بیات-سیرجانی| درمانگاه خیریه «خطیب» در محله بالاخیابان یکی از درمانگاههای منطقه ثامن که به زائران خدمات پزشکی ارائه میدهد. بخش دندانپزشکی این درمانگاه به همت دکتر محمدعلی کاری و همسرش، دکتر ماهرخ فعال شده است. آنها نسل اول دندانپزشکان مشهد هستند.
دکتر محمدعلی کاری تعریف میکند: بهواسطه کشاورزی و دامداری پدرم از مشهد رفتیم به سرخس. تا کلاس چهارم ابتدایی آنجا بودم و برای شغل آیندهام هیچ برنامهای نداشتم. خواهرها و برادرهایم هم بهدنبال کار پدر رفتند، اما من گرایشی به آن سمت نداشتم.بعدِ برگشتن به مشهد رفتم دبستان فرخی در میدان شهدا. راهنمایی را در مدرسه مصطفیخمینی فعلی گذراندم و دوره دبیرستان را در دبیرستان فردوسی خواندم.
نمرات دوره راهنماییام خوب بود؛ خیلی پزش را میدادم. مدارکم را بردم دبیرستان شاهرضا که نزدیک خانه بود. مدیرش آقای زوار بود. با غرور و بدون حرف، کاغذ نمراتم را گذاشتم روی میزش. او هم از رفتار من خوشش نیامد. سرش را بلند کرد و پرسید: اینها چیه؟ گفتم: هیچی؛ اومدم ثبت نام کنم. گفت: چرا در نزدی؟ چرا منتظر نماندی من اجازه بدهم بعد بیایی تو؟ گفتم: ببخشید. برگههای من را چندبار زد به میز و بعد پرت کرد تو صورتم و گفت: برو گمشو بیرون.
نشد به شاهرضا بروم. بعداز کمی پرسوجو گفتند فردوسی، بهترین مدرسه است. آن زمان دبیرستان فردوسی، یک مجتمع بود. ناظمش آقای «مختاری» نامی بود. با او صحبت کردم که من را برد پیش رئیس دبیرستان؛ آقای رهبر. دیگر یاد گرفته بودم. اول در زدم و سلام کردم.
پرسید: برای چه آمدهای؟ گفتم: آمدهام اینجا ثبتنام کنم. گفت: بده نمراتت را ببینم. نمرات را روی میز نگذاشتم؛ دودستی تقدیم کردم. نمراتم را نگاهی کرد و اینطور شد که سه سال دبیرستان را آنجا بودم. اغلب پزشکان فعلی مثل دکتر قوام نصیری، دکتر مهاجرزاده، دکتر رضوی همشاگردیهایم بودند در دبیرستان فردوسی.
کلاس ششم ۴۰دانشآموز بودیم. هر دو سههفته تستهای دانشگاه را میآوردند و ما را امتحان میکردند. این بود که پایه درسی ما قوی شده بود. سال تحصیلی۴۲-۴۳ بود که در دانشگاه شرکت کردیم. آن زمان دانشگاهها هرکدام مستقل بود. خودشان امتحان میگرفتند و دانشجو را انتخاب میکردند.
اول در مشهد پزشکی امتحان دادم، بعد رفتم تهران، پزشکی و کشاورزی امتحان دادم. بعد هم شیراز و تبریز پزشکی امتحان دادم. از تبریز که برگشتم، دانشکده پزشکی مشهد قبول شده بودم، البته جزو ذخیرهها بودم. رفتم تالار حبیبی در ابتدای خیابان دانشگاه. سرگردان بودم. از یکنفر پرسیدم و گفت همینجاست. خودش داخل شد و به نگهبان گفت: دیگر کسی را راه ندهید. آن شخص رئیس دانشکده، آقای دکترشهیدی بود.
آنقدر التماس کردم که نگهبان، دلش برایم سوخت و گفت: بیا برو. آدم کلهشقی بودم. نکردم عقب بنشینم. رفتم همان صندلی اول نشستم. اسمم را که خواندند، دکترشهیدی گفت: تو که پشت در بودی! چند دقیقه تأخیر داشتی، برو بیرون.
به نامردی من، را از اتاق بیرون کرد. پدرم بروبیایی داشت؛ رفت استانداری از دست این آقا شکایت کرد. دکترشهیدی هم گفت هرجا دلت میخواهد برو شکایت کن؛ پسرت را راه نمیدهم. بهدستور استاندار، رئیس وقت آموزش، من و پدرم را خواست و گفت: شما با رئیس دانشکده در بیفتید، چه فایده دارد!
