با اینکه سن شناسنامهایاش دو سال بزرگتر از خودش بود، رفتار و کردارش از سن شناسنامهای هم فراتر میرفت. «شهید محمدعلی دبوری» از بدو تولد دوساله بود. شناسنامه برادر بزرگتری که فوت شده بود، از لحاظ سنی او را دوسال از زندگی جلوتر برد، اما رفتار و کردار «محمدعلی» ملقب به «حسین» از شناسنامه برادر هم پیشتر میرفت. همواره در زندگی عجله داشت.
گویی میدانست وقت چندانی ندارد. او خیلی زود ازدواج کرد، خیلی زود بچهدار شد و خیلی زود هم به شهادت رسید. با «آمنه کفاششمسآبادی»، همسر شهید دبوری، همراه میشویم تا داستان زندگی کوتاه، اما پرخاطره او و همسرش را از زبان خودش بشنویم.
برادرم برای خانواده شهید دبوری بنایی میکرد. روزی مادر شهید به برادرم گفت: «حسینآقا! خواهر بزرگ نداری؟» جواب مثبت برادرم، یک سال بعد شهید دبوری و مادرش را راهی منزل ما کرد. آن زمان ما و خانواده شهید دبوری در فریمان زندگی میکردیم.
خانه پدریام حیاط بزرگی داشت که به دلیل رفتوآمد فراوان بچهها، همواره نخی به پشت در آویزان بود و با یک اشاره باز میشد. ما هم همیشه با چادر به حیاط میرفتیم.
۱۴ ساله بودم. ظرفها را در حیاط شسته و داشتم به اتاق برمیگشتم که صدای باز شدن در توجهم را جلب کرد. برگشتم و دیدم که شهید دبوری به همراه مادرش وارد حیاط شدند. آن زمان تعیین قرار قبلی برای خواستگاری، چندان مرسوم نبود. شهید با نگاهی به من خندید و من هم خندهام گرفت.
این خنده تنها ارتباط من و همسرم قبل از ازدواج بود. دیگر تا بعد از عقد صحبتی با هم نکردیم. بعدها شهید دبوری گفت: «وقتی دیدمت، خندهام گرفت و با خودم گفتم او که خیلی کوچک است، اما با همان نگاه، مهرت به دلم نشسته بود و دیگر کوچکی مهم نبود.»
با اینکه از نظر شناسنامه ۷ سال و به صورت طبیعی تنها ۵ سال اختلاف سنی داشتیم، قد کوتاه من باعث شده بود کوچکتر به نظر بیایم. به همین دلیل مادرم اعتقاد داشت هنوز خیلی کوچکم و زود است که ازدواج کنم. هیچکس نظر مرا نپرسید، اما زن برادرم که از دل من خبر داشت، حرف دلم را به مادرم گفت. ما را به حرم بردند و عروسی بسیار سادهای گرفتیم.
ما خیلی زود ازدواج کردیم، خیلی زود به خانه بخت رفتیم و حتی فرزندانمان هم زودتر از موعد مقرر به دنیا آمدند. دو فرزند پسر به نامهای عبدا... و مهدی حاصل دوران کوتاه زندگی مشترک من با «شهید حسین دبوری» است. عبدا... سال ۶۱ به دنیا آمد و مهدی سال ۶۴. مهدی ۸ ماهه بود که پدرش به جبهه رفت و ۹ ماهش بود که خبر شهادت همسرم را آوردند.
حسینآقا بعد از ازدواجمان چندباری عازم جبهه شد. هربار که میخواست برود، از من اجازه میگرفت و من هم رضایت میدادم. ۳ ماهی میرفت و برمیگشت، اما این بار آخر اصلا راضی به رفتنش نبودم.
به خاطر کار حسینآقا ما از فریمان به مشهد آمده بودیم و در «نخودک» نزدیکی میدان امامحسین (ع) خانهای اجاره کرده بودیم. خانواده هردویمان در فریمان بودند و در مشهد آشنایی نداشتیم. «شهید دبوری» هربار با شوهرخواهرش «شهید آراسته» عازم جبهه میشد.
اینبار شوهرخواهرش عزم رفتن داشت و او هم دلش هوایی شده بود. با هم به بدرقه شوهرخواهرش رفتیم. وقتی برگشتیم، سفره شام را پهن کردم و همزمان تلویزیون هم رزمندهها را نشان میداد. با دیدن رزمندهها قاشقش را روی زمین گذاشت و اشک از چشمانش جاری شد.
گفت: «من خودم اینجام، اما دلم آنجاست. بگذار بروم. دفعات قبل با اجازه خودت رفتم، اینبار هم بگذار بروم.» گفتم: تنها میمانم و تنهایی سخت است. گفت: «این بار آخر است، قول میدهم دیگر نروم.»
آن زمان در کارخانه شیر کار میکرد. زمان رفتن گفت: «هروقت راضی شدی، با کارخانه تماس بگیر و بگو.» گفتم: حالا چه عجلهای است؟ وقتی آمدی خانه، خبرش را میدهم. گفت: «دیر میشود. اگر راضی شدی، زنگ بزن.»
با رفتنش نشستم و با خود خلوت کردم. اگر اجازه میدادم برود، در این شهر غریب با دوبچه و یک خانه اجارهای تنها میماندم. از آنطرف میدانستم که اگر هم بتوانم خودش را نگه دارم، همه فکر و ذکرش جبهه است. کلاهم را قاضی کردم و گفتم هرچه خدا بخواهد، همان میشود.
