کد خبر: ۸۳۳۰
۲۰ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۰
حکایت شصت سال نجاری اوستا عباس در سرشور

حکایت شصت سال نجاری اوستا عباس در سرشور

عباس کریم‌زاده معروف به اوستاعباس نجار، ۶۵ سال است که در کوچه سرشور، نبش سرشور ۱۹ در مغازه کوچک نجاری‌اش مشغول به کار است.

در خیابان سرشور، مغازه‌ای است با در چوبی بزرگ و سردر کاشی‌کاری قدیمی که برخی روز‌ها بسته است و با این وجود، اگر از مقابلش عبور کنی، همین نمای بیرونی مغازه، تو را برای دیدنش میخکوب می‌کند.

این همان کاری است که سردر کاشی‌کاری مغازه با ما کرد و بعد هم این وسوسه را به دلمان انداخت که یک روز از فرصت استفاده کنیم و وقت باز بودن مغازه به داخلش برویم.

سرانجام این اتفاق افتاد تا ما روزی، با «اوستاعباس نجار» در داخل مغازه‌اش روبه‌رو شویم و از او بشنویم که: «۶۵ سال است که در این مغازه، نجاری می‌کنم.» و ادامه دهد: «البته این مغازه، قبل از اینکه به دست من هم بیفتد، نجاری بوده و قدمتی صدساله دارد.»

مابین حرف‌های او، داخل مغازه را برانداز می‌کنیم که همانند بیرونش، قدیمی است و روی یکی از دیوار‌های آن، عکس چهره بزرگان نصب شده است. همه این‌ها بود تا اینکه اوستاعباس نجار، در میانه گفتگو رسید به اینجا که: «پسرم، سعید در سال ۶۴ در عملیات فاو به شهادت رسید.»

بعد از این بود که زیبایی و بزرگی اوستاعباس نجار، بر اصالت و زیبایی مغازه‌اش سایه انداخت؛ گرچه محل قدیمی کار او پر از حرف و خاطره شنیدنی است.  

 

پدرم، من را به‌دنبال این حرفه فرستاد

عباس کریم‌زاده معروف به اوستاعباس نجار، ۶۵ سال است که در کوچه سرشور، نبش سرشور ۱۹ در مغازه کوچک نجاری‌اش مشغول به کار است و نان بازویش را می‌خورد.

پدرش یکی از شعربافان کوچه چهنو بود و او را از همان ده‌سالگی به‌دنبال حرفه نجاری فرستاد. آن زمان مثل الان نبود؛ در و پنجره و سقف خانه‌ها همه از چوب بود؛ برای همین شغل نجاری با امروز تفاوت بسیاری داشت.

اوستای نجار می‌گوید: آن زمان الوار‌های بزرگ سپیدار را می‌آوردند و ما مجبور بودیم آن‌ها را با اره‌های دوسر ببریم

آن زمان برق نداشتیم، چه برسد به اینکه بخواهیم از ابزار برقی نجاری مانند امروز استفاده کنیم. تا بیست‌سالگی شاگرد نجار بودم.

در همان سال‌ها این مغازه را از حاج‌محمد نجار خریدم و اوستای خودم شدم. سختی کار آن زمان سبب شد تا امروز دستانم آسیب ببیند و دیگر نتوانم مانند گذشته کار کنم و هر زمان که حالم خوب باشد، به مغازه می‌آیم و کار‌های جزئی را انجام می‌دهم»

 

ماهی ۱۵ قِران اجاره می‌دادیم

او از قدیم کوچه سرشور برایمان تعریف می‌کند؛ «آن زمان سراسر کوچه سرشور، سنگ بود و چراغ‌هایی با فواصل زیاد از هم در کوچه نصب شده بود که هنگام غروب، آن‌ها را روشن می‌کردند و صبح‌هنگام خاموش. مشاغلی ازجمله عطاری، بقالی، شیشه‌بری و چهار مغازه نجاری غیر از خودم در این کوچه وجود داشت».

عباس‌آقا ادامه می‌دهد: «زندگی در آن روزگار حال‌وهوای خودش را داشت و مردم کم‌توقع بودند. در یک حیاط کوچک، ۱۲ خانواده زندگی می‌کردیم.

