از دوستانش که بعضی از آنها درجریان دفاع مقدس به شهادت رسیدند، سراغ متجاوزان به امنیت شهرک رفت.

یکی از آنها تا چشمش به غلامحسین می‌افتد، او را می‌شناسد. فوری از در دوستی وارد می‌شود و مدعی می‌شود که برای دیدن او به شهرک آمده است. بعد هم خداحافظی می‌کند و با افراد همراهش محل را ترک می‌کنند و دیگر هرگز آن دور و اطراف پیدایشان نمی‌شود.

 

امثال حسین شهید می‌شوند، اما هیچ‌وقت نمی‌میرند

وقت اذان ظهر است و خورشید گرمایش را نثار اهل قبور می‌کند. تجدید میثاق خانواده با شهید رئوف، تصویر زیبای این ثانیه‌های ملکوتی است. آقا‌جواد می‌گوید: امثال حسین شهید می‌شوند امـا هیــــچ‌وقت نمی‌میرنــد. شهدا بعد از رفتنشـــان هم جوری برکت بودنشان در زندگی خانواده جاری است که باور شهادتشان سخت است.

 


رضا رحیمی، هم‌رزم شهید

یا با یارانم برمی‌گردم، یا شهید می‌شوم

سال‌۶۱ به‌اتفاق حسین به منطقه جنگی اعزام شدیم. چون دیپلم ریاضی داشتیم، در بخشی به نام ادوات و دید‌بانی مشغول شدیم. در همان شروع کار، شهید‌سبزیکار که مسئولمان بود، ما را این‌گونه توجیه کرد: در دید‌بانی مدت خدمت ۴۵ روز نیست، بلکه چهار‌ماه‌و‌نیم باید ماندگار شوید. ما هم که سر پر‌شوری داشتیم، از اولین نفراتی بودیم که به دیدبانی پیوستیم. 

فضای جبهه کاملا خاص بود. مسئولان برای پر‌کردن اوقات فراغت بچه‌ها کلاس برپا می‌کردند. صبح اول وقت نوبت ورزش بود، بعد از آن هم کلاس‌های آموزش دید‌بانی و عقیدتی برگزار می‌شد. موضوعات عقیدتی را حسین با تسلط خاصی تدریس می‌کرد.

آنجا بودیم که اطلاعیه آزمون دانشگاه امام‌صادق (ع) به دستمان رسید. هر‌دو شروع کردیم به درس‌خواندن. زمانی‌که باید برای امتحان می‌رفتیم تهران، مسئول ما‌فوق مانع شد و گفت «حضور شما در منطقه الزامی است.» و ما خیلی راحت با این موضوع کنار آمدیم. هم‌دوره‌ای‌های ما که موفق به شرکت در آزمون شده بودند، جزو اولین برگزیدگان آن دانشگاه بودند. 

روحیه حسین در منطقه مثال‌زدنی بود. اطلاعات علمی و مذهبی‌اش تحسین‌برانگیز بود. سنگر ما به دلیل حضور حسین خیلی طرفدار داشت. او شوخ‌طبع بود و با‌اخلاق، و بحث‌های جالبی نیز در اوقات فراغت مطرح می‌کرد. در منطقه نیرو‌هایی که سؤال سیاسی و اعتقادی داشتند، به او مراجعه می‌کردند.

حسین با محاسبات هم خوب آشنا بود و، چون خوش درخشید، برای شروع، پست دید‌بانی را به او محول کردند. در عملیات وقتی با موانع مثلثی دشمن مواجه شده بودند، غلامحسین و تیمش زیر آتش دشمن گیر افتادند. از بالا دستور رسیده بود که برگردد، اما او پیام داده بود که «یا با یارانم برمی‌گردم یا شهید می‌شوم.» همین هم شد. تیم تجسس وقتی پیکر نیمه‌جان او را به بیمارستانی در تهران منتقل کرد، کسانی که همراه او بودند، می‌گفتند «همین که به هوش آمد، اسم و مشخصاتش را گفت و بعد هم روح از بدنش پر کشید.»


مسعود شکوهی، هم‌رزم شهید

مثل امام‌حسین (ع) وصیتش ر ا در عید قربان نوشت

شهید غلامحسین رئوف‌مبینی در گردان ادوات دید‌بان بود و در زمان شهادت در عملیات والفجریک، ۲۱ سال داشت. آن روز فروردینی، غلامحسین بی‌سیمش را به دوشش انداخت. نقشه، قطب‎نما و دوربینش را هم برداشت و با کمک بی‌سیمچی به خط زدند. مأمور گردان بودند.

صبح روز عملیات من برای سرکشی به خط رفتم که ببینم بچه‌ها در چه وضعی هستند، چه کسی هست و چه کسی نیست و به چه تجهیزاتی نیاز دارند. در راه، ماشین روی مین رفت، اما کار متوقف نشد. پیاده شدم و وارد منطقه شدم و خودم را به همان کانال معروف کمیل رساندم.

به منظره عجیبی برخوردم. شهدایی را دیدم که روی سیم‌خاردار‌ها افتاده‌اند، با همان لباس سپاه که اتو‌کشیده و مرتب بود. ماشینی آنجا بود که پیکر شهدا در آن بود و میخواست طوری حرکت کند که تا آخرین شهید را هم بتواند با خود ببرد و شهیدی جا نماند. چون منطقه خیلی شلوغ بود، نتوانستم بچه‌ها را پیدا کنم و از حال و روزشان خبردار شوم. دشمن عجیب پاتک می‌زد. عجیب آتش می‌ریخت. اگر ما یک گلوله می‌زدیم، دشمن در پاسخ صد‌ها گلوله شلیک می‌کرد. 

گرد‌وخاک و آتش و خون همه‌جا را گرفته بود، ولی بچه‌ها مقاوم ایستاده و گوش‌به‌فرمان بودند. غلامحسین همچنان با سرعت و دقت زیاد گلوله می‌گرفت، از قبضه خمپاره، از آن توپخانه، از ارتش و از سپاه. زیاد کار می‌کرد و کارش را به نحو احسن انجام می‌داد. 

* این گزارش چهارشنبه ۵ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۶ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44