صبوری همسران شهدای مفقودالاثر وصفنشدنی است. همسر شهید غلامحسن رحیمی سالها در فراق همسر خود روزگار گذرانیده است و صحبتهایش بوی انتظار و دوری میدهد. او با کوچکترین صدایی تصور میکرده که همسرش آمده است، زیرا شهید هنگام رفتنش به او گفته بود «اگر نیمهشب برگردم، در حیاط میمانم تا تو و بچهها را از خواب بیدار نکنم.»
شهناز پوریوسفیان قرهآقاچی هر زمان که صدای موتوری در کوچه میپیچید به امید اینکه نامهای از همسرش برای او داشته باشد، پای برهنه تا دم در حیاط میدوید. او معتقد است که خانواده شهدا وضعیت روحی مناسبتری نسبتبه خانواده مفقودالاثرها دارند؛ زیرا آنها منتظر خبری از عزیزشان نیستند، اما چشمانتظاری خانوادههای مفقودان تمامی ندارد.
شهنازخانم بعداز سالها انتظار، پیکر همسر شهیدش را در بهشت رضا (ع) به خاک سپرد و زندگیاش از آن سال وارد مرحلهای جدید شد. حالا اهالی محله انقلاب او را بانی بسیاری از کارهای خیری میدانند که در محله انجام میشود.
تاجاییکه در حد توانش باشد، کمک میکند تا گرهای از کار مردم باز کند، درغیراینصورت موضوع را در جلسه قرآن و روضهای که برپا میکند، مطرح میکند و از همسایههایش کمک میطلبد. او درکنار فعالیتهای فرهنگی کوچک و بزرگش در محله، هشتسال در مدرسه اسلامشناسی درس خوانده است.
زندگی مشترکش را خیلی زود هنگامیکه چهاردهساله بود، شروع کرد. شهیدرحیمی از اقوام دورشان بود. مادربزرگش واسطه ازدواج میشود و این پیوند در سال۱۳۵۰ سر میگیرد. شهیدرحیمی چهارسال از او بزرگتر بود. مراسم در کمال سادگی برگزار میشود و بعداز چندماه تازهداماد راهی سربازی میشود.
همسر شهیدرحیمی از حال و هوای آن روزها اینطور میگوید: همسرم در کارخانه نخریسی و ازطریق کارگرانی که انقلابی بودند، با امامخمینی (ره) آشنا شده بود. نوار سخنرانیهای امام (ره) را به خانه میآورد و در اتاق بهتنهایی گوش میکرد. وقتی از او میپرسیدم چه چیز گوش میکند، میگفت «این سید خدا میخواهد کشورمان را از چنگ این دژخیمها نجات بدهد.»
شهیدرحیمی در راهپیماییهای بسیاری شرکت میکرد. حتی در یکشنبه خونین مشهد هم حضور داشته و برای شهنازخانم تعریف کرده است که جمعیت زیادی مقابل استانداری جمع شده و تانکها بهسمت مردم هجوم آورده بودند.
او که از دست عوامل رژیم فرار کرده بود، براثر فشار جمعیت به داخل جوی آب افتاده بود و مردم به کمکش رفته بودند. تا لحظهای که انقلاب اسلامی به ثمر رسید، او و سایر دوستانش از کارخانه نخریسی در راهپیماییها شرکت میکردند. شهید بعداز پیروزی انقلاب وارد بسیج شد و مسئولیت پاس شب را با سایر بسیجیان به عهده گرفت. در روزهای تعطیل برای فعالیتهای جهادی درو گندم به روستاها میرفت.
شهنازخانم میگوید: جنگ شروع شده بود. پروندهاش را ازطریق جهاد تکمیل کرده بود. به من گفت میخواهد برود جبهه. گفتم «برو؛ مرا درمقابل خدا قرار نده. اما مادرت بیمار است و حال خوبی ندارد.» گفت «مادرم هم خدایی دارد. همهتان را به خدا میسپارم.»
ازآنجاییکه در کارخانه نخریسی مشغول به کار شده بود، در محله انقلاب و کوچه سحر۱۶ فعلی خانهای خریده بود. آن زمان که به این محله آمدند، نه آب بوده است و نه آبادانی. بااینحال همسر و ششفرزندش را به خدا سپرد و در تیرماه سال۶۶ راهی جبهه شد.
