
شهیدمحسنیان با آرپیجیهایش خرمشهر را آزاد کرد
خودت بابا نبودی که بدانی آن روز که خبر مفقودالاثر شدنت برای سیداحمد آمد، او چه کشید. خودت بابا نبودی که بدانی برای هر پدری ازدستدادن فرزند، بزرگترین آزمایشی است که خدا برای محکزدن ایمان او در نظر میگیرد و در این میانه بد است که بگویند «جسمی نیست، جسدی نیست. هیچ چیز پیدا نشده است»؛ حتی دریغ از یک پلاک!
سیداحمد آدم بزرگواری است. اصلا خودش بود که با رزمنده شدنش، هوای جبهه را به سرت انداخت. همسایههایی که همرزم تو بودند، آمدند و گفتند «سیدمحمدرضا در منطقه حسینیه خرمشهر، بالای یک دره گرفتار شد، به همراه ۱۰۰ نفر دیگر. عراقیها آنجا را زیرگلوله گرفته بودند. تا چند روز از کوه صدای ناله میآمد.» همین حرف بود که برای سیداحمد شهادت داد، شهادت تو و همرزمانت را در عملیات فتح خرمشهر!
شهید یا مفقودالاثر
سیدمحمدرضا برادرانمحسنیان، ۱۸ ساله بود. بیشتر از ۴۰ روز از حضورش در جبهه نمیگذشت که در عملیات فتح خرمشهر و در منطقه حسینیه کوشک به شهادت رسید و مفقودالاثر شد؛ درست سه خرداد ۶۱، روز پایان عملیات بیتالمقدس!
سیدمحمدرضا آرپیجیزن بود و در آن روز خاص نیز در آخرین لحظات آزادسازی خرمشهر آرپیجی میزد. کسی که خبر مفقودشدن و شهادت را داد، پسر همسایه بود؛ تمیز دوست و همرزم صمیمی سیدمحمدرضا بود که در آن عملیات کمکآرپیجیزن بود و همراه او.
اینطور که تمیز برای سیدعلی (برادر سیدمحمدرضا)، تعریف کرده بود «آنجا جادهای بود. پرتگاه کنار مسیر، جاده را صعبالعبور میکرد. یک گروه ۱۰۰ نفری که همه جوانهایی ۱۷ تا ۲۰ ساله بودند و سیدرضا هم بین آنها بود، در آن قسمت از جاده گیر افتادند. ما این سوی کوه بودیم. صدای شلیک رگبارها مو به تنمان سیخ میکرد. صدای ناله زخمیها از پشت کوه شنیده میشد. میشد به نجاتشان رفت. اما پس از چند روز دیگر صدایی شنیده نشد، خبر آوردند که از اجساد هیچچیز نمانده است.»
راست میگوید تمیز، حتی ساک محمدرضا که احتمالا وصیتنامهاش هم داخل آن بوده برنگشت. تنها چیزی که به دست خانواده رسید، همان نامهای بود که او چند روز قبلتر از سه خرداد فرستاده بود و در آن از همه حلالیت طلبیده بود، بهخصوص از پدر و مادر.
صدای ناله زخمیها از پشت کوه شنیده میشد. میشد به نجاتشان رفت. اما پس از چند روز دیگر صدایی شنیده نشد
سودای رزمندگی
اگر رزمندگی آن روزهایت، آنطور شور به سر کوچکترین پسرت نمیانداخت و اینقدر، بند جبهه و خدمت به انقلاب و دفاع از وطن نبودی، امروز فرزند ته تغاریات مثل جوانهای همسن و سالش بزرگ شده بود و پدری را تجربه میکرد، اما تو از بابت شهادتش اصلا ناراضی نبودی. خبرش را هم که آوردند، جبهه بودی و نشنیدی. وقتی برگشتی و شنیدی خبر را، سرت را بالا گرفتی و با افتخار گفتی «لاله خونینم، فدای تار مویی از وطنم.»
مطمئن بودی پسرت را حالا خدا پناه خوبی داده. دیگر هیچ گلولهای بر سرش نمیریزد و او با وجود جوانی، خوب از پس این امتحان الهی و حفظ وطنش برآمده است. اینها را خیلی پیش از این یعنی، از همان کودکی که بازیهایش رنگ شجاعت و دلیری داشت، به او آموخته بودی و مطمئن بودی برای آموختن مردانگی فردایش به درد خواهد خورد.
