زندگیاش، معمولی نبوده، آنطورکه زندگی خیلیهامان هست. در سرنوشت او نقطه عطفی وجود دارد که به تجربه هرکسی درنیامده. درحقیقت زندگی او دو بخش دارد؛ بخشی که روی پاهایش راه میرفته و مثل بقیه آدمهای اطرافش بوده و بخشی دیگر که برای همیشه او را ویلچرنشین کرده است.
علی چوپانی، جانباز دفاع مقدس نیست؛ او زمانی پاهایش را از دست داده که بیشاز یک دهه از پایان جنگ میگذشته. او یک هموطن دهه شصتی است که مثل بقیه همدورهایهایش، در دوران دفاعمقدس، کودکی بیش نبوده است. اما ویژگی متمایز او با بسیاری از همنسلانش، این است که تفکر جوانان دوران جنگ را داشته.
این را خودش میگوید؛ زمانی که از او میپرسیم «بعداز اینکه حین خدمت سربازی در سپاه، آن واقعه جبرانناپذیر برایت اتفاق افتاد و قطع نخاع شدی، چطور با این قضیه کنار آمدی؟» و او در پاسخ میگوید «طرز فکری که همیشه در زندگی و برای خدمت به وطنم داشتم، بهگونهای بود که من را برای پذیرش این اتفاق آماده کرده بود.»
علی چوپانی، جانباز سپاهی، ساکن محله حجاب است. او دو فرزند دارد. مصطفای هفتساله که کودکی بسیار کنجکاو است، خیلی از مواقع درباره وضعیت پدرش از او سوال میکند. علی چوپانی در پاسخ مصطفی، از آرمانهایش و هدفش برای خدمت به وطن صحبت میکند؛ حرفهایی که برای مصطفی در این سنوسال، هضم شدنی نیست؛ برای همین است که دوباره و دوباره میپرسد. اما مصطفی بزرگتر که شود، بهتدریج واژهبهواژه حرفهای پدرش را خواهد فهمید؛ واژههایی که از ذهن یک ایرانی غیور برمیخیزد و بوی فداکاری میدهد.
۱۴ماه از خدمتش در سپاه میگذشته و آن موقع برای ماموریت به کوههای دولتآباد، جایی میانه شهرستان تربت حیدریه و تربتجام میرفته که آن حادثه غیرمترقبه برایش رخ میدهد. خودش ماجرا را اینگونه توضیح میدهد: «در آن نقطه، زن و بچه مردم را گروگان گرفته بودند. قبل از رفتن ما، گردان برای آزادسازی خانوادهها رفته بود و ما داشتیم برای پاکسازی میرفتیم. بهجز راننده، دو سرنشین، سوار ماشین پدافند بودیم که رویش توپ ۲۳ضدهوایی، قرارگرفته بود.
بین راه، به دلیل نقص فنی، ماشین بهسمت دره کشیده شد. اول از همه راننده، خودش را بیرون انداخت و بعد نفر دوم که کنار من و سمت در بود، اما من همراه با ماشین بهسمت دره رفتم. شیشه جلو ماشین شکست و من بهسمت جلو پرت شدم.»
علی چوپانی بعداز سقوط در دره تا ۱۵روز در کما بوده؛ درحالیکه تمام بدنش زخمی شده و دستش نیز از شانه در رفته بوده. وقتی از کما بیرون میآید، به او حقیقت ماجرا را نگفته و امیدش میدهند که بعداز چندماه، وضعیت پاهایت خوب میشود؛ «سه ماه در بیمارستان امامحسین (ع) بستری و زخم بستر گرفته بودم.
بهقدری ضعیف شده بودم که هرکس، من را میدید، حس میکرد فاصلهای با مرگ ندارم. بعداز آن، من را به آسایشگاه جانبازان بردند تا آنجا تحرک داشته باشم، ورزش کنم و وضعیت جسمانیام بهتر شود. هنوز فکر میکردم قرار است خوب شوم و منتظر بودم دوباره روی پاهایم راه بروم تا اینکه یک روز، جانبازی به نام یوسفی که بعدها شهید شد، به بچهها گفت من را سوار ویلچر کنند و بهدنبال او ببرند.
بعد من را پیش جانبازی به اسم فراستی برد. او یک قطعنخاعی بود که بدنش، از گردن به پایین حرکت نمیکرد. روی او ملحفه انداخته بودند. یوسفی از من خواست ملحفه را کنار بزنم و بعد پرسید این را دیدهای؟ اگر قرار بود کسی خوب شود، باید این خوب میشد تا از این وضعیت نجات یابد.