شهنازخانم معنی آن دست مردانهای را که برای آخرینبار روی شانه اش گذاشته شد و معنی آن صدایی را که گفت «مراقب خودت باش» خوب میداند. آن دستتکاندادن در آخرین پیچ کوچه یعنی بلندترین منظومه عاشقانه. حالا که پوریوسفیان میخواهد از آن روزها صحبت کند، گویی همه جزئیات جلو چشمانش جان گرفتهاست.
روزی را بهخاطر میآورد که همسرش به جهاد مراجعه کرده و لباس گرفته و آستین لباس برایش کوتاه بود. او رو به شهنازخانم کرده و گفته بود «لباس برایم اندازه نیست؛ آستینش کوتاه است.» همسرش هم در پاسخ گفته بود «میخواهی بروی جبهه؛ نمیخواهی که به مهمانی بروی!»
شهید همسر و فرزندانش را به خانه برادرش برده و به آنها گفته بود برای اِذنگرفتن از امامرضا (ع) به حرم رضوی میرود. هنگامیکه برگشت به شهنازخانم گفته بود که «اول به خدا و بعد هم به امامرضا (ع) سپردمتان.»
حالا شهنازخانم برایمان تعریف میکند: دخترم معصومه بههمراه دخترعمویش داخل اتاق رفته بودند و گریه میکردند. همسرم به اتاق رفت. دست دخترها را گرفت و با خودش بیرون آورد. دست و صورتشان را شست و گفت هرکس شجاع باشد، گریه نمیکند. همانطور که داشت حاضر میشد، به او گفتم «آن جلوها نرو، زود برگردد.» گفت «از تو بعید است چنین حرفهایی بزنی.»
بعد هم رفت داخل حیاط. احمد پسرم، دست به سینه، کنار دیوار ایستاده و بغض کرده بود. سرش را انداخته بود پایین. پدرش بهسمت او رفت و بوسیدش و گفت به حرف مادرت گوش کن. داشت از حیاط خارج میشد که دختر دیگرم گفت «بابا! برایم عروسک میآوری؟» برگشت و گفت «اگر خودم آمدم، برایت میآورم. اما اگر شکلات پیچآوردندم که دیگر هیچ.»
آخرین قابی را که از همسر شهیدش در ذهن دارد، هرگز فراموش نمیکند. غلامحسن پشت موتور برادرش سوار شده بود. شهناز کنار در با سینی آینه و قرآنبهدست، آب را پشت سر مسافرش ریخته بود، به امید اینکه زودتر برگردد. اما رفتن او برگشتی نداشت. بعداز مدتی کوتاه نامهای از شهید رسیده و خبر سلامتیاش را داده بود. اما بعداز آن، هرچه بچهها برای پدرشان نامه نوشتند، جوابی از او نگرفتند، تا اینکه خبر رسید همسرش مفقود شده است.
مراسم نمادین تشییع انجام شد. همرزمان شهید گفتند در جزیره مجنون، ماشینآلات سنگین نیاز به تعمیر داشته است و غلامحسن رحیمی و پانزدهنفر دیگر برای تعمیر رفته بودند. عراقیها که آنها را زیرنظر داشتند، رزمندگان را به رگبار بسته بودند. برخی برای نجات خود داخل آب پریده و برخی دیگر به داخل نیزارها رفته بودند، اما شهیدرحیمی مجروح شد. او را زیر نیزارها مخفی کرده بودند که برگردند و او را ببرند. همین حرف کافی بود تا همسرش به کوچکترین خبری دل ببندد.
آن کسی که انتظار کشیده است، معنی و مفهوم انتظار را میفهمد. شهنازخانم به کوچکترین صدایی تصور میکرده که همسرش برگشته است؛ باور نداشته که همسرش شهید شده است. میگوید: خانواده شهدا تکلیفشان از همان اول معلوم است؛ ما خانواده مفقودان سالها بلاتکلیفیم.
