
سمت علاقههایت که ایستاده باشی، سادهتر میتوانی با همه مشکلات کنار بیایی؛ مشکلاتی از جنس همین دغدغههای روزمره زندگی که تمامی ندارد. همین مشکلاتی که همه میخواهند برای آن نوشدارویی پیدا کنند تا دلیل دوام زندگیهایی باشد که آمار ازهمپاشیدنشان هر روز تیتر یکی از روزنامههای محلی و غیرمحلی است.
غرض از نوشتن این سطرها این است که بگوییم صفحه «مردم محله» این هفته را اختصاص دادهایم به یک زوج هنرمند در محله امیریه تا آنها از فرازونشیب زندگی هنریشان بگویند. دلیل این انتخاب را هم بگذارید پای اینکه این دو با وجود مشکلات زیاد شغلی، حرفهای، معیشتی و مخالفتهای فراوان که برای ازدواج با یکدیگر داشتند، کنار هم ماندند و در طول ۱۱ سال زندگی مشترک، توانستند به موفقیتهای زیادی دست پیدا کنند.
مسعود عقلی متولد اردیبهشت ۱۳۶۳، بازیگری را از سالهای نوجوانی شروع کرده است و قدمبهقدم با بازی کردن در تئاترهای دانشآموزی نردبان علاقه را بالا آمده، اما به گفته خودش، از سال ۷۹ با عضویت در انجمن نمایش مشهد، بازیگری را به طور حرفهای آغاز میکند.
بعدها علاوه بر این حرفه به کارگردانی و نمایشنامهنویسی هم روی میآورد. وی تاکنون در نمایشهای زیادی نظیر «فتحنامه سلطان ماضی»، «بگذار گاهی آفتاب بر دریچه چشمانت ببارد»، «طبقه همکف» و «اقیانوس آرام» که قرار است اردیبهشت امسال در ترکیه به اجرا دربیاید، بازی کرده است.
در کارنامه کارگردانی اش هم میتوانی نام نمایشهای «نقطه سر خط»، «تیکتاک»، «یک توده هوای پرفشار»، «زندگی به مقدار لازم»، «نکات مهم خانهداری» و «دریا رازنگهدار خوبی نیست» را ببینید. ناگفته نماند که وی علاوه بر کارگردانی، نمایشنامهنویسی بیشتر این آثار را هم برعهده داشته است.
سمیه ارقبایی متولد اسفند ۱۳۶۲، مانند همسرش بازیگری را از سالهای نوجوانی شروع کرده است، اما علاقه به نقاشی و پیوند این دو او را به سمت گریم میکشاند. ۱۱ سال است که او گریم را با جدیت دنبال میکند و این روزها بهعنوان یک گریمور در پشت صحنه بسیاری از فیلمها و نمایشنامهها حضور دارد.
«پارک نبش خیابان» اولین اتفاق بازیگری سمیه ارقبایی است؛ اتفاقی که شاید بتوان آن را سرمنشأ یا دلیل ادامه راهی دانست که تقدیر این روزهای او را رقم زده است، اما همانطور که در سطر بالا هم گفته شد، او از سال ۸۵ کار گریم را جایگزین بازیگری کرده و از این تغییر بسیار هم راضی است.
گریم نمایشهای «سرهنگ پرندگان»، «ما همه اهل یک محلهایم»، «مردان همیشه به خانه بازمیگردند»، «من ایرجم؛ پسر فریدون» و «من تمام مردگانم» از جمله کارهای او در این حیطه است.
خیلیها این سالها تلاش میکنند تا سبک یا الگوی درست زندگی را به زوجهای جوان ارائه دهند. در رسانهها و شبکههای اجتماعی زیادی هم درباره زنان و مردان خوشبخت خواندهایم، اما باز هم حرف خوشبختی که پیش میآید، ما میمانیم و هزار پرسش بیپاسخ.
