حتما این روزها در تجمعات منطقه شنیدهاید که یک غیرمسلمان آمده و حاجتش را از امامرضا (ع) گرفته و رفته است. حقیقت این است که معجزه، کاری به دین و مسلک آدمها ندارد.
امامرضا (ع) همه را شیفته خود کرده است؛ چه مجاورانش را که نزدیک اویند و چه زائرانش را که از کیلومترها دورتر آمدهاند. روایت این هفته گره خورده به تحول درونی یک آدم و قصه جوانی که برای تحصیل، گذرش به خارج افتاد و با دختری آشنا شد.
این جوان، معین حسینی است؛ تنها فرزند خانواده و عزیزدردانه مادر. از کودکی عاشق سفر کردن و جهانگردی بوده و بالاخره در یکی از همین سفرها با «مارسلا وارگاسسانتاماریا» آشنا شده است. ادامه این آشنایی، منجر به ازدواج میشود با یک شرط؛ مسلمان شدن عروس.
مارسلا وارگاس سانتاماریا حالا بیستوسهساله است؛ در خانوادهای کمجمعیت و مسیحی بزرگ شده است با یک برادر و یک خواهر. او ساکن شهر لیمون کاستاریکاست، اما برای ادامه تحصیل به دانشگاه شهر اولسان کره میرود و با معین میرحسینی آشنا میشود. تابهحال چیزی از ادیان دیگر نشنیده است، اما در مراوده با معین، مسیر تازهای پیش رویش باز میشود. علاقه به معین و فکر شریک زندگی او بودن، دختر جوان را ترغیب میکند که بهدنبال شناخت بیشتری از اسلام باشد و رفتهرفته به دین اسلام علاقهمند میشود.
در جریان این آشنایی، چندبار پایش به ایران و شهر مشهد باز میشود. دیدن بارگاه رضوی و شنیدن از معجزههای زندگی امامرضا (ع)، تامل و تعمق او را در این آیین بیشتر میکند و تصمیمش را برای گرویدن به اسلام محکمتر.
در طول آشنایی با معین هر روز بیشتر جذب دین و آیین او میشود و به این نتیجه میرسد که اسلام را با جان و دل بپذیرد و همین است که چمدان سفرش را برای آمدن به ایران میبندد.
مارسلا عجیب دلشوره دارد و میداند که این سفر با همه سفرهای زندگیاش فرق دارد. چندبار داخل چمدانش را کنترل میکند که مبادا چیزی از قلم افتاده باشد. همهچیز هست. مهمتر از همه قرآن هم هست.
در مدت آشنایی با معین، انس عجیبی با قرآن گرفته و خیالش راحت است که قرآن در این سفر بزرگ، همراهش است.قرآن را برمیدارد و به رسم ایرانیها توی سینی، کنار یک کاسه بزرگ آب میگذارد. کتابی که روشنایی است، دل او را هم روشن میکند و آراموقرار میگیرد.
از زیر قرآن رد میشود و حضرت مسیح به یادش میآید. از او میخواهد که فرمان زندگیاش را به دست آدمهای صالح و خوب بسپارد. مارسلا راهی مشهدالرضا میشود؛ شهری که معین از آنجا آمده است.
شرط، مسلمان شدن مارسلا بود، اما زمان میخواست تا دین و آیینی دیگر را بهجای دین خود بپذیرد؛ اول اینکه خانوادهاش راضی نبودند. اصلا فکر نمیکرد روزی برسد که بخواهد به درخواست پسری خارجی، فرسنگها از خانوادهاش فاصله بگیرد.
مارسلا حالا در خانه مادربزرگیِ میرحسینی است؛ جایی که معین همه روزهای کودکی و نوجوانیاش را در آن گذرانده، کنار طاقچههای قدیمی و کمد دیواری آیینهای؛ البته حالا «ریحانه» نام دارد و برایمان تعریف میکند: مادرم معلم است. از کودکی بهخاطر علاقهای که به زبان و یادگیری آن داشتم، مرا در دورههای مختلف زبانآموزی ثبتنام میکرد. علاقه و استعدادی که در این زمینه داشتم، باعث شد در دوره کوتاهی مسلط به زبان انگلیسی شوم. بعدتر هم برای تحصیل به خارج رفتم و زندگیام عوض شد.
اما جریان حضور معین میرحسینی، جوان بیستوسهساله همسایه حرم امامرضا (ع) نیز در شهر اولسان شنیدن دارد. او میگوید: علاقه من به جهانگردی برمیگردد به صحبتهای آقای حمید نادرینژاد، یکی از معلمانم. او همه بچههای کلاس را به گردشگری و رفتن به کشورهای دیگر مشتاق کرده بود.عکسهایی که از کشورهای دیگر نشانمان میداد، آتش این اشتیاق را روزبهروز بیشتر میکرد.
