هردو عمرشان را پای دار قالی سپری کردند؛ حتی پیش از اینکه دست سرنوشت آنها را کنار هم قرار بدهد؛ یعنی از همان دوران خردسالی و قبل از اینکه بتوانند بنویسند و بخوانند، نقشهخوانی قالیبافی را آموخته بودند و میتوانستند با قلاب، دفه، قیچی قالیبافی و... کار کنند. بهجای راه و رسم بازیهای کودکانه یاد گرفتند یکی بالا زرد، دو تا قرمز زیر، برجا و... چه معنایی دارد و چگونه باید با شنیدن این کدهای دستوری خاص قالی را ببافند.
کودکی و نوجوانی آنها به همین شکل گذشت. ازدواج که کردند، دار قالی و بافندگی مانند عضوی از خانواده در زندگیشان باقی ماند. حتی درآوردن نان را به دار قالی گره زدند. سالها اولین استکان چای را هرروز صبح درکنار دار قالی با هم نوشیدند.
سفره را برای صرف صبحانه، ناهار و شام کنار دار قالی پهن کردند. حتی پنجفرزند رمضانعلی ابراهیمی و زهرا سپاهی در کنار همین دار قد کشیدند.
«آقا این یکی را دیگر برای خانه خود ببافیم؟ حتما... پس اولین گره را با هم به این نیت میزنیم که پس از اتمامش، آن را در پذیرایی خانه پهن کنیم. پس به نام خدا اولین گره را با هم بزنیم.» این قولوقرار تا امروز دستکم پنجاهبار بین رمضانعلی ابراهیمی و همسرش زهرا ردوبدل شده است؛ قولوقراری که هر بار درست پیش از تحققش برهم میخورد.
فرشها هربار قسمت دیگران شده یا سر از خارج کشور درآورده است؛ فرشهایی که آنقدر کیفیت مناسب و نقش و نگار خوبی دارند که بارها موردتحسین دستاندرکاران حوزه فرش قرار گرفتهاند. رمضانعلی ۵۸ سال دارد و همسرش چندسال از او کوچکتر است.
هردو متولد روستای بزجانی از توابع فریمان هستند؛ روستایی که تا همین دهه ۸۰ در هر خانهای از آن را میزدی به تعداد ساکنان آن بافنده داشت. رمضانعلی درباره این هنر و آغاز ورودش به بافندگی تعریف میکند: پنجسالم بود که پدرم در یک سانحه از دنیا رفت.
مادرم تصمیم گرفت هرچه داریم و نداریم، بفروشد و ما را به مشهد بیاورد. وقتی به اینجا آمدیم، او یک دار قالی خرید و به من و خواهر بزرگترم بیش از همه قالیبافی را آموخت. مدتی در خانه به او کمک میکردیم تا اینکه من و خواهرم برای کار به یک کارگاه قالیبافی رفتیم. حضور ما در این کارگاه هشتسال طول کشید و بهاینترتیب دوره نوجوانی را پای دار قالی پشت سر گذاشتیم.
رمضانعلی پانزدهسالش که شد، ازدواج کرد. همسر او، زهراخانم، مهارت زیادی در قالیبافی داشت تاآنجاکه عروس و داماد تصمیم گرفتند ازطریق این کار امرار معاش کنند؛ تصمیمی که حدود ۴۳سال و تا اکنون ادامه داشته است.
این بافنده قدیمی فرش میگوید: اولین سفارش ما دو قالی سهدرچهار بود که راستش کار خوب از آب درنیامد. بعد از تحویل این دو فرش بهمرور زمان ارتباط بین من و همسرم بیشتر شد و توانستیم با هم هماهنگ شویم. آن سالها علیرغم آغاز جنگ تحمیلی شرایط خوب بود؛ باوجوداین من تصمیم گرفتم برای دفاع از خاک کشورم به جبهه بروم. من دوسال تمام در جبهه بودم و همسرم در خانه به قالیبافی ادامه میداد.
رمضانعلی به اینجای صحبتهایش که میرسد، با قیچی مخصوصش اضافه نخهای رنگی را از دار جدا میکند. از میان یک آلبوم، تعدادی عکس بیرون میکشد و با اشارهبه آنها تعریف میکند: در اواخر دهه۶۰ شرایط فرشهای دستی خوب بود، اما در دهه۷۰ عالی شد. من همانزمان توانستم یک خانه زمین و کارگاه بزرگ خریداری کنم که تا چهلکارگر در آن مشغولبهکار شدند. در این کارگاه ما فرشهای چهل و شصتمتری میبافتیم. مشتریان ما آنقدر زیاد بودند که حتی مجبور میشدم باتوجهبه محدودیت تولیداتم از میان آنها انتخاب کنم.