زندگی آقا و خانم عقلی از جهاتی، خاص است. خودشان میگویند: «نادر، استثنایی». این تعریف را بگذارید کنار این سطر که آنها خیلی جوان بودند که ازدواج کردند. آن هم در شرایطی که هیچکدامشان دارای شغل یا سرمایه خاصی نبودند. خیلی جاها حتی با مخالفتهایی هم روبهرو شدند.
عدهای توی گوششان خواندند که پایان این راهی که میروید، بنبست است، اما آنها حالا بعد از ۱۱ سال زندگی مشترک پای خیلی چیزها ایستاده و نشان دادهاند که همدیگر را دوست دارند. خانم، فضای آرامی را مهیا میکند تا همسرش بتواند به نمایشنامهنویسی و کارگردانی ادامه دهد.
آقا هم خانم را تشویق میکند تا در دورههای مختلف گریم شرکت کرده و در شغلی که دوستش دارد، حرفهای شود. پای حرف خودشان که بنشینید، زندگی و دلیل ماندگاریاش را اینطور تعریف میکنند.
آنها یازده سال است که کنار هم هستند و ثابت کردهاند که هم را دوست دارند
هر دو نوزدهساله بودیم، جوان و بیتجربه، اما همدیگر را دوست داشتیم. خیلیها گفتند دچار یک هیجان آنی شدهایم، اما فقط خودمان میدانستیم که اینطور نبود. خب، حق هم داشتند. ما شغلی نداشتیم. در یک تئاتر با هم آشنا شده بودیم. مسعود هنوز سربازی نرفته بود و مورد حمایت خانواده نبودیم.
علاوه بر این حتما میدانید که زندگی بازیگران به دلیل حاشیههای زیادی که دارد، چندان پایدار نیست. در جمع همکاران خیلیها بودند که زندگیشان به دلیل همین حواشی از هم پاشیده بود. وضعیت بد مالی و نداشتن امنیت شغلی را هم بگذارید کنار این مشکل. ما، اما با همه این مشکلات کنار آمدیم.
با بیپولی، بیکاری و هزارویک مشکل دیگر. ما از حداقلها شروع کردیم و با کمترینها ساختیم. حالا هم هنوز این مشکلات را داریم، اما خداراشکر وضعیت از سالهای گذشته خیلی بهتر شده است؛ مثلا یکی از مشکلات شغل ما حواشی آن است.
من همیشه میگویم این رفتار خود فرد است که میتواند دید دیگران را درباره او تغییر دهد. سعی کردهام همیشه از فضا یا روابطی که میتواند برایم مشکل ایجاد کند، دور باشم. اگر هم قرار است در محفلی شرکت کنم، حتما با همسرم میروم. یاد گرفتهام در زندگی قانع باشم و خودم را در مشکلات زندگی شریک بدانم.
همیشه سعی میکنم همسرم و شرایط شغلیاش را درک کنم؛ مثلا خیلیوقتها پیش میآید که برای چند روز باید سر صحنه باشد. خب، من در این شرایط باید برای پسرمان هم پدر باشم و هم مادر. علاوه بر این وظیفه دارم به کارهای خانه هم رسیدگی کنم. ما همیشه تلاش کردهایم جدای از نقش همسری، رفیق هم نیز باشیم.
هیچوقت در خانه ما پول من یا پول او مطرح نبوده. اینطور نیست که او زن باشد و من وظیفه خرجی دادن به او را برعهده داشته باشم. ما هرچقدر کار کنیم و درآمد داشته باشیم، با هم، زیر یک سقف و برای زندگیمان هزینه میکنیم. من گمان میکنم مهمترین اصلی که زوجهای جوان امروزی فراموش کردهاند، همین داشتن درک متقابل و رفیق بودن است؛ مثلا ما در زندگی مشکلات خیلی زیادی داشتیم.
