کمرش خمیده است و خودش را در خیابان شهید کاوه میکشاند. حس آشنایی را در تو برمیانگیزاند. در نگاه اول شکل و شمایلش نهتنها مرا مجذوب خود میکند، بلکه هر کسی که چشمش به او میافتد، با تعجب مدتی نگاهش به او خیره میماند. به ناگاه یاد این شعر میافتم:
خارکش پیری با دلق درشت
پشتهای خار همی برد به پشت
لنگلنگان قدمی برمیداشت
هر قدم دانه شکری میکاشت
وقتی نزدیکش میشوم، دستهای پینهبسته و خشن، سر و صورت زخمی و آفتاب سوخته و پشتی خمیده و قیافه دلپسند پدرانهاش را میبینم. پیرمردی خسته و زحمتکش که برای تامین معاش خانوادهاش به هر کاری دست میزند.
پیرمرد، نگاه سنگینش را از روی زمین برمیدارد و در چشمانم خیره میشود و با صدایی آکنده از بغض میگوید: از من چه میخواهی؟ چه میخواهی بگویم؟
پیرمرد این را میگوید و سعی دارد از من جدا شود و همین کار را هم میکند. پابهپای او همراهش میشوم، هرچند خارهایش نمیگذارد که بهراحتی با او حرکت کنم؛ زیرا فضای دورتادور او را احاطه کرده است. دوشادوش او حرکتکردن و دیدن کت و شلوار وصلهزده برایم تداعیکننده حس پدری است که برای رزق و روزی حلال حتی حاضر میشود با این همه پشته خار در خیابانهای شهر بهسختی راه برود و لقمه نانی درآورد.
خندهای بر لبانش مینشیند و درحالیکه به من اعتماد کرده، میگوید: فکر میکنی که این کوله خار سنگین است؟ وقتی یک عمر کارت همین باشد، برایت عادی میشود و به سنگینی آن در پشتت عادت میکنی. زندگی و روزیام را پشتم حمل میکنم و خدا را شکر که تا حالا محتاج دست بقیه نبودهام و توانستهام شکم خود و خانوادهام را سیر کنم.
میپرسم: اگر شما را خارکن خطاب کنم، ناراحت نمیشوید؟ میگوید: چه اشکالی دارد! مگر غیر از این است؟ ساده و بیآلایش و با لبخند متواضعانهای که طی صحبتهایمان بر لب دارد، ادامه میدهد: همیشه دوست داشتم دخترانم که حالا برای خودشان خانمی شدهاند، زندگی شرافتمندانه و آبرومندی داشته باشند و پیش بقیه سرافکنده نشوند.
همیشه به بازوی خودم متکی بودهام و تنها آرزویم این است که پا داشته باشم و بتوانم در خیابانها و بیابانهای این شهر قدم بگذارم تا کارم کساد نشود.
پیرمرد میگوید: فکر کنم نزدیک به ۴۰ سالی میشود کارم همین است. خیلی از مواقع شده که چند خار در پایم فرو رفته و حتی خون آن را دیدهام که بر زمین جاری شده، اما باز مشغول جمعکردن خار شدهام؛ کارم همین است. سوزش دستهای زخمیام هم عادی شده است.
اینقدر خار در دستانم فرورفته که دیگر جای زخمش هم خودش خوب میشود، بدون اینکه متوجه درد و سوزش آنها شوم. نمیشود که یک روز به خارکشی نروی! کارت لنگ میماند.
وقتی به او میگویم این روزها که دیگر خاری در این شهر پیدا نمیکنی، میگوید: من از همان روستاههای بالا (اشاره به روستاهای چشمهپونه و زکریا در انتهای رضاشهر) کارم را شروع میکنم تا به اینجا برسم.
وقتی میپرسم ابزار کارتان چیست، طناب و تبری را که همراه با آن خارها را بسته است، روی پشتش نشان میدهد و میگوید: این ابزار کار من است. خارها را هر روز جمع میکنم و به بازار میروم. بیشتر عطاریها میخرند و گاه به جاروفروشان نیز این خارها را میفروشم. گاهی هم شده خارها فروش نمیرود و مجبورم دوباره این بار را تا خانهام حمل کنم و به امید روزی دیگر فردا به بازار بروم.
خیلی وقتها خار در دست و پایم فرو میرود، اما بازهم مشغول جمع کردن خار میشوم
از او میپرسم: روزی شما بستگی به تعداد خارهایی که جمع میکنید، دارد؟ میخندد و میگوید: هرقدر خار بیشتری جمع کنی، درآمدت هم بهتر است، اما واقعا دیگر نمیتوانم با این پشت خمیده و بدن فرتوت، وزن بیشتری را تحمل
کنم.
کوله خارش به گفته خودش نزدیک به ۴، ۵ کیلو میشود که باید هر روز آن را از بیابانهای اطراف این منطقه جمع کند و ببندد و بر دوشش بگذارد. همه عمر کارش همین است. آنقدر شیرینسخن است که از او میخواهم از خاطرات خود بگوید.
میگوید: روزبهروز پیرتر میشوم و دیگر شاید نتوانم مانند سالهای گذشته به بیابان بروم و از خودم دفاع کنم. خیلی وقتها شده که زمانی که درحال جمعکردن خار بودهام، زیر بوتههای خار، ماری پیدا میشود و غافلگیر میشوم، اما خوشبختانه به انواع جانوران در بیابان عادت کردهام و خوشبختانه میتوانم از خودم دفاع کنم.
از نظر او خارهایی که میفروشد، قیمت ندارد. میگوید: بستگی به خود خریدار دارد؛ هرکسی هر طور دلش میخواهد، با ما حساب میکند. خدا را شکر این خارها حداقل خرج زندگیام را تامین میکند.
راهش را کج میکند تا از من جدا شود. از او خداحافظی میکنم و میگویم: راستی یادم رفت؛ اسمتان را چه بنویسم؟ میگوید: همان خارکن پیر...
* این گزارش چهارشنبه، ۳۰ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۱۴۹ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است