نهتنها همسر شهیدرحیمی، که بسیاری از خانوادههای مفقودان، به کوچکترین امیدی از عزیزانشان دلبستهاند و سالها چشمبهراه خبری هستند. حتی با گفته سایر همرزمان شهید، او آرام نشده و امید داشته است همسرش اسیر شده باشد؛ شاید شهید نشده باشد و خدا را چه دیدی، شاید عراقیها بدن نیمهجانش را پیدا کرده و با خود بردهاند.
این، اما و اگرها بعداز پنجسال که پلاک و چنداستخوان از شهید پیدا شد، تبدیل به واقعیت محض شد. شهید در سال ۷۱ از مهدیه تشییع شد و در قطعه شهدای بهشترضا (ع) آرام گرفت.
بعداز خاکسپاری همسر شهیدش حال روحیاش روزبهروز بدتر شد. در یک اتاق زندگی میکرد و تمایل نداشت با هیچکس صحبت کند؛ تا اینکه یک روز دخترخالهاش به منزلش آمد. مادرش به اتاقش آمده و گفته بود «دخترخالهات آمده.» او که از وضعیت خودش خسته شده بود، با امامحسنمجتبی (ع) صحبت کرده و گفته بود: «آقاجان! اگر حالم خوب شود، سفرهای به نیتتان نذر میکنم.»
بعد از این حرف، انگار جان دوبارهای گرفته و توانسته بود از جا بلند شود. بعد از بهبودی، سفره نذری انداخته بود. این سفره هنوز هم به شکرانه سلامتیاش و اینکه حاجتمندان حاجت خود را بگیرند، پهن میشود.
بعد از این ماجرا او انگار از یک خواب طولانیمدت بیدار شده بود. کارهای انجامنشدهای داشت که باید به آنها سروسامان میداد. اولینش هم درسخواندن بود که آن را بسیار دوست داشت و آرزویش بود که روزی آن را شروع میکند؛ بنابراین به مکتب اسلامشناسی رفت و به همراه دخترش، معصومه، ابتدا در کلاسهای آزاد، سپس برای ادامه تحصیل ثبتنام کردند. هشتسال درس خواند تا اینکه بهدلیل بیماری آن را رها کرد.
او میگوید: درسخواندن آسان نبود. سطح سوادم ششم بود و آنچه را درس میدادند، سخت متوجه میشدم. خیلی تلاش کردم تا درسم را خواندم. خاطرم هست هنگامیکه نمرهها را اعلام کردند، در یک درس نمره ۲۰ گرفته بودم و استادم بسیار تشویقم کرد.
آنچه را که در کلاسها آموزش میدیده، به بانوان محله آموزش میداده است. او بانی تشکیل دوره قرآن در محلهشان است. در مسجد، کلاسهایی درزمینه اخلاق، قرآن، احکام، نهجالبلاغه و... برگزار میکرده که همین موضوع سبب شده است بسیاری از اهالی محله با او ارتباط بگیرند.
این همسر شهید میگوید: از صبح تا نماز ظهر کلاسها و دورههای مختلفی برگزار میکردم. بعدازظهر هم به همین منوال پر شده بود. دیگر از تنهایی و انزوایی که در آن بودم، خبری نبود.
او در این کلاسها علاوهبر درسدادن آنچه آموخته بوده، کارهای دیگری ازجمله تهیه جهیزیه عروس، فرستادن افراد به زیارت مکه و کربلا، تهیه سیسمونی و... را هم انجام داده است. پوریوسفیان توضیح میدهد: بیشتر اهالی محله مرا میشناسند؛ ازاینرو افراد نیازمند را ارجاع میدهند. ابتدا تحقیق میکنیم که آیا فرد معرفیشده نیازمند کمک هست یا نه، سپس اهالی محله را برای کمک بسیج میکنیم.
شهنازخانم میگوید که خودش بهتنهایی آنقدر بضاعت مالی ندارد که بتواند یکتنه به همه کمک کند و این مردم خیّر محله هستند که از او حمایت میکنند و به او نه نمیگویند. آنقدر جهیزیه و سیسمونی درست کرده که حسابش از دستش در رفته است. میگوید: آدم برای کار خیر، دفتر و کتاب ندارد. کار خیر شمارش نمیخواهد.