بچههای کلاس، اشتیاق من را رویاپردازی و خیالبافی میدانستند. مادرم هم همین نظر را داشت و میگفت بهجای این فکر و خیالهای عجیب، دل به درس و مشق و کتاب بدهم و برای کنکور که میتوانست نقش مهمی در ساختن آینده من داشته باشد، وقت بگذارم.معین تعریف میکند: با آقای نادرینژاد مدام درباره جهانگردی حرف میزدم. سرانجام در تابستان سال بعد با او به هند و نپال رفتم. این سفر درهای تازهای را به روی من باز کرد.
دوره متوسطه خیلی زود گذشت. همه خود را برای کنکور و دورهای جدید از زندگی آماده میکردند. در این بین من بودم که خانوادهام شرایط مالی مناسبی برای تحصیلم در دانشگاههای کشور نداشتند. باید راه دیگری پیدا میکردم. بهدنبال یک دانشگاه با شرایط مناسب میگشتم تااینکه با دانشگاهی در کرهجنوبی آشنا شدم؛ دانشگاه تازهتاسیسی که شرایط تحصیل رایگان داشت؛ البته بهشرط داشتن معدل خوب. شرایط ایدئالی بود، پس ثبتنام کردم.
در کنکور هم شرکت کردم. روزی که از آزمون برمیگشتم، سر راه به کافینت رفتم و وارد سایت دانشگاه کرهای شدم. هم پذیرش شده بودم و هم دانشگاه تقبل کرده بود که ماهیانه ۳۰۰ دلار به من کمکهزینه تحصیل بدهد. شرایط بهتر شده بود.
برای تحصیل در رشته مهندسی کامپیوتر ثبتنام کردم. کره، قشنگ و دیدنی بود و جالب اینکه اصلا حس غربت نداشتم. آشنایی من و مارسلا به همان ماههای ابتدایی ورودم به دانشگاه برمیگردد. میدانستم که ساکنان کاستاریکا، اسپانیاییزبان هستند. من نیز به این زبان علاقهمند بودم و همین علاقه، بهانهای شد برای مراوده با مارسلا.
همان ابتدا برایش توضیح دادم که اهل یک کشور مسلمانم و به عقاید و فرهنگ و آیینم، معتقد و مقید، حتی به او گفتم که پدربزرگم طلبه و روحانی است؛ البته خیلی طول کشید تا مارسلا معانی و مفاهیم حرفهای من را درک کند.گفتم در دین ما بین دختر و پسر، حریم مخصوصی هست که باید رعایت شود. اتفاقا او خیلی خوشش آمد و استقبال کرد.
هراسی که اوایل آشنایی در رفتار مارسلا بود، برایم پرسشبرانگیز شده بود. برایم تعریف کرد که مردم کشور او بهخاطر تبلیغاتی که میشود، خیلی به مسلمانان خوشبین نیستند و خانواده او هم به همین دلیل، به او برای رابطهاش با یک پسر مسلمان هشدار دادهاند.
از آن طرف، من هم برای ارتباط با مارسلا با مادرم مشورت کرده بودم آیا این اجازه را میدهد که همسر آیندهام را از کشوری دیگر انتخاب کنم؟ مادرم بهخاطر اینکه تنها پسر خانواده بودم، به موضوع خوشبین نبود. همان ابتدا با صراحت مخالفت کرد و گفت که آرزوی خواستگاری رفتن برایم دارد و دختری را برای همسری من میخواهد که انتخاب خودش باشد.
در مدتی که گذشته بود، من، مارسلا را مجاب کرده بودم که اگر قرار به همراهی است، حتما باید نوع پوشش خود را تغییر دهد و پوشیدهتر بیرون بیاید. او هم پذیرفته بود، حتی غذاهایی را که مشکل شرعی داشت، نمیخورد، اما اختلاف سلیقه هم داشتیم. طبیعی بود که دو نفر از دو کشور مختلف، با فرهنگها و آیینهای متفاوت، اختلافهایی با هم داشته باشند.
گذشت زمان، ما را بههم وابستهتر کرد. در این فاصله در رفتوآمدهایی که به ایران انجام میدادم، برای مارسلا روسری خریدم و یک قرآن به زبان اسپانیایی و کلی از کتابهایی که میتوانست گوشههایی از دین من را برای او روشن کند، برایش هدیه بردم.