سکوت مادرانه
آن روز از هیچ سازمان یا ارگانی تماس نگرفتند. تمیز آمد و خبر داد سیدرضا مفقودالاثر شده است و جریان را تعریف کرد. مادر بیمار بود، برای همین سیداحمد و برادرهای سیدرضا، نتوانستند به او هیچ چیزی بگویند؛ آخر محمدرضا تهتغاری مادر و عزیزدردانه او بود.
تازه همه خواهر و برادرها هم متاهل بودند و او تنها فرزندی بود که برای پدر و مادر مانده بود؛ عصای دستشان بود. یک ماهونیم گذشت که مادر سیدرضا خودش متوجه شد و به پسرها گفت «میدانم برای سیدرضا اتفاقی افتاده و شما چیزی به من نگفتهاید.» آنجا بود که ناچار شدند، خبر را به مادر بدهند؛ «سیدمحمدرضا مفقودالاثر است.»
کاش مطمئنمان کرده بودند
سیداحمد میگوید «زمانی که سیدمحمدرضا به جبهه رفت، همسرم کسالت داشت و نمیتوانست بهتنهایی راه برود. برای همین هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، نتوانستیم این مسئله را به او بگوییم. میدانستیم دانستن این موضوع حال او را بدتر میکند.
پس از یک ماه هم که خبر شهادت سیدمحمدرضا را نمیدانیم از کجا، شنید و فهمید، از اینکه ما همان زمان به او نگفته بودیم، بسیار ناراحت شد. رضا را خیلی دوست داشت، پس از این جریان بود که حالش بدتر شد. میگفت «کاش مطمئنمان میکردند که شهید شده» و تا سال ۶۵ که چشم از جهان فروبست، چشمانتظار رضایش بود و شهادتش را باور نمیکرد.»
عطر مردانگی در تپل محله
حاصل زندگی سیداحمد و همسرش، شش پسر و چهار دختر بود. تعهد و دینداری پدر و مادر باعث شده بود که همه بچهها، متدین بار بیایند. سیدمحمدرضا هم مثل دیگر بچههای خانواده محسنیان، از همان کودکی سعی میکرد، به همسایهها کمک کند. هر کدام از همسایهها که برقکاری داشت بهخاطر مهارتهای سیدمحمدرضا، به سراغ او میآمد و او هم هرچه از دستش بر میآمد، انجام میداد؛ همیشه هم رایگان.
از طرفی سیداحمد و همسرش به بچهها آموخته بودند، چطور به بزرگتر از خودشان احترام بگذارند، از حق مظلومان دفاع کنند، نترس و دلیر باشند و همیشه منطقی رفتار کنند؛ همه این ویژگیها در سیدمحمدرضا جمع بود.
چهار رزمنده و یک شهید
در سال ۶۱ از تپلمحله، سه جوان بسیجی دیگر مانند سیدمحمدرضا در آزادسازی خرمشهر نقش داشتند، اما ازآن میان تنها او شهید شد. رضا پیش از آنکه برود، محصل بود. اصرار میکرد که او هم مثل پدرش به جبهه برود.
مادر دوست نداشت او هم مثل پدرش عازم نبرد شود و بهقولی «مادر را تنهای تنها بگذارد» برای همین همیشه میگفت «بگذار پدرت بیاید، بعد تو برو.»، اما سید محمدرضا گوشش به این حرفها بدهکار نبود. او تصمیمش را گرفته بود. میخواست مثل پدرش باشد. او رفت و همانطور شد که آرزو میکرد؛ شهید.
حالا، پدر سیدمحمدرضا دوران کهنسالیاش را میگذراند. او در ۹۰ سالگی عزتمند و آبرومند از فرزندانی است که هر یک برای خود زندگی و بروبیایی دارند؛ هیچ یک باعث سرافکندگیاش نشدهاند. درست است که دیگر مادر شهید نیست، اما حاج سیداحمد افتخار میکند که فرزندانش را طوری تربیت کرده که کوچکترینشان با شهادتش نشان داد این تربیت، صحیح بوده است.
او یک پدر است. بابایی که مثل همه باباهای دیگر نان میدهد و آب هم. ولی او میداند و میدانست که بهجز این چیزها، بابا باید چیزهای دیگری به فرزندانش بیاموزد؛ چیزهایی مانند غیرت، مردانگی، وطندوستی و... به شهید سیدمحمدرضا برادرانمحسنیان نگاه کنید.
* این گزارش پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳ در شماره ۹۷ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.