اگر خداییناکرده بخواهد اتفاقی بیفتد، اینجا هم رخ میدهد، بنابراین رفتم تلفنخانه و با کارخانه تماس گرفتم. وقتی پشت بلندگو نامش را صدا کرده بودند، خودش متوجه شده و با خوشحالی به سمت تلفن دویده بود. بعدها تلفنچی شرکت به من گفت وقتی پای تلفن صحبت میکرد، با خوشحالی بالا و پایین میپرید.
به او گفتیم: مگر همسرت چه چیزی به تو گفت که اینقدر خوشحال شدی و او جواب داد: «همسرم اجازه داد که به جبهه بروم.» پرسیدیم: «مگر بار اول است که به جبهه میروی؟ تو که هرروز جبههای» و او جواب داد: «اینبار فرق میکند...»
قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند، به دلم افتاده بود. یک شب خواب دیدم دندانم به دستم افتاد. از خواب که بیدار شدم، رادیو را روشن کردم. مجری داشت از برادر شهیدی میپرسید: شما چطور متوجه شهادت برادرتان شدید و او عین ماجرای خواب مرا تعریف کرد.
شهیددبوری تخریبچی بود و به شهادت رسیده بود اما چون جنازهاش در خاک عراق بود، نمیتوانستند پیکرش را بیاورند
این را که شنیدم، دلم کنده شد. چادرم را سر کردم و به کوچه رفتم. مثل مرغ پرکنده بیهیچ هدفی فقط از یکسو به سمتی دیگر میرفتم. طاقت نشستن نداشتم. چندروزی از این ماجرا نگذشته بود که برادرشوهرم به دنبالم آمد و گفت: فریمان سفره ابوالفضل نذر کردیم، شما هم بیایید برویم.
وقتی نزدیک خانه شدیم، با دیدن عکس «شهید آراسته» و حجله شهدا در خانه خواهرشوهرم، دلم لرزید. به برادرشوهرم گفتم: «قاسمآقا چرا به من نگفتید غلامآقا شهید شده؟» سرش را تکان داد و گفت: «چه میگفتم؟» خیلی ناراحت شده بودم. درست یک هفته قبل فریمان بودم و به خواهرشوهرم گفته بودم بیا خانهات را تمیز کنیم.
همسرانمان که بیایند، همه به دیدنشان میآیند. گفته بود: دل و دماغش را ندارم و من به اصرار وادارش کرده بودم روکش پشتیها را عوض کند و خودم هم خانه را تمیز کرده بودم. وقتی مرا دید، گفت: «تو میدانستی همسرم شهید میشود و به همین خاطر گفتی خانه را مرتب کنم؟»
دلم برایش میسوخت و خبر نداشتم همان زمان همسر خودم هم شهید شده است. البته خوابم مرا ترسانده بود، اما به هیچکس چیزی نگفتم. دریغ از اینکه دیگران از شهادت شهیددبوری خبر داشتند و به من نگفته بودند. شهیددبوری تخریبچی بود و با شهید آراسته در یک عملیات و حتی زودتر به شهادت رسیده بود، اما چون جنازهاش در خاک عراق مانده بود، نمیتوانستند پیکرش را بیاورند.
بعد از تشییع پیکر شهیدآراسته، گفتم من به خانه میروم. شاید حسینآقا بیاید و پشت در بماند. دیگران اصرار کردند که بمانم، اما قبول نکردم و دست بچهها را گرفتم و رفتم.
حدود یکماهی در خانه چشمانتظار بودم که یک روز برادرشوهرهایم آمدند و گفتند: بچهها و لباسهای مشکیتان را بردارید، برویم. گفتم: برای چه؟ گفتند: حسین شهید شده. این را که گفتند، به دیوار خشک شدم. اینقدر گریه کرده بودم که دیگر حتی نای گریه کردن هم نداشتم.
به فریمان آمدیم، اما هنوز خبری از جنازه نبود. یک هفتهای بود که هرروز به سپاه میرفتیم، اما جوابی نمیگرفتیم. حتی یکروز فیلمی به ما نشان دادند و گفتند: این حسین است که اسیر شده. تمام صورتش معلوم نبود، اما نیمرخش خیلی شبیه بود.
حتی هنوزم که هنوز است، گاهی با خودم فکر میکنم شاید او حسین بوده و یک روز برگردد. اما زمانی از امیدواری ما نگذشته بود که جنازهاش را آوردند. رفتم تا صورتش را ببینم، اما جز استخوان و یک پلاک چیز دیگری نبود.
۱۸ سال بیشتر نداشتم که شهید دبوری رفت و مرا با دوبچه تنها گذاشت. چندسالی خانهای را در نزدیکی خانه مادرم اجاره کردم تا اینکه آنها به مشهد رفتند. تنها مانده بودم. به اصرار خانواده همسرم، با برادرشوهرم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دودختر است.
وقتی بچه بودیم، پای روضه امامحسین (ع) مینشستیم و افسوس میخوردیم که کاش ما هم آن زمان بودیم و به امام کمک میکردیم. حالا که جنگ شده، اگر نرویم، فردا هم باید بنشینیم و افسوس بخوریم که کاش میرفتیم و به امامخمینی کمک میکردیم، بنابراین باید برویم و از اسلام و انقلاب محافظت کنیم تا فردا برایمان پشیمانی نماند.
شما هم با رعایت حجاب و خواندن نماز پشت انقلاب را داشته باشید. امام را تنها نگذارید و اگر فرزندانم بهانه پدر گرفتند، به آنها بگویید پدر شما امامخمینی (ره) است.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۹ تیر ۹۳ در شماره ۵۷ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.