ساعت تقریبا ۱۱ صبح است. به تقاطع بولوار چمن و خیابان سرخس میرسم، شروع میکنم به پرسوجو از عابران. بهدنبال محل دقیق قهوهخانه هستم. کسی چیزی نمیداند. در لچکی چهارراه تعدادی پیرمرد آفتابنشین روی چند نیمکت نشستهاند.
دربین آنهمه سروصدا و دود، وقتی از آنها محل دقیق قهوهخانه را میپرسم، همگی زیر پایشان را نشان میدهند و میگویند: «قهوهخانه عرب همینجا بود. همینجایی که نشستهایم.»
سوال میکنند برای چه میپرسی و زمانی که متوجه میشوند بهدنبال تاریخچه آن هستم، شروع میکنند به صحبت. همگی باهم و بدون مقدمه. عدهای تعریف و تمجید میکنند و عدهای از بدیهایش میگویند. دو دسته میشوند روبهروی هم که حتی نیمکتهایشان را از هم جدا میکنند.
ابتدای صحبت، حسین صنعتگل را کنار میکشم و در آن سروصدای سر چهارراه که بهسختی صدایش را میشنوم، از او درمورد تاریخچه قهوهخانه میپرسم. میگوید: «اینجا قهوهخانهای بود به نام قهوهخانه عرب که در حدود سال ۳۸ تا ۴۰ ساخته شد. اینجا همه بیابان بود و اصلا آسفالتی در کار نبود.
از همینجا تا حرم، خیابان سنگفرش بود. در قهوهخانه عرب همهجور آدمیرفتوآمد میکرد؛ از کارمند و معلم بگیر تا گاریچی و شوفرهای تاکسی آن موقع که ماشینهایشان پاودا، مسکوویچ و بعدها هم بنزهای ۱۸۰ بود.
آن موقع من درشکهچی بودم و درشکهای دواسبه داشتم. معروف بودم به حسین درشکهچی. بارها پدر آقای خامنهای را سوار درشکه کردم و تا منزلشان در کوچه سرشور بردم. دور فلکه بیمارستان امامرضا (ع)، قهوهخانهای مخصوص درشکهچیها بود. هم آنجا میرفتم و هم به قهوهخانه عرب.»
حسین ادامه میدهد: «پشت قهوهخانه همه، جالیز بود و در آن گوجه و بادمجان کشت میشد. قهوهخانه عرب، محل خاصی بود. پاتوق خراباتیها بود، ولی دراصل همهجور آدمی در آن رفتوآمد میکرد، حتی کارمندان اداره برق و معلمها.
بعضی موقعها هم نقالی میآمد و نقلی از رستم و شاهنامه میخواند.
آن نقال اسمش فتحعلیشاه بود. قهوهخانهها را دور میزد. یک شب اینجا نقالی میکرد و شبهای دیگر میرفت قهوهخانه کرمیهای پنجراه، قهوهخانه حاجمیرزاحسن، قهوهخانه حاجیبرات، قهوهخانه گاودارها و چندتای دیگر که همگی نزدیک پنجراه بودند. در همین پنجراهِ پایینخیابان، هشت تا قهوهخانه بزرگ وجود داشت.»
به نیمکت دسته مخالفان قهوهخانه اشاره میکند و میگوید: «آنها فقط چندتا آدم مشروبخور و دعواهای قهوهخانه را یادشان مانده است، درصورتیکه بین همان آدمها، افراد بزرگمنشی هم بودند.
آنان با کدخدامنشی خیلی از مشکلات را حل میکردند و حتی حافظ ناموس مردم و ضعفا بودند. در قهوهخانه زمانهایی میشد که عشاق میآمدند، مینشستند، از حال خوب یا دل شکستهشان چند غزل عاشقانه را میخواندند و میرفتند.»
بعد از صحبت با آقای صنعتگل بهسمت نیمکت روبهرو میروم؛ دسته پیرمردهایی که از قهوهخانه بد میگویند و به هیچ عنوان نظر خوبی درباره آن ندارند.
قاسم نیازی میگوید که چند سال جلوتر از انقلاب به این محله آمده و در همین کوچه که تقریبا پشت قهوهخانه قدیم قرار دارد، ساکن شده است.