گاهی حتی به عقب برگشتیم، اما ناامید نشدیم. در همان سالهای اول ازدواج با همه مشکلاتی که داشتیم، همسرم را تشویق کردم که به سراغ هنر موردعلاقهاش برود که خوشبختانه موفق شد و امروز به عنوان گریمور، کارهای قابلی را ارائه داده است. در آخر فقط دلم میخواهد بگویم جوانان هرگز نباید امید داشتن را فراموش کنند. امید به زندگی و به آینده بهتر میتواند نیمی از مشکلات و فشارها و استرس روزهای سخت را کم کند.
- معمولا ساعات فراغت را چه میکنید؟
با اینکه فیلم دیدن را بیشتر یک وظیفه میدانم تا فراغت، بیشتر اوقاتم را به دیدن فیلم میگذرانم.
- بهترین فیلمی که دیدهاید؟
قطعا فیلم خوب زیاد دیدهام، اما فیلم «Biutiful» را بیشتر از همه میپسندم.
- گرانترین هدیهای که خریدید؟
یک موبایل بود.
- به همسرتان در خانه کمک میکنید؟
در خانه ما وظایف تقسیم نشده. اینطور هم نیست که هرکدام کار خاصی را وظیفه دیگری بداند. از آنجا که کار ما زمان مشخصی ندارد، معمولا هرکداممان که در منزل بیکار باشیم، به همه امور رسیدگی میکنیم. حالا این کار میخواهد بچهداری باشد یا غذا پختن و پرداخت قبض آب و برق.
- آخرین کتابی که خواندید؟
«رود راوی» اثر ابوتراب خسروی است که هنوز تمامش نکردهام.
- کدامیک از کارهایتان را از همه بیشتر دوست دارید؟
کارگردانی تئاتر زندگی به مقدار لازم.
- اگر به دوران نوجوانیتان برگردید، دوباره همین راه را میآیید؟
بله قطعا؛ البته با تدبیر بیشتر.
- یکی از خاطرههای تلخ زندگیتان را تعریف میکنید؟
تازه عقد کرده بودیم که رفتم خدمت. آن هم در منطقه زابل، در سالهایی که نه داشتن موبایل تا این اندازه فراگیر شده بود، نه امکانات ارتباطی دیگر. ۱۴ روز گذشت تا اینکه به ما اجازه دادند برای چندساعت برویم مرخصی درون شهری. دلم خیلی برای همسرم تنگ شده بود.
زدم بیرون و بهسختی یک باجه تلفن راه دور پیدا کردم و به منزل همسرم زنگ زدم. خانه نبود. به خانه خودمان زنگ زدم، آنجا هم نبود. گفتند رفته مجتمع هاشمینژاد. زنگ زدم آنجا و به نگهبانش که مرا میشناخت، گفتم همسرم را پیدا کن. او هم چندجا زنگ زد تا بالاخره توانست سمیه را پای تلفن حاضر کند. وقتی صدای سمیه را شنیدم، بغضم ترکید و گریه کردم. او هم آن طرف خط شروع کرد به گریه کردن و ما عملا آن روز نتوانستیم حرفی بزنیم.
- حالا یک خاطره شیرین بگویید؟
دوره دبستان بودم که یک روز آقای رحیمزاده به مدرسه ما آمد و گفت که برای نمایشی دنبال بازیگر است. من هم سریع ثبتنام کردم. چند ساعت بعد من و تعدادی دیگر را صدا کردند و ما رفتیم برای تست بازیگری؛ یعنی خودمان خیال میکردیم میخواهند تست بگیرند.
وقتی آقای رحیمزاده آمد، از ما بچهها خواست تا دندانهایمان را نشانش بدهیم. ما هم همین کار را کردیم. بعد او من و چند نفر دیگر را صدا کرد. آنجا بود که فهمیدیم میخواهند نقش خرگوش را بازی کنیم؛ برای همین بچههایی را که دو دندان جلویشان بلندتر بوده، انتخاب کرده است؛ یعنی اولین ورود من به وادی بازیگری به دلیل استعدادم نبود، بلکه دو دندان بزرگم مرا به این سمت آورد!