یکی از کارهایی که او در محله پایهگذارش بوده، برگزاری دوره قرآن برای کودکان و نوجوانان است. برای پسران خودش و سایر پسرهای محله، دوره قرآنی به نام «دو طفلان مسلم» راه انداخته است. او میگوید: برای پیداکردن استاد از مدیران مدرسه اسلامشناسی کمک گرفتم. کلاسها در حیاط و زمستانها در اتاق خانهمان تشکیل میشد. عصرهای تابستان پسرها پشت در خانهمان صف میبستند.
برنامههای اعیاد و مراسم مذهبی، یک سرش به خانه شهیدرحیمی میرسیده است. بارها در مناسبتهای مختلف در حیاط منزلشان مراسم برپا شده است. پسرها با آنکه بزرگ شدهاند و هر کدام خودشان صاحب فرزند هستند، هنوز با استاد قرآن، مجید تقدیسی، مراوده دارند. برخی روزها با او به کوه میروند و دوره قرآن را آنجا برپا میکنند.
همسر شهیدرحیمی زیارت امامرضا (ع) در نیمهشب را خیلی دوست دارد. او میگوید: با خودم گفتم اگر نیمهشب ماشین بگیرم و تنها به حرم بروم، چندان وجهه خوبی ندارد؛ به همیندلیل از بانوان دوستدار زیارت ثبتنام و مینیبوسی هماهنگ کردم.
این برنامه نزدیک به بیستسال است که اجرا میشود. البته آنها دستهجمعی به سفرهای زیارتی دیگری مانند جمکران، قم، زیارت امام راحل (ره) و... هم رفتهاند. پوریوسفیان میگوید: بانی سفر بسیاری از بانوان به مکه و کربلا شدم. به آنها میگفتم «پسانداز کنید، طلاهایتان را بفروشید، اما به سفر مکه و کربلا بروید.»
حالا خیلی از بانوان محله حاجخانم شدهاند. برخی از آنها با تغییر شرایط اقتصادی میگویند «چه خوب شد وام گرفتیم، طلاهایمان را فروختیم و به تنها سفر حج زندگیمان رفتیم.»
او میگوید: آخریننفری که میخواهم بفرستمش زیارت، خانمی است که برای روضههایمان میآید و در چایدادن کمک میکند. همسرش وضع مالی مناسبی ندارد.
او دو تن از پاکبانهای محلهشان را هم بهخاطر زحمتهایی که کشیدهاند، به همین شیوه به کربلا فرستاده است. میگوید: روزی که به پاکبان محله گفتم گذرنامهاش را درست کند، اشک در چشمهایش جمع شد و پرسید «حاجخانم! راستیراستی دنبال کارهای گذرنامهام باشم؟»
بعد از اینکه پاکبان به همسرش میگوید، او هم تماس میگیرد تا از صحتوسقم ماجرا مطلع شود. انگار باورشان نمیشده است به خاطر خوبیهای همسرش در حق مردم محله، آنها را راهی زیارت کنند.
شهناز خانم میگوید: همسرش پشت تلفن اشک میریخت و میگفت «همسرم آرزوی رفتن به کربلا را داشت. هرزمان که بینالحرمین را در تلویزیون میدید، میگفت آیا میشود روزی من هم در اینجا قدم بردارم؟»
روزی هم که پاکبانها از زیارت آمدهاند، شهنازخانم همراه بانوان کوچه دستهجمعی به دیدنشان رفتهاند.
پوریوسفیان به درخت و گیاه علاقه بسیار دارد. این را از گلدانهای گل و گیاهی که در گوشهوکنار خانهاش جا گرفتهاند بهخوبی میتوان فهمید. دراینباره که با او صحبت میکنیم، میگوید: این علاقهام به سرسبزی در خانه به محله هم سرایت کرده است. آن زمان (یعنی دهه۶۰) که به این محله آمدیم، دیدم محله هیچ سرسبزی ندارد. برای همین نهالهایی از آستان قدس تهیه کردم که بیشتر چنار و توت بود. آنها را بین همسایهها توزیع کردم. سرتاسر کوچه را درخت کاشتیم و خودمان از آنها مراقبت کردیم.
حالا تعداد کمی از آن درختها در کوچه هستند و بیشترشان براثر ساختوسازها و خشکسالی خشک شده و از بین رفتهاند.
* این گزارش سهشنبه ۲ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.