از قهوهخانه و تاریخچهاش که میپرسم، شروع میکند به تعریف کردن و میگوید: «قهوهخانه محل خوبی نبود. برای یک رفتوآمد ساده مشکل داشتیم. امنیت نداشتیم و ممکن بود مزاحم ما بشوند. دائم عربدهکشی بود و آدمهای مشروبخورده اینجا را قرق کرده بودند.
آن زمان میگفتند تلویزیون حرام است، ولی قهوهخانه تلویزیون داشت. این قهوهخانه متعلق به رمضانعلینامی بود که بعد انقلاب رفت و در مهرآباد ساکن شد. او قبل فوتش، قهوهخانه را به پسرش سپرد و رفت.
پسرش هم بعدها اعدام شد. حالا دختری دارد که فکر میکنم ساکن رضائیه است. در این قهوهخانه خبری از نقالی و مداحی نبود فقط دعوا، فحش و لاتبازی بود. هرکسی غیر از این بگوید، دروغ گفته است.»
بعد به نیمکت روبهرو اشاره میکند و میافزاید: «بعضیها خودشان از شاگردها و پاتوقنشینهای قهوهخانه بودند و مشخص است که بد آنجا را نمیگویند. خاطرهای برایت روایت میکنم که بفهمی اینجا چه جایی بود.
قبل انقلاب در همین نزدیکی قهوهخانه نشسته بودم که مردی با تاکسی آمد و با لهجه شیرازی از من پرسید قهوهخانه عرب کجاست؟ پرسیدم آنجا چهکار داری؟ گفت: اسمش را خیلی شنیدهام و میخواهم یکبار بروم و ببینم.
از آن آقای شیرازی پرسیدم کفتربازی؟ گفت نه. گفتم قماربازی؟ گفت نه. گفتم دنبال قاچاق یا چیز دیگری هستی؟ گفت نه. گفتم ببین اسم قهوهخانه عرب بهخاطر این کارها بلند شده است و اگر اینکاره نیستی، اینجا چهکار داری؟ این را که گفتم، سوار تاکسی شد و رفت.»
سراغ علی فنودی میروم. او جزو دستهای است که قهوهخانه را جای خوبی میداند و از آن بد نمیگوید.
خیلی عصبانی است و بدون مقدمه میگوید: «به آن آقایان بگو که اگر قهوهخانه بد بوده، محله بد بوده، لاتخانه بوده، پس بچههای خودت کجا بزرگ شدند و زندگی کردند؟ چرا از محله خودشان بد میگویند و چه دشمنی با ساکنان قدیمی دارند؟»
آرامتر که میشود، از او محل دقیق قهوهخانه را میپرسم. به زیر پایش اشاره میکند و میگوید: «همینجا قهوهخانه بود. این درختها که میبینی، درختهای جلوی درش بود که هنوز هم هست.» دوباره برمیگردد سر بحث قبلی و میگوید: «من پشتاندرپشت ساکن همین محله و منطقه هستم.
در محله حوضخرابه ساکن بودیم و الان ۵۰ سال است که ساکن این محله هستم. برو به آنها بگو اگر آنقدر که میگویید محله بد بوده، قهوهخانه بد بوده یا هرچی، چرا شماها آمدید و در اینجا ساکن شدید؟
من ۵۰ سال است که اینجا ساکن هستم و لاتخانه و قمارخانهای را که میگویند، در قهوهخانه عرب ندیدم. آقایی بود به اسم مصیب سرباز. وقتی آنجا بود، کسی جرئت نمیکرد به ناموس مردم نگاه و مزاحمتی ایجاد کند. حالا شما بگو که این لاتبازی است؟
یادم هست آن طرف بولوار وحدت در محله حوضخرابه، خانمی سراغ مصیب آمد و گفت این آقا مزاحم من است. او آن خانم را مرخص کرد و گفت دیگر مزاحمتی از جانب این آقا برای شما پیش نمیآید.
آن پسر را هم صدا زد و فقط تهدیدش کرد که بار دیگری در کار نباشد. حضور همان آدمها امنیت محله را تامین میکرد و برای محله لازم بود.
زمینهای این اطراف همه وقفی و متعلق به امامرضا (ع) است. پشت قهوهخانه بهسمت میدان راهآهن همه باغ انگور بود. آن زمان مغازه معامله املاکی در کار نبود و قهوهخانه، پاتوق دلالهای همین زمینها و باغها بود. زمینها متری دو تومان بود و کسی نمیخرید، ولی اگر کسی قصد خرید داشت، به قهوهخانه میآمد.