هر خانواده در یک اتاق و ماهی ۱۵ قِران اجاره می‌دادیم. درآمد‌ها کم بود، طوری‌که فقط امور همان روزمان را تامین می‌کرد و زندگی می‌کردیم و هرچه می‌خواستیم برای همان روز خرید می‌کردیم.

خبری از یخچال و فریزر هم نبود. اگر آبگوشت درست می‌کردیم، آب آن را ظهر می‌خوردیم و گوشت آن را برای شام شب می‌گذاشتیم. با تمام سادگی آن روزها، دل‌هایمان خوش‌تر بود و دردسرهایمان کمتر. کسی هم به‌دنبال تجملات امروزی نبود. حاج‌حبیب برادران، بزرگ محل بود. صدیق‌زاده زرگر، اهل خیرات و کار خیر بود. اخوی‌زاده از دیگر بزرگان محل بود.»

او در بیست‌ودوسالگی ازدواج می‌کند و درباره ازدواجش می‌گوید: «مادرم برایم به خواستگاری می‌رفت. وقتی استاد نجاری‌ام متوجه این موضوع شد، به من گفت ما خودمان دختر داریم و تو دنبال دختر می‌گردی؟

من هم که در روضه‌های یکشنبه‌شب‌های منزلشان، دختر اوستایم را دیده بودم، موافقتم را اعلام کردم و مادرم به خواستگاری‌اش رفت و زندگی‌مان را آغاز کردیم و به لطف خدا تاکنون به‌خوبی ادامه داده‌ایم.

البته این را هم بگویم که اوستایم چهار دختر داشت و من دختر کوچک او را انتخاب کرده بودم و دیگر دخترانش پس از ازدواج ما ازدواج کردند. مردم مانند این روز‌ها سخت‌گیر نبودند و بیشتر توکلشان به خدا بود تا مسائل دنیایی».

 

سعید در عملیات فاو شهید شد

همان‌طور که از فرزندانش برایمان می‌گوید، متوجه می‌شویم که او پنج پسر داشته که یکی از آن‌ها در سال ۶۴ در عملیات فاو به شهادت رسیده و حاجی، چهار پسرش را وارد این حرفه نکرده است.

البته دو دختر هم دارد؛ «سعید ۱۸ سال داشت که به همراه کاروان حضرت محمد (ص) عازم جبهه شد و در عملیات فاو به شهادت رسید. خبر شهادتش را به ما دادند، اما جنازه پسرم را پس از هشت سال برایم آوردند.»

می‌گوید: «سعید هم مانند بسیاری از شهدا، پسری آرام بود و احترام به والدین و اطرافیانش از اولویت‌های زندگی‌اش. کسی از او رنجیده‌خاطر نمی‌شد و اخلاق خوش او برای همه مثال‌زدنی بود.»

دانش‌آموزی که سرش در کتاب و درس بوده، حالا که قرار است دیپلم بگیرد، دیگر حال‌وحوصله درس خواندن را ندارد و وقتی برای آن نمی‌گذارد. این بی‌حوصلگی او آن‌قدر مشهود بوده که موجب می‌شود مسئولان مدرسه، والدینش را به مدرسه دعوت کنند تا علت این افت تحصیلی را جویا شوند.

درنهایت به این نتیجه برسند که علاقه سعید برای حضور در جبهه، دیگر فرصتی برای درس خواندنش نگذاشته و سبب شده است که تمام فکروذکر او جبهه باشد و بس.

شهدا در عالم دیگری سیر می‌کردند و سعید هم همین‌طور. عکس‌های قدیمی روی دیوار مغازه، توجهمان را به خودش جلب می‌کند.

اوستاعباس درباره آن‌ها می‌گوید: «این‌ها آدم‌هایی هستند که دوستشان داشتم و روزگاری در کنار ما زندگی می‌کردند. افرادی ازقبیل روحانی محل، آقای اسلامی، حاج‌آقا طالبیان، پدرخانمم و دیگر دوستان که جز یاد و خاطره، چیزی از آن‌ها برایمان باقی نمانده است.»




* این گزارش در شمـاره ۲۰۴ سه شنبه  ۱۲ مرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44