شما که رشته دندانپزشکی هم قبول شدهاید؛ رشته خوبی است بیایید بروید رشته دندانپزشکی. حالا آقای شهیدی تعصب کرده سرِ این قضیه. با این شرایط بهتر است بروی دندانپزشکی. بالاخره با لجبازی رفتم دانشکده دندانپزشکی.
سال اول تاسیس دانشکده دندانپزشکی بود و ما هم اولین دانشجوهایش بودیم. دانشکده انتهای جنت بود؛ باغ بزرگی از حاجی موسی قائممقام که خودش جزو مقامات محسوب میشد. خانم تیمورتاش، رئیس دانشکده بود و آذرمهر، تحصیلکرده میشیگان آمریکا هم معاون بود.
آذرمهر با بسیاری از اساتید آمریکایی و اروپایی سابقه آشنایی داشت و از آنها دعوت میکرد. این بود که همه استادانمان پروازی بودند؛ از تهران میآمدند، از اروپا و آمریکا.آن زمان دانشگاهها پراکنده بودند؛ پزشکی در خیابان دانشگاه بود، علوم در خیابان اسرا، ادبیات در سهراه ادبیات و دانشگاه فردوسی، خوابگاه دختران بود. آذرمهر حتی برای کمک به دانشکده از دربار هم دعوت کرد و توانست زمین دانشکده دندانپزشکی فعلی روبهروی پارک ملت را بگیرد.
راستش آن سالها درک درستی از این علم نبود. ما حتی حاضر بودیم به مریض پول بدهیم تا برای درمان نزد ما بیاید. خود من یک سکه پهلوی (شما بگویید یک سکه بهار آزادی فعلی) به مبلغ ۸۰ تومان خریدم و با طلایش برای دندانهای شخصی قاب گرفتم تا نمره بگیرم!
یک سکه پهلوی به مبلغ ۸۰ تومان خریدم و با طلایش برای دندانهای شخصی قاب گرفتم تا نمره بگیرم!
سال۱۳۵۰ بعداز فارغالتحصیلی با یکی از همکلاسیها ازدواج کردم. نوبت اجباری بود. ۷۰۰نفر بودیم؛ تمام دیپلمهای خراسان و فقط ۱۷نفر معاف میشدند. در هنگ ژاندارمری مشهد قرعهکشی شد. استواری سر کیسه را گرفته بود و به ما میگفت از داخل کیسه یک برگه با دو انگشت بیرون بکشیم. انگشت من که بالا آمد دو تا برگه همراه داشت؛ روی یکی نوشته بود «سرباز» روی دیگری «درجه دار»!
افسر گفت: بینداز، بینداز. یک برگه بردار. کیسه را چندبار به هم زد. برگهای که این بار بیرون کشیدم، سفید بود و این یعنی معاف. پشت آن برگه را حدود ۱۵ نفر از شورای اصناف، شهرداری، فرماندهان ارتش، یکییکی امضا کردند. نفر آخر گفت: شما به مدت یکسال معاف هستید، اما میتوانید با پرداخت ۵۰۰ تومان معاف دائم شوید. پدرم حاجیبازاری بود ۵۰۰تومان را دادم و از اجباری معاف شدم. همسرم، اما شانس من را نداشت و رفت سربازی!
شروع به کار من با سربازیرفتن خانمم همزمان بود. تیرماه۵۰ ازدواج کردیم، او به پادگان مشهد رفت و من به کاشمر. کاشمر، شهری خوبی بود در آن زمان. خانم تیمورتاش، من را معرفی کرده بود به بهداشت و درمان کاشمر که به آن بهداری میگفتند، اما کسی جواب نداد. خانم دکتر که فهمید، گفت فلان روز میروی بهداری کاشمر و منتظر میمانی.
در اتاق اتنظار نشسته بودم که آقایی بلندقد آمد. مدیرکل بهداری به استقبالش آمد و باهم رفتند. آن شخص که رفت، من را خواستند که به اتاق مدیرکل بروم. رفتم داخل و مثل سربازها خبردار ایستادم. آن مرد بلندقد، پسرِ برادر خانم تیمورتاش بود و سناتور مجلس. به مدیرکل گفته بود: من برای کاری آمدهام که آشنایمان از من خواسته است و آن استخدام آقای «کاری» در اینجاست. میتوانید کاری بکنید یا نه؟
کی جرائت داشته بگوید نه! خلاصه اینکه مدیرکل گفت: برو ذیحسابی کارهایت را بکن، شما استخدامی. بدون اینکه از من مدرکی بگیرند. من حتی پایاننامهام را ننوشته بودم!
آن زمان کاشمر، چند دندانساز تجربی داشت که همه کار انجام میدادند؛ از جراحی دندان بگیرید تا کشیدن آن. کارشان غیراصولی بود؛ برای همین مشکلاتی هم برای مردم درست کرده بودند؛ مثلا یکبار فک بیمار در رفته بود، یکبار خونریزی شدید لثه، کار را به جاهای باریک کشانده بود و...