قهوهخانه از اذان صبح باز میشد تا آخر شب. مداح خوشصدایی هم بود که بعضی موقعها میآمد و مدح رسول و ائمه (ع) را میکرد.»
میپرسم که نقالی هم در قهوهخانه صورت میگرفت که پاسخ میدهد: «نقالی روزهای جمعه در قهوهخانه شاکر که دور میدان بیمارستان امامرضا (ع) بود، انجام میشد و در قهوهخانه عرب خبری نبود.
فقط پارچه میگرداندند برای کمک و هرکسی به توانایی مالی خودش کمکی میکرد تا گره مشکل بندهای از خدا باز شود.»
عباسعلی معمار در این جمع، قدیمیترین ساکن محله است و سنوسال بیشتری هم از بقیه دارد. از او درمورد قهوهخانه و سال تاسیسش که میپرسم، میگوید: «ما ۵۰ سال است که ساکن این محله هستیم. اولین مالک قهوهخانه عرب، یک مرد عراقی بود که آمد و این قهوهخانه را باز کرد.
چای خیلی خوبی میداد و همه دوستش داشتند. عرب اصلی که باعث شد اسم قهوهخانه بشود قهوهخانه عرب، ایشان بود.
او بعد از چند سال رفت و مغازه را به رمضانعلی عرب واگذار کرد. درمورد قهوهخانه عرب مشکل اینجا بود که به نام بد شهره شده بود. هرجای شهر که دزدی میشد، به مالباخته میگفتند برو به حوض قلیان. آنجا پاتوق دزدهاست، دزد را پیدا کن و مالت را پس بگیر.
سراغ جواد توکلیان میروم که شنیدهام هنوز عکسهای قدیمی قهوهخانه را دارد. جوادآقا درمورد تاسیس قهوهخانه میگوید: «مردی عراقی به این محله آمد که اسمش حاجمرتضی بود. او دو پسر داشت به نامهای جاسم و قاسم.
قهوهخانه از همان ابتدا اسمی نداشت و مردم یکبارصدا زدند قهوهخانه عرب. بعدها هم که حاجیعرب یعنی رمضانعلی، قهوهخانه را از ایشان خرید و نام عرب روی قهوهخانه ماند. دیزی قهوهخانه خیلی معروف و خوشمزه بود و باعث شهرتش شد.»
حرف جوادآقا درمورد زمان تاسیس قهوهخانه کمی متفاوت است و سال تاسیس آن را ۱۳۱۸ میداند که ۲۰ سال جلوتر از زمان آقای صنعتگل است.
درمورد زمان شکی ندارد و استناد میکند به اینکه پدرم در حجره کناری قهوهخانه کار میکرده است. عکسهایی از سیدعلیرضا، قدیمی محله و قهوهخانه پدرش و آقایی به نام نوروز زراعتدوست نشانم میدهد.
بعد از آن نام چهار بزرگ محله را میآورد و میگوید: «آقای طوسی، زراعتدوست، سیدمرتضی چاووش و خود رمضانعلی عرب، بزرگتر محله بودند. هر دعوا و نزاعی که پیش میآمد، قبل از کلانتری در همین قهوهخانه فیصله
داده میشد.»
مراسم جالبی در قهوهخانه برگزار میشد به اسم ترنا که یک جور شرطبندی بود. هرکسی که برای مثلا دامادی یا خرید جهیزیه، آزاد کردن زندانی یا بدهکار، پول لازم داشت، میآمد قهوهخانه و بین بزرگان، این مراسم برگزار میشد.
آنها ترنا میانداختند و به هرکسی که میافتاد، بلند میشد و مسئولیت جمعآوری کمک را بهعهده میگرفت.»
درمورد حالوهوای قهوهخانه که میپرسم، میگوید: «آن زمان اگر قلدری هم بود، مظلومکشی نبود. امنیت محله بیشتر بود و همهچیز سر جای خودش بود. الان هم لاتبازی هست، ولی بزرگتری که بتواند جوانترها را مدیریت کند، حضور ندارد.»
در پایان این گزارش به قصه تکراری تقابل گذشته و حال و ساکنان قدیم و جدید میرسم. هیچیک از این اشخاص اشتباه نمیکنند و خصلت تاریخ، ابهام آن است.
* این گزارش دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶ در شماره ۲۸۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.