خیلیهای دیگر هم که مانند من در کار تولید فرش بودند، وقتی صادرات کم شد، زندگیشان از بین رفت
او ادامه میدهد: همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه در دهه۸۰ راه صادرات فرش مسدود شد. بازار جهانی هم منتظر ما نماند و کشورهای دیگر خیلی زود جای ما را گرفتند. برخلاف گذشته، دیگر کسی فرش نمیخرید. بسیاری مانند من حتی مجبور شدند کمتر از قیمت تمامشده فرشهای خود را با التماس بفروشند. کارگرانم همه رفتند. مجبور شدم زمینی را که خریده بودم، بفروشم.
بعد از آن کارگاه و خانهام را هم فروختم. من و همسرم در پنجمین دهه از زندگی خود یک خانه در شهرک مهرگان اجاره و دوباره دار قالی را برپا کردیم. چند ماه قبل پساز گلایه همسایهها مجبور شدیم این کارگاه کوچک را که به اندازه دو دار قالی فضا دارد، اجاره کنیم. فقط من نبودم که این بلا به سرم آمد. خیلیهای دیگر هم که مانند من در کار تولید فرش بودند، وقتی صادرات کم شد، زندگیشان از بین رفت.
زهراخانم که تا اینجا به کارش ادامه میداد، دفه یا دفتین قالیبافی را کنار میگذارد. یک فنجان چای داغ به دستان همسرش میدهد تا خستگی را از چشمها و شانههای او دور کند. هنر او در بافندگی دست کمی از مرد خانهاش ندارد و در همه این سالها شانهبهشانه همسرش به اندازه او گره بر تار و پودهای صدها قالی زده است.
او هنر و کارش را از زنان خانوادهاش به ارث برده است. زهراخانم از مادر، مادرش از مادربزرگ و مادربزرگ از مادر خود این هنر را آموختهاند. اما این ارث ارزشمند انگار قرار نیست به نسل بعدی منتقل شود.
زهراخانم درباره مهارتش در قالیبافی میگوید: در روستای ما همه دختران از همان کودکی، هنر قالیبافی را از مادران خود یاد میگرفتند. فراگرفتن این هنر برای ما مانند آشپزی و خانهداری عادی بود. البته امروز انتقال این هنر و مهارت به دختران متوقف شده است و در روستای ما هم دختران امروزی علاقهای به فراگرفتن این هنر نشان نمیدهند. آنها حتی حاضر نیستند برای اوقات فراغت خود قالیبافی را یاد بگیرند.
یکی از اهالی تعریف میکرد وقتی قصد داشته است به دخترش قالیبافی یاد بدهد، او یک ماشین حساب آورده و با تفریق هزینههای بافتن قالی از درآمد فرش، ثابت کرده کاری که مادرش انجام میدهد، هدردادن عمرش است. در خانه ما نیز شرایط به همین صورت است.
من سهدختر دارم که هیچکدام تمایلی برای نشستن پای دار قالی نشان ندادند. البته همسرم نیز پس از تعطیلی کارگاهها دیگر به دخترانم اجازه انجام این کار را نداد. حق هم دارد؛ زیرا آنهایی که میدانستیم قالیبافی میکنند امروز به کار دیگری مشغول هستند.
زهراخانم اضافه میکند: باوجود همه سختیهای این شغل بهویژه آسیبهای جسمانیاش به چشم، شانه و کمرو درآمد ناچیزش، من راضی هستم. همه عمرم را درکنار همسرم پای دار قالی نشستم و با هم جوانیمان را پشت سرگذاشتیم. از اینکه توانستیم بیشاز پانصدفرش، قالیچه و تابلو فرش ببافیم، لذت بردم.
هردو ما آنقدر درکنار هم کار کردیم که انگار یک روح در دو بدن شدیم. حالا حتی کار بهتنهایی برای هرکدام از ما دشوار است. درست است که کارمان درآمدش بسیار ناچیز است، اما برکت خوبی داشته و دارد.
* این گزارش یکشنبه ۱۰ دیماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۲ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.