تو قطعنخاع شدی و باید مثل بچه کوچک، دوباره یاد بگیری چطور از پس خودت بربیایی و به شیوه خودت راه بروی. اگر روحیهاش را نداری، بیشتر از یک ماه دیگر، میهمان این دنیا نیستی، ولی اگر میخواهی به زندگیات ادامه دهی، باید یاد بگیری با وضعیت فعلیات، چطور کنار بیایی.»
اینکه ۲۰سال از زندگیات را روی پاهای خودت راه رفته باشی، دویده باشی، با آنها همهجا رفته باشی و بعد وابسته چرخهای ویلچر شوی و بدون آنها توان جابهجایی نداشته باشی، اتفاق سادهای نیست. برای همین است که از چوپانی میپرسیم: «چطور با این قضیه کنار آمدی؟»
جواب او درحالیکه توقع داریم از روزهای سخت و ناامیدی بگوید تا اینکه به وضعیتش خوکرده باشد، دور از انتظار ماست؛ «من همیشه، حتی قبل از آنکه به خدمت سربازی بروم، به این فکر میکردم که چطور میتوانم به کشورم خدمت کنم و آماده هر فداکاری بودم، حتی به شهادت هم فکر میکردم، بهخاطر داشتن همین روحیه بود که با این موضوع، راحت کنار آمدم.
قبلاز اینکه خدمت سربازی بروم، در تهران، کار میکردم و بازاریاب لوازم یدکی بودم. درآمد خوبی هم داشتم. آن موقع، خرید خدمت سربازی آزاد بود و با پرداخت مبلغ یکمیلیونو۲۰۰هزار تومان، میتوانستی سربازی نروی. من پول خرید خدمت را داشتم و دوستانم هم مرتب به من میگفتند همین کار را بکن، اما خودم اصرار داشتم خدمت بروم.
یادم است آن زمان، بحث قاچاق موادمخدر در کشور زیاد مطرح میشد و من با خودم فکر میکردم کاش بتوانم در این زمینه، کاری برای جوانان مملکتم انجام دهم و به کشورم خدمت کنم. حالا که به گذشته فکر میکنم احساس میکنم به من الهام شده بود که قرار است در این مسیر، اتفاقی برایم بیفتد.»
مصطفی، تنها فرزند خانواده، رابطه عمیقی با پدرش برقرار میکند. این را از همان ابتدای ورودمان به منزل آقای چوپانی، حس کردیم؛ وقتی که مصطفی بلافاصله خود را در آغوش پدرش انداخت. زمانیکه از رابطه بین آن دو میپرسیم، این جانباز غیور میگوید: «ما با هم رفیق هستیم. اگرچه مصطفی بیشتر وابسته مادرش است و دوروبر او میچرخد، اما همیشه سوالهایش را از من میپرسد و وقتی در خانه، کار فنی میکنم، همیشه دوست دارد از او کمک بگیرم.
من چند روز در هفته را به آسایشگاه جانبازان میروم و مواقعی که شیفت مدرسه مصطفی، صبح است، بعدازظهر بعضی روزها از ساعت ۲:۳۰ تا ۴:۳۰ با هم آسایشگاه میرویم. من آنجا با بقیه بچهها ورزش دارت و تنیس روی میز کار میکنم. مصطفی هم تماشاچی است و هم توپهای تنیس را جمع میکند و بعد همراه من به نماز جماعت میآید.»
مصطفی که در کلاس اول دبستان درس میخواند، پسر بسیار کنجکاوی است. این را پدرش میگوید و با خنده ادامه میدهد؛ «سوال پشت سوال میپرسد و من با حوصله به آنها جواب میدهم؛ مثلا همین دیشب که آسمان رعدوبرق میزد، از من میپرسید این نور از کجاست. به او توضیح دادم از برخورد ابرهاست، اما باز پرسید الان که شب است، پس این نور از کجا میآید؟ سوالهای او همینطور ادامه دارد.»
اینها سوالات متداول مصطفی است، اما او از پدرش سوالی همیشگی هم دارد؛ «همیشه از من میپرسد چرا همه میتوانند راه بروند، اما تو نمیتوانی و روی ویلچر مینشینی؟ برایش توضیح میدهم که قسمت من این بوده و خوشحالم که در راه خدمت به کشورم، این اتفاق برایم افتاده.