با شروع کار ما و مجوزی که از فرمانداری گرفتیم، کار تجربیها تاحدودی متوقف شد. البته به همین سادگیها نبود. این کار سروصدای زیادی داشت؛ حتی یکی بهقدری عصبانی بود که روی من اسلحه کشید و میخواست من را به گروگان ببرد! فرمانداری بالاخره آمد وسط و چند نفر رفتند زندان و ماجرا خوابید.
برخوردهای خوبی نمیشد با شغل ما، اما اسثنائاتی هم بود؛ مثلا پسر یکی از مدیران کاشمر بعد از آمپول بیحسی، سرش گیج رفت و افتاد زمین. سهماه بود مستقل شده بودم و کمتجربه. همراهانش قصد حمله به من را داشتند تا اینکه یکی، پدرش را آورد. پدرش مردی بود بسیار فهمیده و منطقی.
همه را ساکت کرد و گفت علم پزشکی از این تلفات زیاد دارد؛ شما کارت را بکن دکتر. من هم که قوت قلب گرفته بودم و خاطرم جمع بود دیگر کتک نمیخورم، پسر را کمی ماساژ دادم و سرحالش آوردم و بعد مشغول پرکردن دندانش شدم.
بگذریم که آن پسر، خودش بعدها پزشک شد و شد رئیس بهداری کاشمر، اما بعد پرکردن دندانش، پدرش زد به پشت من و گفت: «ما پشت شماییم» و بعد از تایید او بود که کارم رونق گرفت و توانستم اعتماد کاشمریها را جلب کنم؛ بهطوریکه هرشب، خانه یکی از بزرگان شهر دعوت بودم.
چهار ماه ابتدایی ورودم به کاشمر، چون تنها بودم، همه فکر میکردند مجرد هستم. گاهی مادری با دو یا سه دختر میآمد که یکی را انتخاب کن!
میگفتم من همسر دارم. میگفت خب این را هم بگیر! این ماجراها بود تا اینکه همسرم به کاشمر آمد و راسته خیابان مدرس، یکی از خیابانهای اصلی شهر را با هم قدمزنان تا خانه رفتیم. آنجا بود که همه فهمیدند من ازدواج کردهام و بعد از آن روز، کمکم از دعوتیها کم شد!
در ابتدای کارم تا پنجماه حقوقی به من ندادند. پدرم میگفت «شما دکترید» و دیگر پولی به من نمیداد. شاکی شدم. رئیس بهداری پیشنهاد داد بعدازظهرها کار کنم؛ نصف درآمد برای بهداری، نصف برای خودم.
یکی از همین بعدازظهرها فرماندار کاشمر و همسرش به مطب آمدند. عصب دندان خانم فرماندار مشکل داشت. حین کار از وضعیت شکایت میکردم که «پول ما را نمیدهند و میخواهم از اینجا بروم.» فرماندار داستان را پرسید و بعد هم گفت که «تلفنگرام میکنم؛ فردا جوابش را میگیری.» فردا صبح اول وقت رئیس بهداری تا چشمش به من افتاد، گفت: تو چکار کردهای که هم از استانداری و هم از بهداری به من زنگ زدهاند؟
فرماندار به استانداری گزارش کرده و استانداری هم بهداری را بازخواست کرده بود که «ایشان منحصربهفرد است.» واقعا من تنها دندانپزشک شهر بودم؛ این شد که از من خواستند در مشهد به دیدن دکتر آزاد، مدیرکل استان بروم.
دکتر آزاد خیلی عصبانی بود که «از دست من شکایت میکنی؟» شرایط را گفتم. جعبه سیگار همایی روی میزش بود. یک کاغذ سیگار برداشت و با عصبانیت چیزی نوشت و پرت کرد سمت من، که «برو ذیحسابی.» برگه را برداشتم رفتم ذیحسابی که مقام دوم بهداری محسوب میشد. برگه را پرت کردم روی میز. کارمند ذیحسابی پرسید: چرا مودبانه رفتار نمیکنید؟ گفتم: رئیستان این نوع رفتار را به من یاد داد و من هم میخواهم آن را به شما یاد بدهم.
کاغذ را برداشت و بهطرف اتاق مدیرکل رفت. نمیدانم بین آنها چه گفتگویی ردوبدل شد، اما بلافاصله پساز برگشتش، چکی به مبلغ ۲۴هزار۵۰۰ تومان برای حقوق هشتماه پزشکی صادر شد. یک هفته مرخصی هم به من دادند. با همین پول رفتم تهران و یک یونیت بههمراه دیگر وسایل دندانپزشکی خریدم و برگشتم کاشمر و مطب خودم را راه انداختم.