فراموش نمیکنم روزی را که مارسلا روسری سرکرد. او ترجمههای قرآن را خطبهخط میخواند و گاهی با بیم و ترس و تشویش، میآمد پیش من و سوالهایی میکرد که برایش شبهه شده بود؛ مثلا اینکه چرا پیامبر (ص) شما، عایشه نوجوان را به همسری انتخاب کرده است؟ پرسش پشت پرسش. تقریبا تمام ساعات غیردرسی من، صرف جواب دادن به این پرسشها میشد.
مارسلا جذب اسلام شده بود و در اینباره مدام حرف میزد؛ از امام مهربان ما مسلمانها و ویژگیهایش میپرسید، اما پاسخ دادن به یک سوال از همه سختتر بود؛ چه وقت زندگی مشترکمان را شروع خواهیم کرد؟دچار دوگانگی شخصیت شده بودم. اینکه اگر مادرم به این وصلت رضایت ندهد یا اگر مارسلا مسلمان نشود و هزار اماواگر دیگر که پاسخ آن را نمیدانستم. نمیدانستم چه باید بکنم.
ماجراهای پیشآمده باعث شده بود که معدلم، بعضی ترمها به حد نصاب نرسد و باید شهریه پرداخت میکردم. در این ماهها، مارسلا با پولی که از تدریس بهدست میآورد، گاه به من کمک میکرد. تصمیم گرفته بودم مارسلا را با آداب و رسوم ایرانیان آشنا کنم، بنابراین مقدمات سفر به مالزی را فراهم کردم. در مالزی، مارسلا از نزدیک با آدابورسوم یک کشور تقریبا اسلامی آشنا میشد. آنجا برای اولینبار بود که ما غذای ایرانی خوردیم.
در این مدت هرگز به مارسلا سخت نگرفتم که حتما باید اسلام بیاورد. سعی کردم بهدلخواه انتخاب کند و، چون ارتباط من و مارسلا جدیتر شده بود، مادرم به کره آمد. خوشبختانه برخلاف انتظارم، از مارسلا بهعنوان عروس، خوشش آمد.
حالا نوبت مارسلا بود که ایران را ببیند. همسرش تعریف میکند: در محرم سال ۹۳ به مشهدالرضا (ع) آمدیم. قبلا برایش از عاشوراهای مشهد گفته بودم، اما از دیدن آن همه هیئت عزاداری یکجا به وجد آمده بود.
برایش سوال شده بود که چرا خانمهای ایرانی باید چادر سیاه بپوشند؟ روزی به حرم بردمش. با وجود آنکه گرفتن چادر برایش خیلی سخت بود، خودش چادر سر کرد و داخل حرم شد.برگشتیم کره. برایش سفر خیلی خوبی بود، اما هنوز هم شبهه و پرسشهای زیادی داشت و احتیاج داشت که درباره آنها تحقیق کند.
عید ۹۴ بود که مارسلا اعلام کرد برای اسلام آوردن آمادگی دارد. حالا باید نماز خواندن را یادش میدادم.دوباره بهخاطر احترامی که برای والدینم قائل بودم، از پدر و مادرم برای این وصلت اجازه گرفتم. عید همان سال خطبه عقد من و مارسلا خوانده شد. برای انجام مراسم باید به ایران میآمدیم. مقدمات سفر در ماه مبارک امسال مهیا شد. مارسلا چادر سرکرد و برای عقد شرعی بالای سر حضرت، به حرم آمدیم.
مارسلا با یادآوری لحظه حضورش در حرم میگوید: در این سفر، خانوادهام همراهم نبودند و اضطراب من بیشتر بود. در بین راه، دوباره حضرت مسیح (ع) را قسم دادم که اگر امامرضا (ع) که اینقدر حرف از مهربانیاش میزنند، از اولیای نیک خداست و صلاح میداند، این پیوند صورت بگیرد.
مارسلا تعریف میکند که مراسم اسلام آوردنش در یکی از رواقهای حرم اجرا شده؛ «مراسم درکنار خادمانی برگزار شد که لباسهای یکشکل و یکرنگ داشتند. حال خیلی خوبی داشتم. به مادرم زنگ زدم و گفتم من عروس شهر امامرضا (ع) شدهام.»
مارسلای دیروزی یا ریحانه امروزی در پایان میگوید: شخصی که مرقدش اینجاست، یک رهبر واقعی است که من را هدایت کرده و مراقب زندگیام نیز خواهد بود. راستش ما ایمان داریم که امام مهربانیها، حافظ همه قلبها و زندگیهایی است که نور ایمان و اسلام در آنها شعلهور است.
* این گزارش پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۵در شماره ۲۱۳ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.