به او میگویم همه آدمها که نباید صحیح و سالم باشند و بعضی مواقع ممکن است اتفاقاتی بیفتد که آدم بخشی از سلامتیاش را از دست بدهد. مصطفی در جوابم میگوید من نماز میخوانم و دعا میکنم که تو خوب شوی. بعد هم میرود سجادهاش را میآورد و نماز میخواند. بعضی مواقع هم میگوید بابا چرا من هرچه دعا میکنم، تو خوب نمیشوی؟»
دوست دارد بتواند به مسجد محلهاش برود، اما نمیتواند. دلش میخواهد در تمام برنامههای مدرسه پسرش شرکت کند، اما نمیتواند و این نتوانستن بهخاطر نداشتن امکان اولیه یک شهروند توانیاب است؛ امکانات اولیهای که بارها قشر توانیاب از آن صحبت کردهاند.
خودش میگوید: «مسجد صاحبالزمان (عج) که در بولوار ادیب و نزدیک منزل ما واقع است، پله دارد و بدون رمپ است. مدرسه مصطفی هم همینطور؛ بههمین دلیل نه میتوانم برای نمازجماعت به مسجد بروم و نه در جلسات انجمن اولیاومربیان مدرسه شرکت کنم.» او برای خودکفا بودن، خودرو مخصوص خود را دارد و برای رفتوآمدش به آسایشگاه جانبازان و نیز رفتوآمدهای خانوادگی، از آن استفاده میکند.
او که به قول خودش، همیشه دوست داشته خدمتگزار هموطنانش و بهخصوص اقشار ضعیف باشد، حالا هم دست از این هدفش برنداشته است؛ «الان میز کاری دارم که داخل حیاط است و ویلچر خراب معلولان و جانبازان را به رایگان تعمیر میکنم.»
او کار تعمیر ویلچر را خودش آموخته. وقتی ویلچر خودش خراب میشده، سعی میکرده آن را تعمیر کند. چون یک فرد معلول نمیتواند روی زمین خم شود و کار فنی تعمیر ویلچر را انجام دهد، به این فکر میافتد که میز کاری برای خودش دستوپا کند و بعد هم بهمرور، با تعمیر ویلچر دیگران، در این کار، مهارت پیدا کرده است.
کارهای فنی علی چوپانی، تنها به رفع نقص ویلچر محدود نمیشود، او هر کاری از دستش بربیاید، انجام میدهد. با همین پشتکارش بوده که کتابخانه و میز مطالعه هم برای خودش روبهراه کرده. دستی هم در باغبانی و بنّایی دارد و گل و گیاه و درختچههای حیاطش را خودش کاشته است.
همسایهها نیز در این زمینهها هرگاه به کمک او احتیاج پیدا میکنند، بهسراغش میآیند و روابط همسایهداری خوبی بین آقای چوپانی و مردهای همسایه برقرار است. خودش دراینباره میگوید: «وقتی قرار است کاری را انجام دهم، قبل از آن خوب دربارهاش مطالعه میکنم تا بتوانم به بهترین شکل، انجامش دهم. شاید زمان ببرد، اما نتیجه خوبی میدهد. البته همسرم در انجام کارها کمکم میکند و مصطفی هم، هرکاری از دستش بربیاید، انجام میدهد.»
علی چوپانی که در روستای نوده شهرستان بیرجند، بهدنیا آمده، تا پانزده سالگی در همین روستا زندگی میکرده است. او پس از آن برای کار به تهران میرود و بعداز جانبازشدن نیز ساکن مشهد میشود. ازدواج او و همسرش، حدود سهسال پساز جانباز شدنش و در سال۸۲ اتفاق میافتد. فاطمه ابراهیمی، همان کسی است که به انتخاب خودش، همسر یک جانباز قطعنخاع شده و در این سالها، همگام با او پیشرفته است.
ارزش کار او، کمتر از فداکاری همسرش نیست. خودش درباره ازدواجش اینطور میگوید: «جهاد زن، خدمت به خانواده و همسر است و درست گفتهاند که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه. من هم برای خدمت به یک جانبار، انتخاب شدم و در این سالها تلاشکردم سپاسگزار خدا باشم و وظیفهام را درست انجام دهم.
زندگی سراسر مشکل و امتحان است، باید سعی کنیم با دید خدایی به همهچیز نگاه کنیم. تا به الان که خدا کمک کرده، امیدوارم بعد از این هم، توفیق خدمتگزاری به همسرم را داشته باشم. همه ما رفتنی هستیم و عاقبتبهخیری از همه چیز مهمتر است. باید طوری زندگی کنیم که بتوانیم برای دیگران، الگو باشیم. همیشه به خدا میگویم من همهچیز دارم، فقط عاقبتبهخیری میخواهم.»
این گزارش چهارشنبه، یک اردیبهشت ۹۵ در شماره ۱۹۲ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است