مدتی در درمانگاه تاژ در شمال تهران مشغول شدم. بود ابتدا برای شراکت دعوت شدم، اما چون پولی نداشتم، فقط مریض میدیدم.
پزشکی بود از سهامداران درمانگاه. مینشست روی پلهها و مریضها را زیرنظر میگرفت! میگفت: باید مریض را شناخت و باتوجهبه وضعیتش، از او ویزیت گرفت. مثلا اگر سوئیچ دستش بود یعنی وضعش خوب است و باید از او بیشتر گرفت. اگر با دوچرخه آمد یعنی زیاد خوب نیست و مبلغ کمتری باید گرفت!
یک پرستار هم، کنار دستش بود و برداشتهای این دکتر را مینوشت. بهاینترتیب مریضها و دخل روزانه خود را ثبت میکرد. با این تفاصیل، در آن درمانگاه هرگز مریضی را بهخاطر نداشتن پول رد نمیکردیم و کارش را انجام میدادیم.
پس از تهران، رفتم زنجان و شدم مسئول بهداری راهآهن آنجا. راهآهن زنجان نزدیک ۶ هزار کارگر داشت و ما فقط به آنها خدمات ارائه میدادیم. با دیزلهای کوچک دارو و دکتر را در طول خط میبردیم و کارگران را ویزیت میکردیم.
در آن دوره برای استواری در نیروی انتظامی راهآهن، یک دست دندان ساختم، اما پولش را نداد. هر وقت میرفتم سر پستش، بهانهای میآورد. عاصی شده بودم. یکبار میان بهانههایش گفت:ای بابا! این دندانهایی که ساختهای، دهنم را اذیت میکند. گفتم: دندانها اذیت میکند؟ بده ببینم. دندان را که داد، گذاشتم داخل جیبم و گفتم: هر وقت پولش را آوردی، دندانت را ببر.
سرهنگ مقدم، مافوق آن استوار، من را خواست. با عصبانیت گفت: باید با پلیس میآوردمت. تو سر پست نیروی من، رفتی دندان از دهانش بیرون آوردهای؟ گفتم من هیچوقت چنین کاری انجام ندادهام.
ماجرا را برایش تعریف کردم. استوار را خواستند و وقتی در جواب منمن کرد، گفتم: جناب سرهنگ، این آقا ۵۰۰ تومان پول دندانهایی را که من برایش درست کردم، نداده. حالا شما از جیبت بده! بلافاصله دستور داد آن استوار را بازداشت و پول من را از حقوقش کسر کنند و بدهند.
فرمانده ژاندارمری برای درمان دندانش آمد مطب من. سبیلهای کلفتی داشت؛ سبیلهایی که ابهت خاصی به او میداد. کمی به او نگاه کردم و پرسیدم: آمپول بزنم؟ گفت: آمپول چیه! همینطوری انجام بده.
کار را شروع کردم. چنددقیقهای نگذشت که گفت: آقای دکتر دست نگهدار. دست نگهدار. تو به این سبیلها نگاه نکن بابا. ما را کُشتی! آمپولت را بزن.آمپول را زدم و کار پرکردن دندان را ادامه دادم.
بیشتر زنجانیها ترکی صحبت میکنند. من هم کمی یاد گرفته بودم و بدم نمیآمد آموختههایم را به بیماران نشان بدهم. یک روز خانمی به ترکی پرسید: برای کشیدن دندان چند میگیری؟ من هم به ترکی گفتم: ۵۰ تومان.
کار که تمام شد آن خانم ۱۰ تومان داد و منتظر شد تا بقیهاش را بگیرد. من هم منتظر بقیه پولم بودم. این کشمکش به جایی کشید که ۱۰ تومان را برگرداندم و از خیر دستمزد هم گذشتم. بعد از آن تصمیم گرفتم دیگر ترکی صحبت نکنم؛ چون بهاشتباه گفته بودم ۵ تومان!
بعداز بازگشت به مشهد، شدم پزشک سازمان تامین اجتماعی؛ آن زمان آقای پهلوانزاده مدیر درمان بود. سال ۸۱ بازنشسته شدم. بعداز یک سال آقای پهلوانزاده گفتند قرار است درمانگاه خیریهای راه بیفتد و از ما دعوت کردند برای همکاری. به این ترتیب ۱۲ سالی است که در درمانگاه خیریه خطیب بههمراه همسرم مشغول خدمت به مجاوران و زائران امام رضا (ع) هستیم.
* این گزارش پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴ شماره ۱۷۱ در شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.