- چند وقت است که به این محله آمدهاید؟
سهسال.
- محله زندگیتان را چطور تعریف میکنید؟
امیریه، محله بسیار خوشآبوهوا و آرامی است. وجود آرامش برای کار ما الزامی است؛ بهویژه وقتی مشغول نوشتن هستم؛ البته وقتی ما به این محله آمدیم، اینجا هنوز گاز نداشت و چند ماهی را با شرایطی خاص و بدون وجود گاز و برق زندگی کردیم، اما خوشبختانه خیلی زود همه مشکلات حل شد؛ یعنی محله سریع پیشرفت کرد و ما خیلی راضی هستیم.
- شما ساعتهای فراغت چه میکنید؟
معمولا کنار خانواده به تماشای فیلم میگذرد.
- بهترین فیلمی که دیدهاید؟
فیلمهای ایرانی خوب که این اواخر دیدم، «پرویز» و «ماهی و گربه» بود.
- مهمترین دغدغه زندگی؟
نداشتن امنیت شغلی و نبود حمایت از قشر هنرمند، مهمترین دغدغهای است که دلم میخواهد درباره آن حرف بزنم. من و همسرم هر دو بیمه هنرمندان هستیم؛ بیمهای که خدمات چندانی هم ارائه نمیدهد و با اینهمه همیشه نگران قطع شدنش هستیم. در جامعه ما برنامهریزی درستی برای هنر و اهالی آن وجود ندارد. کاش مسئولان برای این مهم چارهای بیندیشند!
- بهترین هدیهای که گرفتید؟
اوایل زندگی مشترکمان روز تولد حضرت زهرا (س)، مسعود آمد محل کارم تا با هم برویم بیرون. توی تاکسی یک بادکنک به من هدیه داد. چون با روحیهاش آشنا هستم، چندان برایم عجیب نبود، اما بعد متوجه شدم یک انگشتر خریده و آن را انداخته است توی بادکنک. آن انگشتر و کادوپیچی خاصش بهترین هدیهای بود که گرفتم.
- بهترین کتابی که خواندهاید؟
«زنانی که با گرگها دویدهاند»، نوشته کلاریسا پینکولااِستس.
- کدام نقشتان را از همه بیشتر دوست دارید؟
پارک نبش خیابان(آقا میخندد و میگوید، چون با من همبازی بوده، دوستش دارد)
- در کار گریم چطور؟
گریم تئاتر «من ایرجم، پسر فریدون» را خیلی دوست دارم.
- تلخترین خاطره زندگیتان را تعریف کنید؟
ما خیلی کمسنوسال بودیم که ازدواج کردیم. همسرم هم شغل خاصی نداشت. برای همین ما سالهای اول زندگی، مشکلات مالی زیادی داشتیم. یادم هست یکروز باید برای بازی میرفتیم سر صحنه، اما شاید باور نکنید که هیچ پولی برای رفتن نداشتیم.
مسعود رفت و جیب لباسهایش را گشت. به طور اتفاقی یک ۵۰۰ تومانی باطل شده در جیبش پیدا کرد. چون آن ۵۰۰ تومانی را نمیتوانستیم به تاکسی بدهیم، یاد مغازهدار پیر سر کوچه افتادیم. بهناچار رفتیم سوپری محل و ارزانترین چیزی که میشد، از او خریدیم تا بقیه پول را بگیریم و با آن بتوانیم خودمان را به سر صحنه برسانیم! حالا که یادم افتاد، باید دوباره به آن سوپری بروم و پول آن پیرزن را پس دهم.
- حرف آخر؟
فقط میخواهم از پدر و مادر خودم و همسرم بهخاطر تمام زحماتی که در این سالها برایمان کشیدند، تشکر کنم. برایشان آرزوی سلامتی دارم.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۰ فروردین ۹۴ در شماره ۹۴ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است